خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

حـنا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/23
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
228
امتیاز
38
سن
21
محل سکونت
Rasht
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: 10 نوامبر
نام نویسنده: حنا کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: ~MOHADESE~
ژانر: تراژدی، عاشقانه، اجتماعی
خلاصه: سن ۱۸ تا ۲۵ سالگی؛ سن بسیار حساسیت برانگیزیست! در این سن فکر میکنی عاقل شده ای؛ تصمیم میگیری؛ به نصیحت ها گوش فرا نمی‌دهی؛ و حتی عاشق میشوی! تصمیماتی میگیری که تمام زندگی ات را تحت الشعاع قرار میدهد و دختر داستان ما نیز روایت گر زندگی اش در آستانه ۴۰ سالگیست که هنوز که هنوز است، در جدال با همان تصمیم اشتباه اما دوست داشتنیِ ۱۸ سالگی اش است!


در حال تایپ رمان ده نوامبر | حنا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: Arti، YeGaNeH، SelmA و 16 نفر دیگر

حـنا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/23
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
228
امتیاز
38
سن
21
محل سکونت
Rasht
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
آبان ۱۴۰۲_فرودگاه مهرآباد
از پنجره کوچک در حال تماشای آسمون ابری بودم که متوجه شدم هواپیما قصد فرود داره. غم بدی به دلم روونه شد. همیشه همینطور بود، هر وقت که هواپیما به زمین نزدیک میشد دلم می‌گرفت، تو آسمون بودن رو دوست داشتم؛ زیبا بود، حس معلق بودن خاصی به آدم میداد که ازش لـ*ـذت میبردم. شاید هم اونقدر زمین جای بدی بود برام که به آسمون پناه میبردم.
کمربندم رو باز کردم و منتظر موندم تا نفرات جلویی پیاده شن، به آدم هایی که دونه دونه بلند میشدن و بعد از کش‌ و قوس دادن به بدنشون راه خروج رو در پیش میگیرفتن نگاه کردم. کسی چه می‌دونه این آدم ها هرکدوم تو دلشون چه قصه ای دارن؟ اصلا ما مردم اینقد بدبختی داریم که فرصت فکر کردن به دردهای بقیه رو نداریم! ولی مگه مامان بزرگ ها و بابابزرگ هامون بدبختی و مشکل نداشتن؟ پس چجوری میتونستن همزمان به حال بد همسایه و دوست و فامیل و حتی هفت پشت غریبه فکر کنن، مرهم بشن و دست کمکی که به سمتشون دراز میشد رو بی جواب نزارن؟ مشغله و این ها همه بهونست؛ما آدم های امروزی بی رحم و سیاه دل شدیم!
بلند شدم و قبل از خروج با لبخندی خسته از مهمانداران هواپیما تشکر کردم.خانم مهماندار که چهره دلنشینی داشت با لبخندی که آثارش از تو چشم هاش هم مشخص بود جواب داد:
- امیدوارم سفر خوبی رو در کناره ما تجربه کرده باشید.
نمی‌دونم شاید اینقد آدما این بندگان خدا رو نادیده گرفته بودن که یه تشکر خشک و خالی لبخند به لـ*ـبشون می آورد. به محض خروج باد سردی وزید و باعث شد به سمت اتوبوس پا تند کنم. سوار اتوبوس شدم و چند دقیقه بعد اتوبوس حرکت کرد و در پی اون در سالن خروجی توقف کرد. به داخل سالن رفتم و به مانیتور ها نگاه کردم و بالاخره مبدا و ریل مربوط به چمدونمو پیدا کردم. به سمت تسمه مربوط به چمدونم حرکت کردم و در کنار انبوهی از افراد منتظر موندم. چمدونم رو دیدم که داره به سمتم میاد. خم شدم و با دست راستم چمدون کوچک مشکی رنگم رو از روی تسمه برداشتم و به سمت پله برقی حرکت کردم.
یقه پالتو مشکی رنگ بلندم رو بالا اوردم و به آدم هایی که با ذوق از پشت دیوار شیشه ای به عزیزانشون لبخند میزدن نگاه کردم، تو این دوازده سالی که در رفت و آمدم، کسی خبر نداره که حتی من چه تایمی ایران هستم یا نیستم چه برسه به استقبال! چمدونم رو در پایین پله برقی روی گیت بازرسی قرار دادم و بعد از تموم شدن کار مامور مربوطه چمدونم رو تحویل گرفتم و سعی کردم افکارم رو کنار بزنم.
بی توجه به هر چیزی به سمت پارکینگ رفتم و سوار آریزو ۶ مشکی رنگم شدم. ساعت از ۱۲ گذشته بود و سوز سردی میومد.سیگاری روشن کردم و با خودم خلوت کردم.
این دوازدهمین سالی بود که ده روز نیمه دوم آبان ماه رومرخصی می‌گرفتم و بی خبر از همه ایران رو به مقصد وین و سپس مونیخ و از اونجا به مقصد لس آنجلس ترک میکردم. کارم دلیلی نداشت، شاید هم داشت.
از فکر و خیال در اومدم و بلافاصله بعد از روشن کردن ماشین آهنگ سنگ قبر آرزو رو پلی کردم و به سمت خونه راه افتادم.
ویلا غرق در تاریکی بود، نور بالا رو روشن کردم و از ماشین پیاده شدم تا در رو باز کنم که به محض باز شدن در صدای فیدو در اومد! پشت سر فیدو عمو باقر هم با چراغ قوه پر نورش پیدا شد و نور رو تو صورتم گرفت.
- بیارش پایین عمو؛
- سلام دخترم، چرا زنگ نزدی در رو برات باز کنم؟
- عمو ساعت از دو شب گذشته، گفتم مزاحم استراحتتون نشم، که این سگ شیطون نزاشت، شرمنده.
- دشمنت شرمنده دخترم.
سرم رو برای عمو تکون دادم و سوار ماشین شدم و به عمو لبخند زدم، به محض رفتن به داخل پارکینگ عمو در رو بست و منم با گفتن شب بخیری با چمدونم به داخل عمارت رفتم.
از پله ها بالا رفتم و در اتاق خودم رو باز کردم.
هنوز یک روز از مرخصیم مونده بود و می‌تونستم با خیال راحت بخوابم. لباس های مشکی رنگم رو در آوردم و هرکدوم رو سرجای خودش قرار دادم و بعد از شستن صورتم به زیر پتو رفتم و بدون هیچ فکر و خیالی خوابم برد.
***


در حال تایپ رمان ده نوامبر | حنا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Arti، YeGaNeH، SelmA و 13 نفر دیگر

حـنا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/23
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
228
امتیاز
38
سن
21
محل سکونت
Rasht
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
با دست هام چشم هام رو مالیدم و سعی کردم دنبال گوشیم که ویبره می‌رفت بگردم. بالاخره زیر تختم پیداش کردم. به صفحه نگاه کردم. اسم دکتر فرهمند بهم دهن کجی میکرد.
با کمی تعلل دستم رو روی گزینه تماس لرزوندم و با صدایی خش دار جواب دادم:
- سلام
مثل همیشه صداش پر صلابت بود.
- سلام بر دکتر فرنگی دانشکده؛ به وطن برگشتید جناب؟
سکوت کردم؛ به صفحه گوشیم نگاه کردم و تاریخ رو دیدم«۲۴ آبان». امروز روز آخر مرخصیم بود و طبیعتاً دکتر قصد مواخذه کردنم رو نداشت. تک سرفه ای کردم و جواب دادم:
- بله خانم دکتر دیشب اومدم ایران. انشاالله فردا صبح اول وقت میام دانشکده.
- نه؛ دانشکده نه! باید یه موضوعی رو باهات در میون بزارم. امروز وقت داری؟
احساس بدی بهم دست داد. با زبون لـ*ـب هامو تر کردم.
- بله خانم دکتر چیزی شده؟
-نه چیز مهمی نیست فقط خونت جای امنیه؟ یعنی منظورم اینه رها؛ رها حرفامون رو که نمیشنوه؟
با شنیدن اسم رها از زبون دکتر فرهمند ترس به وجودم رخنه کرد؛ ولی موضع خودم رو حفظ کردم و سریع جواب دادم:
- خانم دکتر دارید نگرانم میکنید؛ رها چیزی شده؟
احساس سوزشی رو تو معدم حس میکردم. دلم گواه بد میداد.
- نه دخترم، فقط ترجیح میدم رها حرف هامونو نشنوه. مربوط به دانشکده هست اصلا!
با شنیدن جمله آخر دکتر نفسم رو فوت کردم و ادامه دادم:
- خب اگه اینطوریه، عصر بریم یک کافه تو ولنجک.
- باشه تایم و لوکیشن رو برات میفرستم.
از خانم دکتر خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم و روی تختم نیم خیز شدم، یعنی چه موضوعی بود که خانم دکتر اینقد داشت همه جوانب رو می‌سنجید برای گفتنش؟
با این فکر که دکتر همیشه محافظه کار بوده شونه بالا انداختم و خودم رو دلداری دادم.
از تـ*ـخت پایین اومدم و چمدونم رو باز کردم. سه تا پلاستیک از چمدونم درآوردم و روی تـ*ـخت گذاشتم. به دستشویی اتاقم رفتم و صورتم رو شستم و از دستشویی بیرون اومدم. تو آینه میز آرایشم به خودم نگاه کردم و به خودم پوزخندی زدم. ۳۷ سالم بود و چیزی از زندگی نفهمیده بودم! موهای شقیقم که سفید شده بودن بهم دهن کجی میکردن. از قید تجزیه و تحلیل خودم گذشتم و صورتم رو با آبرسان شیر گاوم آبرسانی کردم. تاپ حلقه ای مشکی رنگی که دیشب باهاش خوابیده بودم رو با شومیز بادمجونی رنگم و دامن پلیسه مشکی عوض کردم و بعد از شونه کردن موهام، با برداشتن پلاستیک های روی تـ*ـخت از اتاق خارج شدم.
از پله ها پایین اومدم که صدای رها رو شنیدم
- مامان برگشته؟
عالیه خانم بود که جواب داد
- باقر می‌گفت دیشب طرفای دو اومده!
عمو باقر بود که پی حرف عالیه خانم رو گرفت و ادامه داد:
- اره دخترم، دیگه باید دستمون اومده باشه که خانم هرجایی بره بیشتر از ده روز خونه رو ترک نمیکنه!
پا تند کردم و تو ورودی آشپزخونه ظاهر شدم. رها دستش رو زیر چونش گذاشته بود و عالیه خانم داشت چای دم میکرد.
- سلام!
رها با دیدنم بلند شد و بـ*ـغلم کرد. منم با دست راستم پشت و کمرش رو نوازش میکردم که یکهو گفت:
- دلم برات تنگ شده بود ماما...
بارها بهش گفته بودم از این کلمه متنفرم! گفته بودم صدام کنه حنا؛ نه دکتر نه مامان!حتی پسوند و پیشوند هم نمی‌خواستم؛ حنا خالی بسم بود!
نمی‌دونم چه تغییری در نوازش هام حس کرد؛ یا شاید هم خودش حواسش جمع شده بود که حرفش رو خورد و گفت:
- حنا!
با اینکه ۱۵ سالش بود قدش یکم از من کوتاه تر بود. صورتم رو پایین آوردم و بوی موهاش رو استشمام کردم و موهاش رو بـ*ـو*سیدم. لبخندی تصنعی زدم و زیر لـ*ـب گفتم:
- منم همینطور.
یعنی واقعا دوسش نداشتم؟ یا شاید چون باهاش یه جا زندگی میکنم برام عادی شده؟ ولی مگه بچه آدم برای آدم عادی میشه؟ پس چرا من بعد ۳۷ سال برای مامان تکراری نشدم؟ البته مامان هم منو دوست نداشت؛ اگه داشت هیچ وقت آرزوی مرگمو نمی‌کرد!
صدای عالیه خانم رشته افکارم رو پاره کرد:
- خانم خوش اومدین، بشینین براتون صبحونه آماده کنم.
به عالیه خانم لبخندی زدم و به عمو باقر که داشت از آشپزخونه خارج می‌شد خطاب کردم:
- صبر کن عمو!
رها از بـ*ـغلم جدا شد و من به سمت عمو رفتم که با خطاب کردنش ایستاده بود و یکی از پلاستیک ها رو با لبخند به سمتش گرفتم:
- چیز ناقابلیه، امیدوارم خوشتون بیاد عمو.
عمو نگاهم کرد و با شرمندگی گفت:
- این چه کاریه دخترم من و عالیه خیلی باعث دردسرتیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- این چه حرفیه عمو شما ها نعمتین. منم که کاری نکردم فقط به یادتون بودم و خواستم براتون یه هدیه کوچولو گرفته باشم.
عمو با تشکری از آشپزخونه خارج شد و من به سمت عالیه خانم رفتم.
- مرسی که این مدت هوای رها رو نگه داشتین، قابلتونو نداره، تحفه ایست درویش!
عالیه خانم که چشماش اشکی شده بود بـ*ـغلم کرد و گفت درسته که خدا هیچ وقت بچه ای بهم نداد ولی تو از صدتا بچه هم برام عزیز تری!
احساس شرمندگی کردم و سرمو پایین انداختم! یعنی من رو به جای بچه ای که میتونست از خون خودش باشه دوست داشت؟ چه قشنگ! حسی که مادرم سال ها ازم دریغ کرده بود. با لبخند گونه عالیه خانم رو بـ*ـو*سیدم و به سمت میز نهار خوری چهار نفره داخل آشپزخونه رفتم.
صندلی رو بیرون کشیدم و روش نشستم و به رها نگاه کردم. تنها چیزی که تو صورتش شبیه من بود، چشم های کهربایی رنگش بود، همین و بس... چقد تلخ که تنها یادگاری که بعد از مرگ من تو این دنیاست، یک جفت چشمه!
به سرعت پلک زدم تا افکار چرت و پرت مغزم فرصت جولان نداشته باشن. پلاستیک سومی که باقی مونده بود رو با لبخند به سمت رها گرفتم:
- این هم مال توعه!
رها دست بالا آورد و پلاستیک رو از من گرفت و با لبخندی آبکی تشکری کرد؛ و سریعا سرش رو پایین انداخت و خودش رو با هم زدن چای مشغول کرد.
دختر ساکتی بود، شاید هم مثل خودم درونگرا، شاید هم نمی‌دونم، خودش زیاد حرف نمی‌زد، من هم علاقه ای به هم صحبتی باهاش نداشتم. و شاید علاقه ای به دیدن چهرش نداشتم.ولی مجبور بودم چند کلمه ای باهاش صحبت کنم تا مبادا ازم متنفر بشه.
- معلم هات منظم میومدن؟
- بله.
باز هم جواب کوتاه و من مجبور بودم موضوعی دیگه برای ادامه صحبت پیدا کنم. بی هوا بحث کنکور رو پیش کشیدم.
-برای کنکور داری چیکار میکنی؟
- شروع کردم.
و باز هم پاسخی کوتاه که کم کم داشت حوصلمو سر میبرد.برای خاتمه دادن این بحث کذایی کنکور دروغی از آینده ای زیبا سرهم کردم و تحویلش دادم.
- آفرین دختر خوب، رویاهای قشنگی منتظرتن!
تو دلم پوزخندی زدم!رویای قشنگ؟کدوم رویای قشنگ؟
همون توهماتی که باعث شد خودم پا تو این مسیر بزارم رو باید به خورد مغز این بچه میدادم؟
- بازش نمیکنی؟
بالاخره برق چشم هاشو دیدم. احتمالا کوتاه جواب دادنش هم برای همین بود که کنجکاوی امونش رو بریده بود و من با سوال های بیهوده رشته افکارش رو پاره میکردم.
- چرا اتفاقا خیلی دلم میخواست ولی خب خجالت کشیدم!
سرش رو پایین انداخت و شروع به باز کردن وسیله های کادو پیچ شده درون پلاستیک کرد. با دیدن مجسمه پاندایی که دستش بود خندید و نگام کرد:
- حنا اینقد که سوغاتی هام یه ردی از پاندا توشونه که فک میکنم سری بعد باید برام لباس پاندایی بخری!
نمیدونستم در جواب شوخی بی‌ مزش چی بگم! یعنی حوصله فکر کردن نداشتم و به لبخندی فرمالیته رضایت دادم.
رها بسته بعدی رو باز کرد،یه لباس شب صورتی رنگ که برق میزد.
- این خیلی قشنگه!
- قابلتو نداره
هیچ فکری نکردم؛ فقط لازم دونستم یکسری تاکیدات رو دوباره برای رها تکرار کنم.
- رها! من نمیخوام کمبودی تو زندگیت داشته باشی! دلم نمی‌خواد تو خلوت خودت بگی اگه بابام زنده بود برام فلان کار رو میکرد! متوجهی؟
رها سری تکون داد و من با تشکری از عالیه خانم، در حالی که به صبحونه لـ*ـب نزده بودم بلند شدم و مسیر اتاقم رو در پیش گرفتم!

***


در حال تایپ رمان ده نوامبر | حنا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Arti، YeGaNeH، SelmA و 12 نفر دیگر

حـنا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/23
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
228
امتیاز
38
سن
21
محل سکونت
Rasht
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
ساعت پنج بود که به کافه ای که خانم دکتر آدرسش رو بهم داده بود رسیدم. دل تو دلم نبود، شاید دلشوره داشتم.هنوز هم احساسی ته دلم می‌گفت این یک قرار کاری مرتبط با دانشکده نیست.
ماشین رو اون دست خیابون پارک کردم و تو آینه به خودم نگاه کردم! خانم دکتر روی ظاهر به شدت حساس بود و من هم این حساسیت رو از خودش یاد گرفته بودم!
رژ کالباسی رنگم از بین رفته بود برای همین از کیفم رژ رو در آوردم و مجددا روی لـ*ـب هام کشیدم. هدیه خانم دکتر رو از داشبورد برداشتم و با تمدید ادکلنم از ماشین پیاده شدم.
دور تا دور ماشین رو چک کردم و با اطمینان از اینکه بدجا پارک نکردم؛ دزدگیر رو فعال کردم و راه کافه رو پیش گرفتم.
از در کافه رفتم تو و قبل از هرچیزی در آینه دم در خودم رو ورانداز کردم. چکمه مشکی و بلندم با پالتو فوتر مشکیم جذاب بود. شال مشکی رنگم کمی عقب رفته بود و موهام بهم ریخته شده بود. دستی به موهام کشیدم و شالم رو درست کردم و بعد از اطمینان از آراسته بودن ظاهرم با چشم به دنبال دکتر فرهمند گشتم.
دکتر فرهمند گوشه ای برای خودش نشسته بود. و داشت با کاغذ هایی که دور خودش چیده بود ور میرفت. نفس عمیقی کشیدم و در حالی که دستام رو مشت میکردم به سمتش رفتم. دوباره این تپش قلب لعنتی به سراغم اومده بود. کاش حداقل قرص هامو می‌خوردم و بعد میومدم.
با سلامی کنار دکتر نشستم. با اینکه حدود ۵۰ سالش بود اما برای من همون آدمی بود که تو ۱۸ سالگیم صلابت صداش روح رو از بدنم جدا میکرد.
گارسون اومد و من هات چاکلت و دکتر قهوه ای سفارش داد. تو افکار وهم برانگیز خودم بودم که صدای دکتر که با آوردن سفارش هامون تلاقی پیدا کرده بود، من رو به خودم آورد:
- خب مجد، اونور چطور بود؟
لبخند تصنعی زدم و سعی کردم تشویش درونم رو نشون ندم.
- جاتون خالی. سرد بود یکم.
در همین حین شیشه عطری رو که برای دکتر آورده بودم به سمتش گرفتم و گفتم:
- قابلتونو نداره.
دکتر تشکر کرد و مقداری از قهوه اش رو سرکشید.
- خب بهتره بریم سر اصل مطلب. میدونی که چند روز دیگه آبان ماه تموم میشه ولی هنوز بچه های پرستاری و ماماییمون استادی برای درس فارماکولوژی ندارن.
فنجان سفید هات چاکلتم رو با تکون دادن سرم رو میز قرار دادم.
- بله دکتر من نامه نگاری هاشو به دانشکده داروسازی انجام دادم ولی تا وقتی که دانشکده بودم استادی رو معرفی نکرده بودن متاسفانه.
دکتر بدون تعلل ادامه داد.
- در جریانم، تو این ده روزی که نبودی دانشکده داروسازی به ما استادی رو معرفی کرد. در واقع یکم اذیت کردن و خب حرف خودشون رو به کرسی نشوندن. من با استادی که ارائه دادن مخالفم و تموم کارهاش رو انجام دادم تا استاد دیگه ای رو بهمون بدن، اما ریاست اونجا مثل اینکه فهمیده ما چاره ای نداریم و بازیش گرفته و میگه الا و بلا همین استاد تازه کار!
در حالی که دست به سـ*ـینه بودم یک تای ابرومو با طمانینه بالا دادم و با آرامش گفتم:
- خانم دکتر از جهت تازه کار بودن نگران نباشید. من و شما هم تو سن کم استاد شدیم ولی توانایی کنترل کلاس رو داشتیم، ایشون هم حتما میتونن!
اخم های دکتر توی هم رفته بود.شایذ از اینکه معاونش داشت بهش درس اخلاق میداد عصبانی شده بود. یکه خورده بودم ولی سعی کردم خونسرد باشم.
- مجد؛ یارو بچه که نیست نزدیک ۴۰ سالشه! مشکل من این چیز ها نیست!
وقتی دکتر با این ادبیات حرف میزد یعنی اوضاع خوب نیست.با دلشوره منتظر ادامه حرف دکتر موندم که دکتر کاغذ هایی رو از کنار میز به سمتم گرفت:
- خودت بخون متوجه میشی چی میگم!
کاغذ ها رو گرفتم و ورق زدم، هر لحظه احساس خفگی بیشتری بهم دست میداد! این امکان نداشت که اون برگشته باشه!
- مجد؛ ما چاره ای نداریم! اگه قبول نکنیم ریاست اونور می‌تونه برای دفعات بعد اذیتمون کنه و یا حتی گزارشمون رو به ریاست کل بده، از طرفی معاون آموزشی تویی و تو باید تمام کارهاش رو بکنی و در واقع تمام سرو کله زدن ها با این یارو و ریاست اونور با توئه! ولی من اینطوری نمیخوام! من خودم باهاش طرف حساب میشم، هرجایی هم که به امضای تو نیاز بود خبرت میکنم!
هوش و حواسم ازبین رفته بود.نمیفهمیدم دکتر چی میگه. با عجز نالیدم:
- حالا چی میشه بهار؟
دکتر لبخندی زد و دست چپم رو توی دو دست خودش قرار داد و نوازش کرد.
- حنا سعی کن نبینیش! اصلا سعی کن آفتابی نشی تو راهروها!درسته اسمت رو عوض کردیم ولی دیدنت می‌تونه دردسر بشه!
- چه دردسری؟
- ببین حنا! همون چیزی که اصرار میکردم یه جای امن دربارش صحبت کنیم همینه!من دربارش تحقیق کردم!
صدای دکتر آرامش داشت؛ در حالی که بند بند وجود من از اضطراب می‌لرزید.
- به چه نتیجه ای رسیدی؟
- این آقا دقیقا تو بازه ای که تو از ایران میری لس آنجلس، هر سال از لندن میاد ایران! امسال هم اومده و چون مادرش مریض بوده موندگار شده، ولی مشکلی که هست اینه که خودش مشتاق تدریس تو دانشکده ما بوده!
با این حرف تا ته جمله رو خوندم و سعی کردم ریختن اشک هامو کنترل کنم.
- بهار! اون دنبال منه نه؟
- احتمال هرچیزی هست حنا! ولی احتمالش خیلی کمه؛ آدم های کمی از موضوع تعویض اسمت باخبرن و میدونن تو وجود خارجی داری که اونا هم امیدوارم دهنشون قرص بوده باشه، وگرنه کار خودشونه‌ و باید بگیم حدست درسته.
بی توجه به اطرافم بلند شدم. حالم بد بود خیلی بد؛ بهار فرهمند ناجی همیشه در کنار من میفهمید. برای همین وقتی خواستم کافه رو ترک کنم؛ دیدن خالش رو بهونه کرد و باهام تا خونه اومد.
عالیه خانم خاله دکتر فرهمند بود که حق مادری به گردنم داشت.
قصد داشتم پشت فرمون بشینم که بهار مانعم شد و خودش سوییچ رو از من گرفت.
- تو حالت خوب نیست، من رانندگی میکنم.
با چشم های سرخ شده که نشون میداد کل مسیر رو گریه کردم به خونه رسیدم ولی مثل یک جنازه بودم...
به سمت اتاق ممنوعه خونه حرکت کردم و دکتر رو با عالیه خانم تنها گذاشتم.
- منم بیام تو؟
نگاهش کردم... اشک تو چشم هام جمع شد و قطره لجوجی از چشم هام خارج شد.
- نه!
رمز در رو زدم و وارد اتاق شدم.همه جا تاریک و موهوم بود. روی صندلی راک نزدیک پنجره نشستم و پرت شدم ۱۶ سال پیش!

***


در حال تایپ رمان ده نوامبر | حنا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: Arti، YeGaNeH، SelmA و 12 نفر دیگر

حـنا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/23
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
228
امتیاز
38
سن
21
محل سکونت
Rasht
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
آذر ماه رو به پایان بود و سرمای هوا استخوان سوز بود.در حالی که پرده های اتاق رو کشیده بودم و شوفاژ رو درجه آخرش بود؛ مشغول بررسی کارهای دانشکده و برنامه های امتحانی آزمایشی که آموزش بهم داده بود بودم که در زدن:
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ده نوامبر | حنا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Arti، YeGaNeH، SelmA و 12 نفر دیگر

حـنا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/23
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
228
امتیاز
38
سن
21
محل سکونت
Rasht
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
- میگید چیکار کنم دکتر!
کلافه بودم. دلم میخواست گریه کنم. جسم بیمار من طاقت این همه تنش رو نداشت.
- من به تندی باهاش حرف زدم؛ و به آموزش هم سپردم بدون اجازه من این آقا حق عبور از ده فرسخی آموزش رو نداره. و همینطور حراست! ساعت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ده نوامبر | حنا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Arti، YeGaNeH، SelmA و 10 نفر دیگر

حـنا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/23
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
228
امتیاز
38
سن
21
محل سکونت
Rasht
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
توی پذیرایی نشسته بودم و پشت هم سیگار دود میکردم. از ساعت ۱۲ که از پیش دکتر برگشتم و باقی تایم اداریم رو مرخصی ساعتی رد کردم، تا الان که ساعت شش غروب بود، رو همین مبل با همون لباس های اداری نشسته بودم و با هر سیگاری که روشن میکردم، صد بار به جد و آباد مهرزاد لعنت میفرستادم. عمو باقر و عالیه خانوم رفته بودن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ده نوامبر | حنا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • ناراحت
  • تشویق
Reactions: Arti، YeGaNeH، SelmA و 11 نفر دیگر

حـنا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/23
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
228
امتیاز
38
سن
21
محل سکونت
Rasht
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
تنها باریکه نوری که از سمت پذیرایی میومد، اتاق رو روشن میکرد. به سقف نگاه کردم که سوزشی توی دست هام احساس کردم. آروم آروم دست راستم رو بالا آوردم و با دستی که تا مچ باند پیچی شده بود رو به رو شدم. دستم رو با همون سرعتی که رو بالا آورده بودم روی مبلی که روش دراز کشیده بودم فرود آوردم و به دست چپم نگاه کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ده نوامبر | حنا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: Arti، YeGaNeH، SelmA و 12 نفر دیگر

حـنا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/23
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
228
امتیاز
38
سن
21
محل سکونت
Rasht
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسکراب آبی رنگ اتاق عملم رو پوشیدم و از کیفم ماسکی برداشتم. درست بود که کرونا کنترل شده بود ولی من حتی از دوران دانشجوییمم تو بیمارستان ماسک میزدم. تو آینه ماسک و مقنعم رو درست کردم و از رختکن خارج شدم. به نماینده گروه ۵ پیام دادم و گفتم پنج دقیقه دیگه تمام اعضای گروه تو سالن بیمارستان دم در آسانسور منتظرم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ده نوامبر | حنا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Arti، YeGaNeH، SelmA و 11 نفر دیگر

حـنا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/23
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
228
امتیاز
38
سن
21
محل سکونت
Rasht
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
- خاله عالیه واقعا غذاتون خوشمزه شده.
نهار فسنجون بود. دلم برای فسنجون های مامان تنگ شده بود.
- نوش جونت مادر.
رها خوشحال بود. شاید چون هیچ وقت من رو نمیدید ولی من امروز داشتم باهاش تو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ده نوامبر | حنا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • ناراحت
Reactions: Arti، YeGaNeH، SelmA و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا