خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دلبر وحشی

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
31/8/23
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
156
امتیاز
38
سن
24
زمان حضور
1 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدای زیبایی‌های مطلق:)

نام رمان: جایی که رز‌ها نمی‌رقصند
نام نویسنده: دلبر وحشی کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: MARIA₊✧
خلاصه:
خوشبختی‌ای که در آن غرق شده بودم؛ عمر کوتاهی داشت؛ کوتاه به اندازه‌ی عمر گل رز، به زیبایی گل‌برگ‌هایِ سرخی که روی شاخه‌اش می‌رقصیدند و نغمه‌ی عشق سر می‌دادند و دلنشین بود مثل عطر خوش بهاری‌اش که دل می‌برد.
کاش حضورت نمادین و دروغین نبود؛ کاش احساساتت زودگذر و احمقانه نبود! آن‌گاه شاید می‌توانستیم عمر گلِ عشقمان را ابدی کنیم و چه کسی می‌دانست زندگی برایمان چه خواب‌هایی دیده است؟

( گفتم تو یه پرانتز، قبل شروع، از ناظر رمانم یه تشکر حسابی بکنم؛ ماریای مهربونم، مرسی که اینقدر برام وقت گذاشتی و تا جایی که می‌شد تلاش کردی تا بتونم ایرادات کوچیک و بزرگم و رفع کنم و بابتش ازت خیلی زیاد ممنونم مهربون‌ترین؛ و البته! همچنین یه تشکر خیلی زیاد از مبینای عزیزم که حسابی برای همه وقت می‌زاره. همین:>)


در حال تایپ جایی که رز‌ها نمی‌رقصند | دلبر وحشی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، SelmA، MaRjAn و 5 نفر دیگر

دلبر وحشی

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
31/8/23
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
156
امتیاز
38
سن
24
زمان حضور
1 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
تا به حال شده از تمام دنیا بریده باشی؟ طوری که دیگر هیچ پدیده‌ای در این جهانِ هستی، نتواند تو را خوشحال کند؟ و هیچ سخن عاشقانه‌ای نتواند احساساتت را در چنگ خود بگیرد؟ یا طوری دور قلبت را سیم‌هایِ خار دارِ بی‌اعتمادی پوشانده باشد که اجازه ندهد؛ هیچ زمان، به کسی دل ببازی؟
یا شده همین حالا، که خود را میان زمین و آسمان گم کرده‌ای؛ به طور ناگهانی کسی بیاید؟ کسی که بشود تمام وجودت و به روحت رنگِ زندگی بپاشد؟
کسی که حس می‌کنی با تمام جهان تفاوت دارد و به او اجازه می‌دهی تک صاحبِ قلبت شود! تو به سوی آن فرد روانه می‌شوی و تمام احساسات خاموش درونت را برای او شعله‌ور می‌کنی! و همان زمان که حس می‌کنی؛ وجودِ او امیدیست که هیچ وقت نا امیدت نمی‌کند؛‌ آن‌گاه سقوط می‌کنی؛ به جایی که امید هیچ وقت آنجا زنده نمی‌ماند.


در حال تایپ جایی که رز‌ها نمی‌رقصند | دلبر وحشی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، SelmA، MaRjAn و 5 نفر دیگر

دلبر وحشی

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
31/8/23
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
156
امتیاز
38
سن
24
زمان حضور
1 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
مشغول نظافتِ پذیرایی کوچکی بودم که حالا به لطف یک ساعت جان کندن من، حسابی برق افتاده بود.
. لبخندی از سر رضایت زدم و بعد از روشن کردن سیگار، پک عمیقی به آن زدم وبا همان پرستیژ همیشگی‌ام، روی مبل‌های چرم مشکی رنگی که گوشه سالن چیده بودم؛ نشستم.
برای دقایقی، بیخیال رویدادهای تلخی شدم که یکی پس از دیگری بر زندگی و جانم رخنه می‌کرد و حالا بعد از آمدن به خانه‌ای که کسی جز خودم محل دقیق آن را نمی‌دانست، نه تنها نتوانسته بودم از واقعیت فرار کنم؛ بلکه گاهی در خلوتم به آن می‌اندیشیدم که شاید من آن‌قدری شجاع نبودم که بتوانم با چنین مسئله‌ی بزرگی دست و پنجه نرم کنم و به قولی با این اوضاع کنار بیایم. گاهی هنگام درد و دل کردن با خودم کسی را جز خودم برای سرزنش پیدا نمی‌کردم و برای بار هزارم از خود می‌پرسیدم:
ـ حالا با این دوری، چه چیزی رو نصیب خودت کردی؟ حقیقت رو تونستی عوض کنی؟
اما خود در پاسخ دادن به این سوال، عاجز می‌ماندم و درست نمی‌دانستم کاری که کردم از روی احساساتی زود گذر بوده یا از روی استدلالی با‌منطق؟ خود جواب این سوال را نمی‌دانستم و این نادانی، از هر چیزی برایم عذاب‌بخش‌تر بود. با شنیدن صدای زنگ خانه، ابروهایم بالا پرید و بعد از زدن آخرین پک به وینستون درون دستم، هنگام طی کردن مسیر، با فشار دادن ته مانده‌های سیگارم روی میز ناهارخوری دو نفره‌ای که نزدیک به درب خروجی بود، خاموشش کردم و همانجا رهایش کردم. با دیدن تصویر همسایه در آیفون، بی آنکه جوابی بدهم، در را باز کردم. همیشه کارشان همین بود، بیرون می‌رفتند بی آن‌که کلیدی را همراه خودشان ببرند. تنها استفاده‌ای که من از آیفون تصویری منزلم داشتم، باز کردن در برای رقیه خانم و بچه‌هایش بود. پس از گذشت نیم ساعت، تصمیم گرفتم به مبینا، تنها رفیق این روزهایم سری بزنم؛ بلکه حال خودم نیز کمی رو به راه شود.
بعد از پوشیدن یک ست ورزشی کرم رنگ، کلاهی به سر گذاشتم و از خانه خارج شدم. سوار ماشینی شدم که با پول خودم خریده بودم. برای منی که یک عمر سوار ماشین‌های خارجی یاسمن شده بودم، ناگهان رسیدن به پراید سخت بود؛ اما سخت‌تر از آن نبود که جایی زندگی کنم که هیچ تعلقی به آن‌جا ندارم. حداقلش این بود که رانندگی را با همین پراید آموخته بودم و از این بابت مشکلی نداشتم.
حداقلش این بود که رانندگی را با همین پراید آموخته بودم و از این بابت مشکلی نداشتم. بعد از حدود نیم ساعت، جلوی در چوبی قهوه‌ای رنگی که متعلق به خانه مبینا بود، پارک کردم و بعد از فشردن زنگ، بی آنکه بپرسند چه کسی پشت در است، در با صدای تیک مانندی باز شد و قدم‌هایم را روی زمینی که سنگ فرش شده بود برداشتم. اندکی راه تا پله‌ها بود، که با شکل لوزی‌هایی در هم، سنگ فرش شده بود و میان جای خالی لوزی‌ها، از سبزه پر شده بود. بالای پله‌ها، مادر مبینا در دیدم قرار گرفت و با دیدن من، لبخندی بر صورت خود نقاشی کرد. مبینا فرزند آخر بود و مادرش سن و سال نسبتا بالاتری داشت. مادر مبینا صورتی داشت با چین و چروک‌های عمیق و خط اخم‌های زیادی که حسابی در چشم می‌زدند. با این حال، در تمامی جشن‌ها و برنامه‌هایی که جوان پسندانه بود همراه مبینا شرکت می‌کرد و به قولی (دلش جوان بود). بعد از روبوسی و احوال‌پرسی مختصر با مادر مبینا، به سمت اتاق مبینا راهی شدم و با دیدن او در رخت خواب گرم و نرم، لبخندی روی لـ*ـبم ظاهر شد و نقشه‌هایی شوم در ذهنم پدیدار. دوباره از اتاق خارج شدم و بعد از برداشتن یک پارچ آب یخ، و دو در قابلمه، با همان لبخند دوباره وارد اتاق شدم. پارچ آب را کنار تـ*ـخت گذاشتم و بعد از شمارشی که در دلم داشتم، دو در را تا هر جا که توانم بود محکم به هم کوبیدم؛ با جیغ خفه و ترس زیاد از خواب بیدار شد که این بار با هیجان تمام آن پارچ را روی سرش خالی کردم. در حالی که سعی داشت، میزان بلندی صدایش را کنترل کند، داد زد:
ـ دیوونه روانی، هیچ معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟ زهره‌ی آدم و تو خواب می‌ترکونی. چرا آدم نمی‌شی تو نوشین، هان؟
سرخوش خندیدم و توجهی به غر زدن‌های همیشگیش نکردم:
ـ چقدر می‌خوابی بابا! به خدا اینقدر که مثل خرس همش خوابی، کلی باد کردی!
با حرص چندباری پلک زد و در آخر چشمانش را محکم روی هم بست. دستی به صورت خیسش کشید و در حالی که با کلافگی از روی تـ*ـخت بلند می‌شد گفت:
ـ مطمئن باش همینجوری از کارت نمی‌گذرم. تلافیش رو ده برابر سرت در میارم صبر داشته باش.
خندیدم و به رفتنش از اتاق نگاه کردم. بعد از پنج دقیقه، با لباس‌های جدید و دو تا لیوان چای، روی تـ*ـخت خیسش جای گرفت و بعد اینکه متوجه خیسی شد، به من لعنتی فرستاد و روی زمین کنار من جای گرفت. خندیدم و زمزمه کردم:
ـ هر چی گفتی خودتی!
ـ از درس و دانشگاه چه خبر؟
ـ هیچی بابا، به زور میرم سر کلاسا، این روزا حوصله‌ی درس و دانشگاه رو ندارم. دلم می‌خواست ترک تحصیل کنم.
در حالی که لیوان داغ چایی را، فوت می‌کرد، پرسید:
ـ خب چرا بیخیال دانشگاه نمیشی؟ من به خاطر مامانم دارم می‌خونم؛ وگرنه به من بود تموم وقتم رو می‌ذاشتم واسه کار کردن. کسی هم نیست پیگیر تو باشه و برات تعیین تکلیف بکنه. به نظرم بیخیال درس بشو.
دستم را دور لیوان داغ، حلقه کردم و گفتم:
ـ اگه ول کنم، مجبورم تا آخر عمرم فروشندگی کنم، چون کسی به دختری که حتی یه لیسانس خشک و خالی هم نداره کار نمیده!
سری تکان داد و بعد از گذشت چند دقیقه، مشغول نوشیدن چای شدیم.


در حال تایپ جایی که رز‌ها نمی‌رقصند | دلبر وحشی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، SelmA و 5 نفر دیگر

دلبر وحشی

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
31/8/23
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
156
امتیاز
38
سن
24
زمان حضور
1 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از یک ساعت، عزم رفتن کردم. در برابر اصرار‌های مکررشان برای اینکه شام را همراه آن‌ها بخورم؛ نیز فقط مخالفت کرده بودم و حالا بعد از نیم ساعت به خانه‌ی ‌خودم رسیده بودم. پس از پارک کردن ماشین و قفل و زنجیر کردن آن، پیاده شدم و به سمت در خانه قدم برداشتم. به محض رسیدن، راه آشپزخانه را در پیش گرفتم و بعد از دم کردن یک قهوه، آن را در لیوان مخصوصم ریختم و روی مبل تک نفره نشستم. لیوان را روی میز روبرویم گذاشتم و شقیقه‌هایم رو ماساژ دادم. روز نسبتا خسته کننده‌ای بود؛ مثل سایر روزهای دیگر. با زنگ خوردن تلفن همراهم، سرم را بلند کردم و نگاهی به صفحه آن انداختم. با دیدن اسم یاسمن، بین ابروهایم گره‌ای ایجاد شد و تماس را رد کردم. دوست نداشتم دیگر هیچ ردی از آن زن در زندگیم باشد. او گناهکار بود؛ گنـ*ـاه سنگینی مرتکب شده بود و آن هم پنهان‌کاری بود؛ که اگر خواهر پدرم، یعنی عمه فرخنده حقیقت را برملا نمی‌کرد، این پنهان‌کاری تا آخر عمر من ادامه‌دار بود. هیچ‌گاه احساس پشیمانی بابت بی‌خبر گذاشتنشان از احوال خودم نمی‌کردم، زیرا دیگر احساس خوبی نسبت به هیچ کدام از اعضای خانواده دروغین خود نداشتم. یاسمن چندین بار تماس گرفت؛ اما هر بار تنها کاری که کردم، رد کردن تماس‌هایش بود. پس از نوشیدن قهوه‌ی تلخی که، شباهت زیادی به این روز‌های زندگی‌ام داشت، به سمت اتاق‌خواب کوچکی رفتم که لباس‌های مناسب برای رفتن به کافه را بپوشم.اتاق‌خوابی با کمد‌ و تـ*ـخت قهوه‌ای رنگ چوبی و پرده‌ای کرم رنگ که باعث شده بودند این اتاق، مورد پسند من واقع شود. این روز‌ها اصلاً سر وقت به آنجا نمی‌رفتم و هر روز و هر ساعت منتظر تماسی بودم که خبر اخراج شدنم را بدهند. اگر چه برایم چندان اهمیتی نداشت و می‌توانستم جای دیگر مشغول به کار بشوم. پس از برداشتن سوییچ ماشین، دوباره خانه را ترک کردم. همزمان با روشن کردن ماشین، شماره نرگس را گرفتم و پس از گذشت چند بوق بالاخره جواب داد:
_ مطمئنی درست گرفتی؟ چه عجب بالاخره پیدات شد!
در حالی که دنده ماشین را عوض می‌کردم، گفتم:
ـ خوبی نرگس؟ نرگس اوضاع چطوره. من دارم میام توی راهم.
نفسش را با فوت بیرون فرستاد و گفت:
ـ فرزین مشکات اینجاست و الان هم سراغ تو رو گرفت! مجبور شدم بگم مامانت تو بیمارستانه و ازم مرخصی گرفتی! بچه‌ها هم هوات رو داشتن و چیزی راجب غیبت‌های همیشگیت نگفتن؛ حتی آرمان هم که برادر‌زاده‌ی خودش بود؛ نم پس نداد که چقدر غیبت داری.
پوزخندی زدم و گفتم:
ـ اون که برای وفاداریش دلیل داره! بهم پیشنهاد داده؛ منم نه رد کردم، نه اوکی دادم. الان هم به امید همون جواب مثبت هوام رو داشته و به عموش نگفته من چقدر پروندم سیاهه!
خندید و گفت:
ـ یه خبر بد هم دارم! آرمان قراره بره شعبه‌ی تهرانسر کار کنه و خود فرزین قراره جاش این‌جا بیاد؛ ببین نوشین! اگه کارت رو دوست داری از این به بعد جدی باش و این‌قدر نپیچون.
با حرص گفتم:
ـ همین رو کم داشتیم. قدر آرمان و ندونستم این بلا سرم اومد.
خندید و پرسید:
ـ خیلی خوب، حالا کی می‌رسی؟
یک پژو، به طور ناگهانی جلویم پیچید؛ سریع روی ترمز زدم و با کمی تأخیر گفتم:
ـ نیم ساعت دیگه اونجام. فعلا!
***
با استرس فراوانی دستگیره را فشردم و در را باز کردم. با پیچیدن بوی سیگار در بینیم، چهره‌ام گرفته شد؛ سعی کردم لبخندی مصنوعی را چاشنی صورتم کنم و به سمت بچه‌ها رفتم. سرم را کمی کج کردم و پرسیدم:
ـ سلام، حالتون خوبه؟
اشکان با تعجب گفت:
ـ نوشین؟ این چند روز رو نبودی حالا گذاشتی وقتی فرزین اینجاست بیای؟ بزن به چاک بابا.


در حال تایپ جایی که رز‌ها نمی‌رقصند | دلبر وحشی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، SelmA و 6 نفر دیگر

دلبر وحشی

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
31/8/23
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
156
امتیاز
38
سن
24
زمان حضور
1 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
با حرص نگاهی بهش کردم و زمزمه کردم:
ـ من هیچ ترسی ندارم؛ نه از فرزین، نه از هیچکس دیگه! اخراجمم بکنه خیالی نیست؛ میرم یه کار دیگه پیدا می‌کنم!
بدون هیچ حرف دیگهری مشغول به کار شدم. سفارشات رو می‌گرفتم و آماده می‌کردم. هر از گاهی نگاهم به فرزین می‌افتاد که حرکاتم را زیر نظر گرفته بود و با چشم‌هایی ریز به اجزای صورتم نگاه می‌کرد. سعی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ جایی که رز‌ها نمی‌رقصند | دلبر وحشی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، SelmA و 5 نفر دیگر

دلبر وحشی

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
31/8/23
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
156
امتیاز
38
سن
24
زمان حضور
1 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس از پایان وقت کاری و نظافت میز‌ها، همگی مشغول خداحافظی با یکدیگر شدیم. قصد داشتم به سمت ماشینم بروم، اما با دیدن فرزین آن هم درست کنار خودم، از تصمیمم پشیمان گشتم و به آن نتیجه رسیدم که کمی وقت معطل کنم تا او بالاخره برود و بتوانم به کار و زندگی‌ام برسم. دقایقی آنجا ایستادم و خود را مشغول نگاه‌های گاه و بیگاه به ساعت روی دستم کردم،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ جایی که رز‌ها نمی‌رقصند | دلبر وحشی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، SelmA و 4 نفر دیگر

دلبر وحشی

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
31/8/23
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
156
امتیاز
38
سن
24
زمان حضور
1 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
تصمیم نداشتم امشب به خانه‌ی خودم برگردم. پس بدون معطلی، مسیر خانه‌ی عمه فرخنده را در پیش گرفتم. پس از گذشت حدودا چهل دقیقه، به خانه‌ی او رسیدم. همسرش سال‌ها پیش فوت شده بود و برای خوابیدن معذب نبودم. جعبه شیرینی را به دست گرفتم و پس از فشردن زنگ، دستی به شالم کشیدم و روی سرم مرتبش کردم. در باز شد و سوار آسانسور شدم. طبقه 5 را فشردم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ جایی که رز‌ها نمی‌رقصند | دلبر وحشی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، SelmA و 4 نفر دیگر

دلبر وحشی

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
31/8/23
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
156
امتیاز
38
سن
24
زمان حضور
1 روز 22 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
با نگرانی به سمت او رفتم و نجوا کردم:
ـ سلام! من همراه فرخنده مقدم هستم؛ حالشون چطوره؟
دکتر در حالی که ماسک روی صورتش را بر می‌داشت، پرسید:
ـ نسبتتون با خانم مقدم چیه؟
ملتمسانه نگاهی به او انداختم و در حالی که لبانم را تر می‌کردم، پاسخ دادم:
ـ برادرزاده‌شون هستم!
سری تکان داد و در حالی که مسیر اتاقی با در قهوه‌ای رنگ را طی می‌کرد، با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ جایی که رز‌ها نمی‌رقصند | دلبر وحشی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، -FãTéMęH- و 3 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا