خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,337
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام داستانک: چرا من؟
نویسنده: *AsAl* کاربر انجمن رمان۹۸
با سرعت توی جنگل می دویدم، هر لحظه بوی خون بیشتر می‌شد، ولی هر کار می‌کردم، نمی‌توانستم منبع این بو را پیدا کنم.
صدای جیغ وحشتناکی بلند شد، صدای جیغ گوش خراش یک لحظه هم قطع نمی‌شد، دور خودم می‌چرخیدم و هیچ کنترلی روی بدنم نداشتم، مشامم پر شده از بوی خون و همین موضوع من را تشنه‌تر می‌کرد، حالم مثل کسی بود که سرخوش الکل بود و هیچ مانعی برای انجام دادن کارش وجود نداشت، دیگر نمی‌توانست خوی خون‌خوارش را کنترل کند، پس خوی را رها کرد و به سرعت به سمت بو پرواز کرد.
وقتی به بو رسید، دختر بچه‌ای را دید که غرق خون و بدون هیچ لباسی است، انگار دیگر خون‌آشام‌ها حسابی از خون دخترک تغذیه کرده بودند و حالا نوبت او بود، دندان‌های نیشش بیرون زده بود و هر لحظه غریزه طبیعی خوی وحشی‌اش تقلا می‌کرد.
روی دخترک خم شد ولی وقتی که خواست نیش‌های بلندش را وارد شاهرگ او کند، نیرویی عجیبی مانع این کار شد.
هر چه تقلا کرد، نیرو بیشتر و بیشتر می‌شد.
خوی وحشیانه‌اش طلب خون می‌کرد ولی نیروی عجیب مانع می‌شد.
دیگر نمی‌توانست مانع نیرو را بشکند، برای همین بی‌خیال خوردن خون شد، تصمیم به رفتن کرد ولی باز همان نیرو نمی‌گذاشت او برود. خسته از این همه تقلا، کنار دخترک دراز کشید که همان لحظه دخترک تکان شدیدی خورد و کم کم روی هوا شناور شد، با تعجب به حالت نشسته در آورد که ناگهان...


V.I.P داستانک چرا من؟ | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، *NiLOOFaR*، Melika_hsh و 3 نفر دیگر

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,337
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
از دخترک نوری به روشنایی خورشید تابید،چشم‌هایم رو از شدت نور بستم، که بعد از مدت کوتاهی شدت نور کم شد، چشم‌هایم را باز کردم، که دیدم از خون بدن دخترک خبری نیست و حالا دخترک با لباس‌هایی زیبا روبه رویش دراز کشیده و بیهوش است.
به دخترک نزدیک شدم که نامه‌ای توجه‌ام را جلب کرد.
( نیکولاس عزیز.
سلام،
میدانم شوکه زده شده‌ای، اما تو فرد منتخب من هستی. فردی که می‌تواند از فرزند خون‌آشام ارشد که به دلیل اختلال ژنتیکی تبدیل به انسان شده است، محافظت کند. از تو می‌خواهم از او به خوبی مراقبت کنی.
تا روز دیدار.
خدانگهدار.)
چند بار دیگر نامه را خواندم، باور نمی‌شد، یعنی من منتخب خون‌آشام ارشد برای محافظت از دخترش شده‌ام ولی چرا؟
چرا من ؟
منی که وقتی برای خواستن خون به پیش خون‌آشام ارشد رفتم، مرا با تحقیر و توهین بیرون کرد.
سوالات زیادی داشتم ولی حیف که کسی جواب آن‌ها را نمی‌داد.
دخترک را بلند کردم و روی کمرم انداختم، با سرعت فوق‌العاده‌ای که داشتم، خودم را به خانه‌ی کوچکم رساندم، برایم جای تعجب داشت که چطور خون‌آشام ارشد، کسی که در قصرهای بسیار باشکوه زندگی می‌کرد، دخترش را پیش من فرستاده است.
در خانه را باز کردم و دخترک را روی تـ*ـخت کهنه‌ام گذاشتم.
کمی به دخترک خیره شدم که کم‌کم چشم‌هایش را باز کرد، خدایا چه می‌دیدم، چشم‌های دخترک رنگ آبی روشن داشت و همین در دنیا ما باور نکردنی بود، سرش را به طرف من کرد و گفت:
- تو نیکولاس معروف هستی؟


V.I.P داستانک چرا من؟ | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Deana، -FãTéMęH- و 3 نفر دیگر

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,337
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
- نیکولاس هستم اما معروف، نه!
دخترک نیم‌خیز شد و گفت:
- میدونی، تو، توی قصر و البته پیش خون‌آشام ارشد خیلی معروفی!
سرم رو با تعجب تکان دادم.

« ۲ ماه بعد»
خسته از شکار به خانه برمیگشتم، در خانه را باز کردم و منتظر بودم، لیا، آن دخترک چموش، طوری گردنم را بچسبد که احساس خفگی کنم اما خبری از دخترک نشد.
کمی جلوتر رفتم که جنازه لیا، غرق در خون، جلوم ظاهر شد، به لیا، نزدیک شدم.
دستم را روی صورت بدون نقصش کشیدم، سرد بود، خیلی سرد مانند یک تیکه یخ!
سریع بلندش کردم و با سرعت زیادم به سمت قصر خون‌آشام ارشد رفتم، نگهبان‌ها همینکه لیا را در بـ*ـغلم غرق در خون دیدن، دروازه را باز کردن و گذاشتن من سریع، خودم را به اتاق پزشک خون‌آشام ارشد برسانم.
با عجله در اتاقش را باز کردم و لیا را روی تـ*ـخت گذاشتم.
نفس نفس می‌زدم و حالم زیاد خوب نبود.
خیلی ترسیده بودم.
دکتر بدون پرسیدن سوالی به دخترک نزدیک شد، نبض لیا را گرفت، مکث زیادی کرده بود، اما وقتی سرش را به عنوان تاسف تکان دادم و بعد گفت:
- متأسفم نیکولاس، لیا مرده!
آب دهانم را به سختی قورت دادم،
حالا چگونه این خبر را به خون‌آشام ارشد برسانم.


V.I.P داستانک چرا من؟ | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، ZaHRa، Deana و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا