خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

مسافر

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/23
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
363
امتیاز
73
سن
16
محل سکونت
تـ*ـخت خواب؛
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: ستاره‌‌ی زخمی
نام نویسنده: Fatemeh کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: جنایی_پلیسی، اجتماعی، معمایی
ناظر: MARIA₊✧
خلاصه:
یک زخم بی‌نهایت و جسدی در قرچک تهران، سرگرد کیان راد را وارد پرونده‌ای می‌کند که مخوف بودنش حتی لرزه‌ به تن خود خدای مرگ می‌اندازد. قتل‌های پی در پی و جسد‌هایی با الگو‌های مرگ یکسان؛ کیان را برای پیدا کردن سرنخ‌ها و ردپای این قاتل سریالی به دنبال خود می‌کشاند. کیان در این راه با شواهد و معماهای تاریکی رو به رو می‌شود و سعی می‌کند یه قدم از خود قاتل جلوتر باشد؛ ولی او نمی‌دانست که سایه‌ی مرگ همیشه یک قدم جلوتر است و...


در حال تایپ رمان ستاره‌ی زخمی | مسافر کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، فاطمه بیابانی، *NiLOOFaR* و 18 نفر دیگر

مسافر

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/23
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
363
امتیاز
73
سن
16
محل سکونت
تـ*ـخت خواب؛
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
من یک‌ ستاره‌ام؛ ولی برعکس تمام ستاره‌های آسمان شب، نورانی و زیبا نیستم!
در چرخه‌ی فلکی اسم و رسمی ندارم.‌ نمی‌توانی مرا ببینی؛ چون طوری زخم خورده‌ام که با آسمان شب یکی شده‌ام.
بله،‌ من یک ستاره‌ی تاریک و زخمی‌ام! هیچ وقت نمی‌فهمی چه زمانی به سراغت می‌آیم؛ شاید امشب پشت‌سرت باشم، شاید هم جلوی چشمت و شاید هم در کابوس‌هایت مرا ببینی! فقط مراقب خودت باش چون ممکن است تو هم زخمی شوی!


در حال تایپ رمان ستاره‌ی زخمی | مسافر کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: masera، فاطمه بیابانی، *NiLOOFaR* و 17 نفر دیگر

مسافر

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/23
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
363
امتیاز
73
سن
16
محل سکونت
تـ*ـخت خواب؛
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
#part1


۹۹/۱/۲۳
ساعت۷:۴۵صبح
تهران_قرچک

پسرک نوجوان با ترس به صحنه‌ی روبه‌رویش نگاه می‌کرد؛ آن‌قدر شوکه شده بود که حتی پلک هم نمی‌زد! بدنش می‌لرزید و این نشان‌ از ترسیدن زیادش را می‌داد، شاید هم به‌خاطر سوز هوا بود! عینک ته استکانی جا گرفته روی صورتش را درست کرد. آب‌دهانش را قورت داد و کمی بیش‌تر خم شد و داخل جوب را نگاه کرد؛ وحشتناک بود!
دفعه‌ی دومی بود که جنازه می‌دید اما این‌بار خیلی ترسناک‌تر بود.
جنازه‌ی اولی که دیده بود پدر معتادش بود.
اطرافش را نگاه کرد! ساعت۷صبح این حوالی، در این خیابان پرنده پر نمی‌زد پس تعجبی نداشت که کسی متوجه این جنازه نشده است. صدایی شنید. همیشه در فیلم‌ها و داستان‌هایی که می‌خواند دیده و شنیده بود مجرم به صحنه‌ی جرم بر‌ می‌گردد، اگر برگشته بود چه کار می‌کرد؟ ترسیده دوباره به جوب نگاهی انداخت؛ موش بود! تلفن‌ همراهش را از جیبش خارج کرد. دیرش شده بود. همیشه دیر می‌کرد؛ اما به امیری تعهد داده بود دیگر دیر نمی‌کند. امیری این‌دفعه پدرش را در می‌آورد! دوباره به جوب نگاه کرد و در دل تکرار کرد:
- اصلاً به من چه؟ بالاخره یکی از این‌جا رد میشه یا نه؟ اون خبر میده دیگه.
این حرف را گفت؛ راهش را گرفت و رفت. حوصله‌ی دردسر جدید نداشت. قلبش از فرط هیجان دیوانه‌وار به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید. قلنج انگشتانش را شکاند تا شاید بهتر شود. دلش آرام نمی‌گرفت، می‌ترسید او را قاتل بدانند.
پاهایش می‌لرزید و این در اثر دیدن جنازه بود، درتلاش برای آرام کردنشان بود، محکم قدم بر می‌داشت و می‌خواست از لرزششان کم کند. تمام حواسش پی جنازه بود. سعی کرد دیگر به جنازه فکر نکند؛ اما نمی‌شد. به نیمه‌ی راه که رسید پشت سرش را نگاه کرد، هنوز هم پرنده‌ای در آن‌جا پر نمی‌زد.
چیزی در دلش می‌گفت‌ زنگ بزن! پسرک بعد از کلی کلنجار، بین ماندن و رفتن؛ ماندن را برگزید.
بعد از چندین نفس عمیق دست در جیبش برد و
تلفنش را خارج کرد و شماره‌ی ۱۱۰ را گرفت. لرزش دستان و پاهایش دیگر مهم نبود. بهار بود و هنوز هوا سوز داشت. دست آزادش را در جیب کاپشن مشکی رنگش برد. بعد از چند بوق تماس پاسخ داده شد. نفسی کشید و بلافاصله شروع به صحبت درباره چیزی که دیده بود کرد.
- الو، من می‌خوام یه قتل رو گزارش بدم.
مرد خنده‌اش گرفته بود اما کنترلش کرد و سعی کرد نخندد.
- قتل؟
- آ‌... آره، قتل! این‌جا محله‌ی قرچکه، توی جوب یه جنازه است.
خندید و فکر کرد دروغ است. بچه‌ها دوباره شیطنتشان گل کرده بود. این‌دفعه باید یک درس حسابی به آن‌ها می‌داد.
- اسمت چیه پسرجان؟
پسرک از سوال مرد تعجب کرد.
- من می‌گم این‌جا یه جنازه‌ هست می‌خندین و اسم من رو می‌پرسین؟ حامد مولایی هستم، الان می‌آین؟
مرد پشت‌خط دوباره خندید. مظلوم نمایی دیگر جواب نمی‌داد. روزی دو سه بار این‌طور زنگ می‌زنند و آن‌ها به آدرسی که داده بودند می‌روند اما هیچ‌چیز پیدا نمی‌کنند.
- برو پسر جون، برو! خدا روزیت رو جای دیگه بده.
حامد دیگر گریه‌اش گرفته بود. حرفش را باور نمی‌کرد.
- اِع، روزی چیه آقا! جنازه‌ است! بوی گندش محله رو برداشته، چرا باور نمی‌کنین؟ ولله جنازه‌اس!
مرد‌ دیگر عصبانی شد.
- ببین پسر، گیریم که راست میگی، من نیرو می‌فرستم اون‌جا؛ ولی... ولی وای به حالت می‌شه اگه چیزی نباشه! خداشاهده اگه چیزی نباشه، خودت رو دستگیر می‌کنم. فهمیدی دیگه؟
حامد با تهدید مرد کمی ترسید اما خودش را نباخت، جنازه بود دیگر. خواب که نمی‌دید، اهل توهم زدن هم نبود.
- باشه.
- حالا آدرس رو بگو!
***
۹۹/۱/۲۳
ساعت۸:۳۰صبح
محل حادثه

نیرو‌های پلیس سرصحنه حاضر هستند. حامد مولایی، پسرک نوجوانی که گزارش قتل کرده بود، به‌عنوان مظنون دستگیر و روانه‌ی بازداشتگاه شده بود. نیروهای پلیس برای بررسی وجود نشانه‌ای از قاتل به مغازه‌های اطراف محل سرزده و متوجه شدند در آن محله هیچ دوربین‌ مداربسته‌ای وجود ندارد و پس از آن جسد برای بررسی و دریافت اطلاعات بیشتر روانه‌ی پزشکی قانونی شد.
***
۹۹/۱/۲۳
ساعت ۱۲:۴۵ظهر
تهران_ پزشکی قانونی

پس از بررسی‌های صورت‌ گرفته توسط پزشکان مشخص شد جسد متعلق به سوفیا میرزا، دانشجوی دندانپزشکی دارای ۲۵ سال سن در تاریخ۱/۲۱ (یعنی ۲ روز قبل از پیداشدن در جوب) به قتل رسیده بود و دو روز بعد در محله‌ی قرچک با وضعیتی اسفناک، تنی بدون پوشش و سری تراشیده شده درون جوب رها شده بود، نکته‌ی جالب وجود علامتی مانند بی‌نهایت روی بدن مقتول بود.
پدر ایشان در تاریخ ۱/۲۱ خبر گم شدن سوفیا را به پلیس داده بود.
بعد‌ از آزمایش‌های صورت گرفته، ابتدا مقتول با دارو بیهوش و سپس خفه شده بود. ( آثار خفگی روی گردن مقتول قابل مشاهده بود. )
حامد مولایی، دانش‌آموز ۱۷ ساله‌ی دبیرستان شهید بروجردی زمانی که قصد رفتن به مدرسه را داشت؛ متوجه بویی که از جوب نشئت می‌گرفت شد و با سرک کشیدن داخل جوب متوجه وجود جسد شده و با پلیس تماس گرفت.
وی پس از توضیح‌هایی که داد موقتاً آزاد شد.


در حال تایپ رمان ستاره‌ی زخمی | مسافر کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: masera، *NiLOOFaR*، لاله ی واژگون و 16 نفر دیگر

مسافر

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/23
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
363
امتیاز
73
سن
16
محل سکونت
تـ*ـخت خواب؛
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
۹۹/۱/۲۳
ساعت ۱:۴۵بعدازظهر
تهران، اداره آگاهی

- ای خدا! ای داد، دختر‌ دسته‌ گلم از دست رفت. بی‌کس شدم. ای وای! دخترم پر پر شد. خدایا!
پیرمردی مشکی پوش با ظاهری آشفته و چشمانی متورم و سرخ شده کف‌ زمین نشسته بود؛ بر سر می‌زد و شیون می‌کرد و فریاد می‌کشید. کیان راد سرگرد اداره‌ی آگاهی درحال رفتن به اتاق‌ کارش متوجه مرد شد. از لباس مشکیِ تنش می‌شد فهمید عزادار است. برای فهمیدن داستان سرباز‌ وظیفه‌ موسوی را صدا کرد.
- موسوی؟
موسوی جوان ۲۰ ساله‌ی سرباز، هفته‌های آخر سربازی‌اش را می‌گذراند، مردی قد بلند با اندامی لاغر بود که چندان نمایِ زیبایی را نشان نمی‌داد.
موسوی مظنون دزدی یکی از بانک‌ها را به بازداشتگاه می‌برد؛ با شنیدن صدای‌ کیان دست مظنون را به صندلی راهرو دستبند زد و به سوی او رفت. احترامی نظامی کرد و پاسخ داد.
- بله قربان؟
کیان سری تکان داد و با اشاره به مرد از موسوی پرسید:
- این مرد برای چی این‌طور گریه می‌کنه؟
موسوی به مقصد‌ انگشت سرگرد نگاه کرد. از دیدن وضعیت مرد غمگین شد و پاسخ کیان را داد.
- این آقا محمد‌ میرزا هستند، پدر سوفیا میرزا.
کیان نگاهی به موسوی کرد، احساس می‌کرد آی‌کیو ضعیفی دارد و شاید با اضافه خدمت درست شود.
- موسوی؟ مگه گفتم اصل‌ و‌ نسبش رو بگو؟ گفتم برای‌ چی گریه می‌کنه؟
موسوی متعجب به کیان نگاه کرد. ماجرا را نشنیده بود؟ ماجرای قتل سوفیا نقلِ تمام اداره بود.
- قربان؟ ماجرا رو نشنیدین؟
موسوی دیگر اعصاب کیان را بهم ریخته بود. کیان عصبی صدایش را بالا برد.
- موسوی تعریف می‌کنی یا نه!؟
موسوی گویی وظیفه‌ی مهمی به او محول شده باشد، انگشتانش را در هم قفل کرد و شروع کرد:
- قربان، عارزم به خدمتتون که، این آقا دو روز پیش دخترشون روز تولدش گم می‌شه و ایشون مراجعه می‌کنن آگاهی برای پیدا کردن دخترشون، امروز صبح طرفای ساعت هفت و خورده‌ای صبح یک پسر‌ِ دبیرستانی گزارش پیدا شدن یک جنازه‌ رو می‌ده که تو جوب دیده؛ اول باور نمی‌کنن ولی بعدا نیرو می‌فرستن می‌بینن طرف راست می‌گفته و جنازه دختر این آقا بوده.
کیان به موسوی چشم دوخت. یک روز مرخصی گرفته بود و این همه اتفاق افتاده بود.
جالب بود. مقتول روز تولد به قتل رسیده بود. اطلاعات بیشتری می‌خواست.
- موسوی، چیز دیگه‌ای نمی‌دونی؟
موسوی باز هم انگشتانش را در هم قفل کرد.
- نه قربان، ولی اگه بخواین اطلاعات بیشتر هم می‌تونم پیدا کنم.
و به دنبال حرفش لبخند پت‌ و‌ پهنی زد.
کیان پلک‌‌ هایش را روی هم فشار داد و تهدید وار به موسوی چشم دوخت. واقعا دلش اضافه‌ خدمت می‌خواست. مگر خلافکار بود که این‌طور حرف می‌زد؟!
- چی می‌گی موسوی؟ مگه من خلافکارم؟ بخوام اطلاعات بگیرم پرونده‌ رو نگاه می‌کنم، تو رو نمی‌فرستم پی اطلاعات که!
موسوی مغموم و دلخور از بیان تند کیان به پستش برگشت و مظنون را به بازداشتگاه برد.
- بله قربان، شرمنده قربان.
کیان با ذهنی درگیر به قتل دخترک به سمت اتاق ستوان ملک رفت.
استوار و محکم قدم بر می‌داشت و در میانه‌ی راه جواب احترام‌ های سربازها و همکارهایش را هم می‌داد.
به اتاق ملک رسید. در زد و منتظر ماند. صدایی نشنید. دوباره در زد. باز هم صدایی نیامد.
دور و اطرافش را نگاه کرد. یکی از سربازان را دید. اسمش را نمی‌دانست. نزدیکش رفت و صدایش کرد.
- سرباز.
سرباز با شنیدن صدای کیان به سمت او برگشت. تعریفش را از سربازان زیاد شنیده بود. پلیس کار بلدی بود آن‌طور که می‌گفتند.
احترامی نظامی کرد و گفت:
- بله قربان!
کیان به برچسب اسم روی سـ*ـینه‌اش نگاه کرد. محمود رمضانی. سرباز جدید بود.
- ستوان ملک کجان؟
- آبدارخونه هستند قربان.
- باشه، ممنون!
کیان مسیر آبدارخانه را در پیش گرفت. به آبدارخانه که رسید مصطفی را دید؛ مشغول ریختن چای در ماگش بود.
- ملک؟!
مصطفی ترسیده پشت‌ سرش را نگاه کرد. با دیدن کیان لبخندی زد.
- به‌به، سرگرد راد! چی‌شد راهت این‌طرفی کج شد؟
کیان نیز به تبعیت از او نیم‌چه لبخندی زد. بعد از سرتیپ تنها آدمی که با او حرف می‌زد مصطفی بود.
- مصطفی اداره‌اس، اومدیم کار کنیم، نیومدیم دید و وبازدید که من هی بهت سر بزنم.
مصطفی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- تو که باز من رو چزوندی پسر؟ حالا چی‌شده؟
کیان جدی شد و سوالش را پرسید.
- قضیه قتل این دختره... چی بود اسمش؟... آها سوفیا، چیه؟
مصطفی تکیه‌اش را به کابینت آهنی تقریبا زنگ‌‌ زده‌ی اداره داد، یک دستش را تکیه‌گاه بدنش کرد و با آن یکی ماگش را گرفت.
- والا دختره دو روز پیش روز تولدش گم می‌شه، امروز هم که جنازه‌اش تو قرچک تو جوب پیدا شد، با یک وضعیتی کیان.
دختره هیچ پوششی نداشت تنش، موهای سرش هم که تراشیده بودن. پزشک‌قانونی گفت داروی بی‌هوشی تو خونش بوده بعدش هم خفه‌اش کردن. جز آثار خفگی چیز دیگه‌ای نبود، هیچی. همین دیگه.
تراشیدن مو‌ی سر کمی عجیب بود؛ چه دلیلی دارد که مو‌های مقتول را بتراشی؟
مصطفی همان‌طور که چایش می‌نوشید به کیان نگاه‌ کرد. ۳۹ سال سن داشت و میان مو‌های خرمایی رنگش تار‌ موهای سفید پیدا می‌شد. همیشه به او می‌گفت زن بگیرد و از حجم تنهایی‌هایش کم کند اما قبول نمی‌کرد.
دوباره از چایش نوشید و بعد انگار چیزی بخاطر اورده باشد گفت:
- آها، راستی یک علامتی هم بود رو بدنش، یک چیزی شبیه بی‌نهایت، البته کج‌ و‌ معوج بود ولی شبیه بود.
پزشک‌قانونی گفت با یک شیء تیز به قصد این‌که نشونه بزاره انجام داده.
کیان متفکر به مصطفی نگاه کرد.
- برای چی باید موهاش رو بتراشن؟
مصطفی شانه‌ بالا می‌اندازد و بازهم چایش را می‌نوشد.
- نمی‌دونم.
- میشه پروندش رو ببینم؟
مصطفی بازهم چیزی به خاطر آورد.
- آها، سرتیپ کارت داشت، فکر کنم می‌خواد تو رو مسئول این پرونده کنه.
کیان از حواس‌ پرتی ملک خندید. همیشه‌ی خدا همین‌طور بود. اگر چیزی را نمی‌پرسیدی یادش نمی‌آمد.
- همیشه‌ی خدا فراموشی داری.
ملک بی‌خیال شانه بالا می‌اندازد و به کیان نگاه می‌کند.
- مشغله‌ی کاری کم نیست سرگرد!
-بله، بله. چقدر هم که تو مشغله داری.
کیان سرش را به دو طرف تکان می‌دهد و به قصد رفتن به اتاق سرتیپ قادری از آبدارخانه بیرون می‌رود.


در حال تایپ رمان ستاره‌ی زخمی | مسافر کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، *NiLOOFaR*، حدیث امن زاده و 13 نفر دیگر

مسافر

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/23
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
363
امتیاز
73
سن
16
محل سکونت
تـ*ـخت خواب؛
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
مسیر آبدارخانه تا اتاق سرتیپ را طی می‌کند و بعد از دقیقه‌ای به اتاق می‌رسد.
قبل از این‌که در بزند لباسش را مرتب می‌کند، سرش را بالا می‌گیرد و در می‌زند. سرتیپ اجازه‌ی ورودش را می‌دهد.
- بیا داخل.
کیان‌ داخل می‌رود، احترامی نظامی می‌گذارد و سلام می‌دهد.
- سلام پسرجان. بیا بشین، بیا.
و به دنبال حرفش به اولین صندلی اشاره می‌کند. کیان نیز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ستاره‌ی زخمی | مسافر کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، *NiLOOFaR*، YeGaNeH و 11 نفر دیگر

مسافر

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/23
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
363
امتیاز
73
سن
16
محل سکونت
تـ*ـخت خواب؛
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
- چی رو تعریف کنم؟ خیر سرم داشتم می‌رفتم مدرسه؛ یه بوی گندی می‌اومد. یک کم اطراف رو نگاه کردم؛ یک‌دفعه جنازه رو دیدم. همین!
کیان دستی لا‌ به‌ لای موهای خرمایی رنگش می‌کند.
- ببین گفتم از لحظه‌ای که از در خونه بیرون رفتی رو بگو؟ خب؟
حامد چهار زانو می‌نشیند.
- خب، ساعت حدوداً ۷ صبح از خونه بیرون رفتم، همیشه از میانبر می‌رفتم؛ اما...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ستاره‌ی زخمی | مسافر کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: masera، *NiLOOFaR*، YeGaNeH و 12 نفر دیگر

مسافر

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/23
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
363
امتیاز
73
سن
16
محل سکونت
تـ*ـخت خواب؛
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
کیان بی‌توجه به دختر چتری یا همان ستاره به سمت دفترش قدم برمی‌دارد. باید با پدر سوفیا صحبت می‌کرد.

***
سرباز زنگ خانه را می‌زند. خانه که نه؛ قصر! البته در این محله خانه‌ای کمتر از این انتظار نمی‌رفت. زنی پاسخگو می‌شود.
- بله؟
کیان جلوتر می‌رود و شروع به صحبت می‌کند.
- از اداره‌ی آگاهی اومدیم برای صحبت با جناب میرزا.
زن چند ثانیه مکث...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ستاره‌ی زخمی | مسافر کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، Tiralin، *NiLOOFaR* و 9 نفر دیگر

مسافر

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/23
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
363
امتیاز
73
سن
16
محل سکونت
تـ*ـخت خواب؛
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
- باز هم بهتون تسلیت میگم، می‌دونم عزادار هستین؛ اما برای تسریعِ مراحل پیدا کردن قاتل باید سوالاتی پرسیده بشه ازتون.
اول از همه می‌خوام از روز تولد دخترتون بهم بگین، کامل و بدون کم و کسری.
میرزا بینی‌اش را می‌کشد و عصایش را کنارش می‌گذارد.
- روز تولد دخترم بود، مثل هرسال قرار بود براش مهمونی بگیریم. مهمون‌ها رو دعوت کردیم و روز تولد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ستاره‌ی زخمی | مسافر کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، Tiralin، SelmA و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا