#part1
۹۹/۱/۲۳
ساعت۷:۴۵صبح
تهران_قرچک
پسرک نوجوان با ترس به صحنهی روبهرویش نگاه میکرد؛ آنقدر شوکه شده بود که حتی پلک هم نمیزد! بدنش میلرزید و این نشان از ترسیدن زیادش را میداد، شاید هم بهخاطر سوز هوا بود! عینک ته استکانی جا گرفته روی صورتش را درست کرد. آبدهانش را قورت داد و کمی بیشتر خم شد و داخل جوب را نگاه کرد؛ وحشتناک بود!
دفعهی دومی بود که جنازه میدید اما اینبار خیلی ترسناکتر بود.
جنازهی اولی که دیده بود پدر معتادش بود.
اطرافش را نگاه کرد! ساعت۷صبح این حوالی، در این خیابان پرنده پر نمیزد پس تعجبی نداشت که کسی متوجه این جنازه نشده است. صدایی شنید. همیشه در فیلمها و داستانهایی که میخواند دیده و شنیده بود مجرم به صحنهی جرم بر میگردد، اگر برگشته بود چه کار میکرد؟ ترسیده دوباره به جوب نگاهی انداخت؛ موش بود! تلفن همراهش را از جیبش خارج کرد. دیرش شده بود. همیشه دیر میکرد؛ اما به امیری تعهد داده بود دیگر دیر نمیکند. امیری ایندفعه پدرش را در میآورد! دوباره به جوب نگاه کرد و در دل تکرار کرد:
- اصلاً به من چه؟ بالاخره یکی از اینجا رد میشه یا نه؟ اون خبر میده دیگه.
این حرف را گفت؛ راهش را گرفت و رفت. حوصلهی دردسر جدید نداشت. قلبش از فرط هیجان دیوانهوار به سی*ن*هاش میکوبید. قلنج انگشتانش را شکاند تا شاید بهتر شود. دلش آرام نمیگرفت، میترسید او را قاتل بدانند.
پاهایش میلرزید و این در اثر دیدن جنازه بود، درتلاش برای آرام کردنشان بود، محکم قدم بر میداشت و میخواست از لرزششان کم کند. تمام حواسش پی جنازه بود. سعی کرد دیگر به جنازه فکر نکند؛ اما نمیشد. به نیمهی راه که رسید پشت سرش را نگاه کرد، هنوز هم پرندهای در آنجا پر نمیزد.
چیزی در دلش میگفت زنگ بزن! پسرک بعد از کلی کلنجار، بین ماندن و رفتن؛ ماندن را برگزید.
بعد از چندین نفس عمیق دست در جیبش برد و
تلفنش را خارج کرد و شمارهی ۱۱۰ را گرفت. لرزش دستان و پاهایش دیگر مهم نبود. بهار بود و هنوز هوا سوز داشت. دست آزادش را در جیب کاپشن مشکی رنگش برد. بعد از چند بوق تماس پاسخ داده شد. نفسی کشید و بلافاصله شروع به صحبت درباره چیزی که دیده بود کرد.
- الو، من میخوام یه قتل رو گزارش بدم.
مرد خندهاش گرفته بود اما کنترلش کرد و سعی کرد نخندد.
- قتل؟
- آ... آره، قتل! اینجا محلهی قرچکه، توی جوب یه جنازه است.
خندید و فکر کرد دروغ است. بچهها دوباره شیطنتشان گل کرده بود. ایندفعه باید یک درس حسابی به آنها میداد.
- اسمت چیه پسرجان؟
پسرک از سوال مرد تعجب کرد.
- من میگم اینجا یه جنازه هست میخندین و اسم من رو میپرسین؟ حامد مولایی هستم، الان میآین؟
مرد پشتخط دوباره خندید. مظلوم نمایی دیگر جواب نمیداد. روزی دو سه بار اینطور زنگ میزنند و آنها به آدرسی که داده بودند میروند اما هیچچیز پیدا نمیکنند.
- برو پسر جون، برو! خدا روزیت رو جای دیگه بده.
حامد دیگر گریهاش گرفته بود. حرفش را باور نمیکرد.
- اِع، روزی چیه آقا! جنازه است! بوی گندش محله رو برداشته، چرا باور نمیکنین؟ ولله جنازهاس!
مرد دیگر عصبانی شد.
- ببین پسر، گیریم که راست میگی، من نیرو میفرستم اونجا؛ ولی... ولی وای به حالت میشه اگه چیزی نباشه! خداشاهده اگه چیزی نباشه، خودت رو دستگیر میکنم. فهمیدی دیگه؟
حامد با تهدید مرد کمی ترسید اما خودش را نباخت، جنازه بود دیگر. خواب که نمیدید، اهل توهم زدن هم نبود.
- باشه.
- حالا آدرس رو بگو!
***
۹۹/۱/۲۳
ساعت۸:۳۰صبح
محل حادثه
نیروهای پلیس سرصحنه حاضر هستند. حامد مولایی، پسرک نوجوانی که گزارش قتل کرده بود، بهعنوان مظنون دستگیر و روانهی بازداشتگاه شده بود. نیروهای پلیس برای بررسی وجود نشانهای از قاتل به مغازههای اطراف محل سرزده و متوجه شدند در آن محله هیچ دوربین مداربستهای وجود ندارد و پس از آن جسد برای بررسی و دریافت اطلاعات بیشتر روانهی پزشکی قانونی شد.
***
۹۹/۱/۲۳
ساعت ۱۲:۴۵ظهر
تهران_ پزشکی قانونی
پس از بررسیهای صورت گرفته توسط پزشکان مشخص شد جسد متعلق به سوفیا میرزا، دانشجوی دندانپزشکی دارای ۲۵ سال سن در تاریخ۱/۲۱ (یعنی ۲ روز قبل از پیداشدن در جوب) به قتل رسیده بود و دو روز بعد در محلهی قرچک با وضعیتی اسفناک، تنی بدون پوشش و سری تراشیده شده درون جوب رها شده بود، نکتهی جالب وجود علامتی مانند بینهایت روی بدن مقتول بود.
پدر ایشان در تاریخ ۱/۲۱ خبر گم شدن سوفیا را به پلیس داده بود.
بعد از آزمایشهای صورت گرفته، ابتدا مقتول با دارو بیهوش و سپس خفه شده بود. ( آثار خفگی روی گردن مقتول قابل مشاهده بود. )
حامد مولایی، دانشآموز ۱۷ سالهی دبیرستان شهید بروجردی زمانی که قصد رفتن به مدرسه را داشت؛ متوجه بویی که از جوب نشئت میگرفت شد و با سرک کشیدن داخل جوب متوجه وجود جسد شده و با پلیس تماس گرفت.
وی پس از توضیحهایی که داد موقتاً آزاد شد.