خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

A.B2

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/8/23
ارسال ها
23
امتیاز واکنش
261
امتیاز
123
سن
25
زمان حضور
22 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: بازی نیمه تمام
ژانر: تراژدی
نویسنده: A.B2 کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: MARIA₊✧

خلاصه:
چقدر راحت می‌شود رنگ گرفت، و چقدر راحت بقیه آن را باور می‌کنند، یکی می‌خواهد، و انجام می‌دهد، بقیه تشویق می‌کنند، یکسری مخالفت می‌کنند، و بقیه دشمنی. قانون شطرنج همین هست، هر رنگی که باشی، رنگ مخالفت دشمن توست، اما مهره ها همیشه درحال کنترل هستند، نیرویی بالاتر که برآنان تسلط دارد، درحال کنترل آنهاست، حال این قانون "حزب" است، اینکه آنها چه می‌خواهند و چه کاری می‌کنند، اینکه در جنگ چه اتفاقی می‌افتد، و سربازان چه کار می‌کنند تا به هدفشان برسند.
اما درجایی به نام "حزب" همه بی رنگ بودند، و چه بد که حال همه با رنگی که دارند علیه هم هستند، درحالی که دشمنان اصلی در پشت پرده درحال لـ*ـذت بردن از آن نمایش هستند.
حال "او" چه نقشی دارد؟


در حال تایپ رمان بازی نیمه تمام | A.B2 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، Tiralin، *NiLOOFaR* و 20 نفر دیگر

A.B2

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/8/23
ارسال ها
23
امتیاز واکنش
261
امتیاز
123
سن
25
زمان حضور
22 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
قسمت اول: انتخاب

همه ما در حال تبدیل شدن به آن چیزی هستیم که از آن بدمان می‌آمد. خیلی زود (شاید هم دیر) آنچه بودیم را فراموش می‌کنیم، در جبهه ایی قرار می‌گیریم که دشمن وجود ندارد، فقط توهم زده اییم که کسانی که با آن درحال جنگ هستیم دشمن است، درحالی که دشمنان اصلی در پشت پرده درحال لـ*ـذت بردن از این نمایش هستند. هدف ها محدود شده اند، راه ها چندین و چندین شده اند و هرکس هرچه می‌گوید، و ما همچون مهره های سرباز شطرنج درحال جنگ با یکدیگر هستیم بدون هیچ فکر و تفکری و شاه های طرفین در عقب جنگ در حال مشاهده ما هستند،
هردو جای امن خود را دارند.
مهره سفید یا سیاه فرقی نمی‌کند هرکسی فکر می‌کند حرف خود درست است، آنها طاقت حرف مخالف خودشان را ندارند چه غلط چه درست، که منطقی است، هیچ کسی نمی‌خواهد از منطق خود عقب بکشد و منطق هر سربازی با سرباز دیگر فرق می‌کند و جالبی این ماجرا همین هست.
اما من کدام رنگ هستم، نمیدانم.
یعنی رنگ سومی وجود ندارد؟ شاید هم مثالی که زدم اشتباه است.
نمی‌دانم... فکر کنم من یک مهره بی رنگ هستم، یک مهره بلا تکلیفِ کنار گذاشته شده که در گوشه زمین که در حال نگاه کردن هست.
چیزی برایش مهم نیست فقط آن نمایش او را گیج کرده است، منتظر است تا شاید او هم رنگی بگیرد، نمی‌دانست خدا قبول می‌کند یا نه اما شاید کمی مذهبی بود، پس سمت طرفی رفت که رنگی از مذهب دارند، ابتدا با آنها راحت بود، فکر می‌کرد جای خود را پیدا کرده است رنگ سفید را بر خود گرفت، اما کمی که گذشت چیزی دید که او را اذیت کرد، بعضی از آنها در عقب زمین را مشاهده کرد که به خود گفت:
-شاید اشتباه از من است، شاید و شاید و شاید، شرم بر من که اگر اشتباه کنم، تنها خدا داند، رویم سیاه...
جامه ایی سیاه بر تن کرد و به آن طرف زمین رفت، فکر میکرد شاید آن طرف حداقل اشتباهش را رفع کند.
ابتدا باز هم احساس راحتی کرد، به خود گفت:
- می‌گویند که آزادی بیان دارند، اعتقاد و حرف مرا پس قبول میکنند!
در اوایل همینگونه گذشت، کم کم داشت عادت می‌کرد تا اینکه فهمید منظور از آزادی بیانشان دایره اعتقادات خودشان است، بیرون از آن دایره دیگر جایی ندارد.
رفتار آنها رنگ از تَن او پراند.
باز بی رنگ شد.
دوباره به گوشه زمین برگشت تا نمایش را ببیند.
***
الان روز ها گذشته است که او در حال تماشا است، در حال دیدن نمایش.
چه زیبا و مهیج مگه نه؟!
او هنوز میخواهد رنگ بگیرد، با دقت نگاه میکند.
اما اتفاقی نمیافتد، او مانند لباسی که هر روز از رنگش کاسته میشود بی رنگتر میشد.
خسته بود، خیلی خسته.
به وسط زمین رفت خواست کمی صحبت کند تا شاید نتیجه ایی بگیرد.
استرس داشت، دور و وَرَش را نگاه میکرد.
- چه عجیب و ناآشنا اما آشنا.
به خودش گفت.
به لباس بقیه نگاهی انداخت، سفید و سیاه، دقیقا مثل مهره های شطرنج. بعد نگاهی به لباس خود کرد.
- سفید؟ نه! کِرِم؟ نه! عجیبه.
نمیتوانست تشخیص دهد، برایش سخت بود، هرچه بیشتر در زمین قدم میزد خاطرات دردناکی برایش بازپخش میشد. یاد خانواده اش افتاد که او را بخاطر این اعتقادش بیشتر اوقات متهم میکردند.
***
نمیدانستن که او بی رنگ است، هم اعتقاد نبودن او با خودشان را اینگونه برداشت میکردند که او در تیم حریف است، شاید هم اعتقادی به بی رنگ بودن نداشتن، یا در طرف ما هستی یا آن طرف، اگر طرف ما نیستی پس ارزشی نداری چون در اشتباهی، هیچ وسطی وجود ندارد، دقیقا مثل آن طرف.
***
- ما رو تو حساب دیگه ایی باز کرده بودیم، تا امیدمون کردی...
آنها به او گفتن.
- مثل همیشه...
او به خودش گفت.
این جملات او را به فکر فرو برد.
شاید من اشتباه میکنم...
این اولین بار نیست که این نوع بحث ها پیش میاید، هردفعه که این اتفاق میفتد او میخواهد هرطور که شده از این افکار فرار کند، اما ناامیدی آنها او را بیشتر آزرده خاطر میکند و بیشتر او را به فکر فرو می‌برد.
بیخیال... باز به خودش گفت اما این دفعه بی صدا.
***
سریع از این فکر خود را بیرون زد چون بیشتر این گذشته ها او را اذیت میکردند.
شعار ها سرتاسر دیوار ها دیده می‌شد، شعار هایی که تیم سیاه می‌نوشت و کمی بعدتر سفید هم آن را پاک می‌کردند.
انگار دارن با همدیگه بازی می‌کنن... با پوزخندی در ذهنش به خودش گفت.
زمین زندگی و بازی همه جامعه قانون جالبی دارد، قانونی که همان پادشاهانی که در پشت سرباز ها بودند گذاشته اند، که شاید با اینکار سربازهایی داشته باشند که کاملا مطیع آنان باشند.
آن قانون، محدودیت بود، محدودیت به شدت زیاد، به طور مثال سانسور کردن کتاب ها و یا ممنوعیت فروش آنها، هردفعه هم کسی چیزی می‌گفت یا شکایتی می‌کرد آنها با جواب هایی همچون آنها نوشته شده و ساخته در دست بیگانگان است تا ذهن ما و شما ها را فریب دهند و... جواب می‌دادند.
شاید درست بگویند ولی، چقدر مصخرف و بی اساس...
اتفاقا خانواده او هم از طرفداران حزب "محدود کننده ها" بودند، آنها این عمل را در بیشتر اوقات شایسته می‌دانستند که بارها باعث بحث ها بین او و خانواده اش شده بود، که شاید درست گفته باشند، خدا می‌داند.
در حال قدم زدن بود، دیگر داشت برایش خسته کننده می‌شد، تصمیم داشت برگردد، ولی تصمیم گرفت در راه برگشت سری به رستوران همیشگی که می‌رفت بزند، تا شاید حداقل کمی از فکرش را خالی کند.
رستوران کوچیک بود و تقریبا همه افراد آنجا همدیگر را می‌شناختند، او همیشه در یکجا از قسمت رستوران می‌نشست، راست ترین گوشه رستوران، میزی با دو صندلی، اگر هم زمانی آنجا رزرو شده یا پر بود غذا را به خانه می‌برد و تن به نشستن به جای دیگر را نمی‌داد.
امروز خوشبختانه میز خالی بود، در همانجا نشست و مثل همیشه "همان همیشگی" را سفارش داد.
رستوران از همیشه بیشتر شلوغتر بود، یک گروه هم رنگ بحث داغی را پیش کشیدن بودند بحثی داغتر از غذای تازه آورده شده او.
به آنها اهمیت نداد و شروع به کار کردن با گوشی اش کرد درحالی غذایش را می‌خورد، به این کار عادت داشت باعث میشد فکرش بازتر شود، انقدر محو گوشی اش شده بود که حواسش به حرف های بقیه نبود با اینکه صدایشان را می‌شنید_
- نظر تو چیه؟! مگه نه؟!
یکی از حضار به او گفت.
سرش را از گوشی در آورد و نگاه خیره شده آنها به تخم چشم هایش، او را لرزاند.
اگر باهاشون هم نظر نشم مطمئنم همینجا سرم را می‌بُرن.
با اینکه ایده ایی از بحث هایشان نداشت، اما می‌دانست که برای چی و چرا از او سوال پرسیدند.
- دقیقا منم همین نظر رو دارم!
اصلا کافی نبود...
- دقیقا چی؟ ترسیدی؟
کسی که به نظر مرکزیت و شخص اصلی بحث بود با طعنه و کنایه این را گفت.
- نه به نظر منم حرف ها و رفتارشون رغت انگیزه، از چیزی دفاع میکنن که ارزش دفاع نداره، از چیزی حرف میزنن که از مسخره بودن خنده داره! هرچی بیشتر بهشون فکر میکنم بیشتر اعصابم خورد میشه...
کسی که تا چند لحظه پیش بی انرژی و بی تفاوت فقط درحال غذا خوردن بود حالا پر ادعا درحال گفتن این حرف ها است، انگاری ماسکی بر صورت زده و خود را به شخص دیگری عوض کرده است.
- آفرین دقیقا، به قیافت نمیخورد که از ما باشی.
اینو دختری که در جمع بود گفت، دختری با موهای بلند، کسی او بیشتر از همه بدش می آمد، حتی ظاهرش او را کفری میکرد، نوع حرف زدنش طوری که انگار تمام روز های زندگی اش در خارج بوده است، نوع خوردنش در رستوران، صدای ملچ و مولچش، صدای جوییدن صدا در دهانش، هرچی که در آن دختر بود باعث اعصاب خوردگی او بود، طوری که می‌خواست با یک دست گلوی آن دختر بگیرد و تا میتواند فشار دهد و با دست دیگر تا زور دارد در صورت عمل کرده و لـ*ـب های اردک مانندش بزند، در آن لحظه هیچ چیز به اندازه تایید کردن حرفش توسط آن دختر حال او را بد نکرده بود.
او نفس عمیقی کشید تا نگذارد این افکارش به واقعیت برسد.
- به قیافه خیلی ها هم نمیخوره خیلی کارا کنن، به هر حال این اعتقاد من بود، شما از من پرسیدید منم هم جواب دادم، من باید فردا برم سرم کار، شب خوبی داشته باشید، فعلا.
همین کافیه، آدم ها بقیه رو با حرف هاشون میشناسن همینکه منطق و حرف طرف مقابل مثل خودشون باشه طرف رو از خودشون میدونن و بهشون اعتماد میکنن، همه انسانا اینطورین حتی خودم...
تو رستوران یکی دیگه هم تنها درحال غذا خوردن بود، دختری با موهای تقریبا کوتاه و سیاه و همینطور همکار او در محل کارش.
هر وقت که به آن دختر نگاه میکرد انگار انعکاس خودش را میبیند با اینکه نمی‌شناسش، با اینکه همکارند اما حتی اسمش را نمی‌داند، شاید بعداً اسمش را بپرسد.
تقریبا دیر وقت بود و او خانه بود، تنها زندگی می‌کرد، از خانواده اش بدش نمی‌آمد ولی نمی‌خواست هم نظر نبودنش با آنها، باعث آزارشان شود.
قبل از خواب چایی را توی لیوان ریخت، از بین بقیه نوشیدنی های دیگر مثل قهوه و یا شیر، چای را ترجیح می‌داد. حرف هایی که تو رستوران زد او را نگران کرده بود، هرچند کم بود ولی نه تنها به رنگ گرفتن او کمکی نکرد بلکه او بیشتر از همیشه بی رنگ شده بود، رفتار آنها، واکنش آنها، و مهمتر از همه رفتار خودش.
این که چطور بخاطر نفع خودش و رهایی از مشکلات خود به خود رنگ داد بدون اینکه از آنها باشد.
به هرحال چیزی که بود و باید می‌شد، فکر کردن به
گذشته بی فایدست...
فکر کردن درباره این مورد هرچه بیشتر می‌شد، بیشتر او را آزرده خاطر می‌کرد، برای همین بعد از تمام کردن چای سریعا به خواب رفت.
مثل همیشه باز هم طفره رفت.
***


در حال تایپ رمان بازی نیمه تمام | A.B2 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: daryam1، Tiralin، *NiLOOFaR* و 19 نفر دیگر

A.B2

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/8/23
ارسال ها
23
امتیاز واکنش
261
امتیاز
123
سن
25
زمان حضور
22 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول قسمت دوم: رسانه مرجع (۱)

کار از کار گذشته است، دیگر تیمی وجود ندارد، جنگِ تمام عیار است، مردم بیشتر از همیشه با هم درگیرند، انگار تنها رنگ موجود در دنیا لباس ها است، چشم ها بسته است و گوش ها فقط کار می‌کند و به مغز دستور می‌دهد، هرکه حرف مخالفی از حرف خودش بشنود حکم مرگش را می‌دهد، حزب ها همه مسلح شده اند، بیشتر از همیشه کار می‌کنند، صدای قهقهه از پشت پرده میآید، کاملا واضح است که صدای کیست! اما هرکه آن صدا را تشویق می‌شمارد.
بیشتر از همیشه ناامیدی مگه نه؟ سخته؟ داری کم کم به خودت شک میکنی؟ یا شاید هم همین الان از بین رفتی؟
یا شا__
صدای گوشی او زنگ خورد، ساعت هشت و نیم صبح بود، کم کم باید آماده رفتن به سر کارش می‌شد.
می‌دانست خواب عجیب و مهمی دیده اما زیاد چیزی یادش نمی‌آمد، کمی بر رخت خوابش ماند تا خستگی خواب از تنش بیرون بیاید. کار های تکراری روزانه قبل حرکتش را انجام داد، آماده کردن صبحانه، پوشیدن لباس کار و قرار گرفتن جلوی آینه.
هیچ چیز جز کار آخرش برایش سخت نبود، او می‌تواند با همه کنار بیاید علا خودش، بزرگترین تنفرش خودش بود، هر روز مجبور بود جلوی آینه خودش را ببیند، نه که بخواهد، مجبور است، او موهای تقریبا بلندی دارد، و برای رفتن به سر کار مجبور است آنها را به صورت مرتب از پشت ببند، اما هر نگاه او به خودش باعث آزارش می‌شود، اینکه بچه بود چه آرزو های داشت و چه هدف هایی، اما الان به هیچ یک از آنها نرسیده است، باعث ناامیدی خانواده اش شده است، دیگر آن کسی که در شور و هدف با چشم هایی روشن و امیدوار بود نمی‌دید عوضش فردی با چشم های خسته، گذشته ایی نه چندان دور که مجبور به دور انداختنش شده، کارمندی ساده و بی رنگ می‌دید، کسی که دیگر تسلیم شده با اینکه تازه ۲۵ سالش است. شاید از آینه بدش می آمد فقط بخاطر اینکه باعث یادآوری گذشته اش است. بعد از بستن موهایش و مرتب کردن کت کارش از خانه بیرون آمد، و با همان منظره شک برانگیز رو به رو شد، همان زمین بازی که انگار زمین شطرنج است. اما این دفعه یا امروز جنگ آنها فرق می‌کند همه سرشان در گوشی است یا دنبال تلویزیونی برای فهمیدن وضعیتشان هستند. ترس بدن او را فرا گرفت و به راه خود ادامه داد. او هم مثل همه، هم به گوشی و تلویزیون محتاج است و مخالف حزب محدودیت است اما ترس اون از چیز دیگری بود.
او حس می‌کرد یک چشم بزرگ یا چندین چشم درحال دیدن دنیا هستند، در حال دیدن کار او، از تلویزیون و گوشی ها، انگار هرکاری که میکند آنها می‌بینند انگاری که دنیا و زمین بازی ها با آن چشم ها اداره می‌شوند. چشمی اعتیاد آور و زیبا، طوری که هرکسی را به خود می‌کشد.
او باز به خود آمد، انگار هربار که به فکر فرو می‌رود با بشکنی یا جرقه ایی به حالت عادی برمی‌گردد.
اما این دفعه با صدای اعلام ایستگاه قطار به خود آمد.
- کی سوار قطار شدم؟
او انقدر در افکار خود غرق شده بود که یادش نبود در قطار است، اما انگار دقیقا سر مقصدش به خودش آمده بود.
از واگن بیرون آمد و به سمت محل کارش رفت، فاصله زیادی از ایستگاه تا محل کارش نبود برای همین معمولا در پارک نزدیکی ساختمان کارش می‌نشست و صبر می‌کرد تا دقیقا سر زمان وارد شود، ساعت شروع به کار یعنی ساعت ۱۰.
ساعت ۹:۵۸ دقیقه وارد در ورودی می‌شد، سی ثانیه از در ورود تا آسانسور، سی ثانیه تا وارد آسانسور شدن و بسته شدن در، سی ثانیه تا ورود به طبقه، ۱۰ ثانیه تا رفتن به اتاق محل کار و ۲۰ ثانیه تا نشستن بر صندلی کار.
کاملا دقیق ثانیه ها را می‌شمارد تا دقیق به محل کار برسد، نه بیشتر نه کمتر، دقیق ساعت ده.
بر سر صندلی که نشست برخلاف همیشه همکارش که در بقل دستیه او بود، به او سلام داد. دختری یا موهای کوتاه سیاه، دقیق همان کسی که دیروز در رستوران دید. برایش بعید بود که کسی در محل کارش با او حرف غیر کاری بزند. اما آن دختر فرق داشت، او تصویر خودش را در آن شخص می‌دید، بدون آنکه او را بشناسد.
- سلام...
او جواب داد.
هرچند علاقه ای نداشت به جواب دادن ولی جواب آن را واجب دانست، نمی‌خواست که رابـ*ـطه اش بین جمعی که قرار است هر روز ببیند بخاطر یک کلمه از بین برود.
بعد از سلام، دیگر هیچ کلمه ایی بین آن دو رد و بدل نشد، انگاری که هردو منتظر کلمه ایی بودند که با آن مکالمه ایی شروع شود.
هرچند برایش مهم نبود، او فقط کار میکرد!
سکوت آنها با سوالی شکسته شد:
-دیروز، واقعا از حرفی که زدی مطمئن بودی؟
دخترک پرسید.
-کدوم حرف؟!
با اینکه صد در صد مفهموم سوالش را میدانست ولی باز می‌خواست خودش را طوری جلوه بدهد که انگاری نمی‌داند.
-نیاز به توضیح بیشتر داری؟
دخترک گفت.
همین سوالش کافی بود تا بفهمد که دختر می‌داند که دیروز متوجهش شده بود.
- نه، فقط حوصله جر و بحث نداشتم، موافقت با حرفشون حداقل منو موقتا نجات میداد، منظور خاصی از حرفم نداشتم.
جدیدا سعی میکرد از هر جدلی دوری کند، یا شاید هم فرار می‌کرد، یا شاید هم آنها باعث یادآور زمانی می‌شدند که او نمی‌خواست به یاد بیاورد، هرچند که از آرامش هم می‌ترسید، از آرامشی که ممکن است هشدار دهنده طوفانی برای بعد باشد، فقط صرفا میخواست که احتیاط کند.
- از کجا معلوم من هم از خودشون نباشم؟
دخترک باز پرسید.
- ...، نیاز به جواب هست؟
هرچند ارزش این بحث رو نمی‌دانست ولی فقط می‌خواست به آن پایان بدهد، نمی‌دانست چرا دارد می‌پرسد.
شاید مامور اطلاعاتی است؟
شاید از حزب محدودیت است؟
یا شاید از دار و دسته همان ها است؟
مورد آخری را در ذهنش پاک کرد، امکان نداشت، تا به حال در آن چند وقتی که در آن رستوران می‌رفت حتی یک بار هم بین آنها او را ندید.
ولی، به هر حال هر چیزی ممکنه...
قبل از اینکه بحثشان به طور کامل تمام شود، صدای ناهنجار و بلندی از بیرون ساختمان به گوش رسید.


در حال تایپ رمان بازی نیمه تمام | A.B2 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: daryam1، Tiralin، *NiLOOFaR* و 17 نفر دیگر

A.B2

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/8/23
ارسال ها
23
امتیاز واکنش
261
امتیاز
123
سن
25
زمان حضور
22 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم قسمت دوم: رسانه مرجع.


قبل از اینکه بحثشان به طور کامل تمام شود، صدای ناهنجار و بلندی از بیرون ساختمان به گوش رسید.
عده از کارکنان به سمت پنجره رفتن تا ببینند چه خبر است.
نیازی به مطمئن شدن نبود، باز ناهنجاری شده بود، جنگی بین دو رنگ، مثل همیشه، البته امروز خاص تر.
۱۲ می، روزی که از رسانه های مرجع مقابل حزب ها اعلام خیزش داده شده بود.
کارکنان همه شروع به تشویق کردن شدند، بدون اینکه از چیزی خبر داشته باشند، فقط از رنگ مورد علاقه اشان حمایت می‌کردند.
- مسخرس...
- نمیری ببینی چی شده؟
دختر پرسید.
- نه، کارم رو باید تموم کنم، نیازی هم به رفتن نیست می‌دونم چه خبره.
- کارِت خطرناک نیست؟
- فکر نکنم برای چی؟
دختر کاغذی برداشت و اطراف خودش را با دقت نگاه کرد، بعد با خودکار آرام بر روی کاغذی چیزی نوشت طوری که انگار نامه ایی کاری است و سپس به او داد.
وقتی نامه را دید کمی شُکه شد، جوابی بر روی آن نوشت و آن را برگرداند.
بعد از آن دختر از جای خود بلند شد تا اثرات نامه را از بین ببرد، انگاری بر روی نامه چیز مهمی نوشته شده بود.
قبل از اینکه برگردد، صدایی از "حزب اعلامیه" به ساختمان ها ارجاع شد.
- از تمام همکاران و افراد غیر، تقاضا می‌شود که به جای خود برگردند، بدون هیچ استثنایی!
همه بعد از این جمله، حرف خود را قطع کردند و بدون هیچ حرکت دیگری به صورت منظم به جای خود برگشتند و به کار خود ادامه دادند.
در بین حزب ها، حزب اعلامیه خیلی خاص بود، افرادی که به آن تعهد داده بودند، بدون هیچ کار اضافه ایی باید به آن عمل کنند.
دخترک هم بلافاصله بعد از تمام شدن دستور اعلامیه برگشت و بر سرجایش نشست.
هم او و هم دخترک و هم هرکس در آن ساختمان، قسم خورده و تعهد داده به آن حزب بودند و بایدی در هرجایی که باشند به آن عمل کنند.
- بیشتر از این نمیشه اینجا چیزی گفت، بعداً با هم دربارش حرف می‌زنیم، سر جای همیشگی.
دختر گفت.
- یادم نمیاد سر موضوعی حرف زده باشیم.
او جواب داد.
- چرا یادت میاد!
نگاهی به او انداخت که داشت نگاهش می‌انداخت، فهمید که نمیتواند بیشتر از این از این بحث فرار کند.
***
پایان ساعت کاری رسیده است، در بلندگوی اعلامیه، حزب پایان ساعت کاری را اعلام کرد.
او هم وسایلش را جمع کرد تا آماده برگشت شود، پرونده هایی که دیگر کارشان تمام شده بود را در کشوی مخصوص خودش گذاشت، علا پرونده ایی که آخر وقت به او رسیده بود، آن پرونده را گوشه ایی گذاشت تا وقت دیگری آن را بررسی کند.
دخترک هم آماده رفت بود اما قبل رفت کاغذی برداشت و بر روی میزش گذاشت.
-شب خوبی داشتی باشی، فعلا.
دختر گفت.
او با نگاهش جوابش را داد ولی قبل از اینکه با گفتار خداحافظی کند، او دیگر رفته بود.
نگاهی به برگه انداخت، در آن نام و شماره ایی نوشته شده بود.
ورونیکا
xxxx xxx xxxx.
امشب در رستوران همیشگی!
***
می‌خواست قبل اینکه برای شام به آنجا برود قبلش به خانه سری بزند بعد به سمت آنجا برود.
در نزدیکی خانه اش احساس ناامنی زیادی داشت، نمیدانست چرا، شاید بخاطر گذشته اش، شاید به خاطر نگرانی حرف هایی که آن دختر می‌خواهد بزند، یا شاید هم آن نوشته که همان دختر به او داده بود، هنوز بخاطرش تو شک بود.
حس میکرد انگار در حال دیده شدن است، نه آن نگاهی که قبلاً اعتقاد داشت که بر روی همه است، نه، نگاهی ویژه و سنگین تر!
به آرامی اطراف خانه را نگاه انداخت و وارد شد. لباس هایش را عوض کرد، اتمسفر خانه حس عجیبی داشت انگار قبلاً کسی اینجا بوده، اهمیتی نداد و سریعا از خانه زد بیرون که به شام برسد و حرف های ناگفته ورونیکا!
هنوز آن حس و حال کنار خانه را داشت، انگار که هنوز نگاهی دنبالش است. باز هم سعی کرد کمتر اهمیتی دهد، طوری که وانمود کند که اشتباه می‌کند.
با اینکه مطمئن بود از حسش!
به رستوران رسید و دخترک را دید که بر سر میز نشسته است، وارد رستور_
- از حزب اعلامیه به تمامی متعهدین، لطفا بدون هیچ توقفی، به خانه و یا مستقرگاه خود برگردند، این یک دستور مطلق و بدون استثنا است، لطفا بدون هیچ توقفی برگردید.
ناگهان بلندگو های حزب اعلامیه به صدا درآمد، دستور مطلق را صادر کردند، درست زمانی که می‌خواست وارد رستوران شود.
از همیشه بیشتر مطمئن شده بود و شک آن را گرفته بود ولی بی توجهی به آن تنها چیزی بود که ممکن بود جانش را نجات دهد. تمام کسانی که به آن حزب تهعد داشتند از رستوران و یا هرجای دیگر بیرون آمدند و شروع به حرکت کردند، او هم مجبور بود که به آن دستور عمل کند.
ورونیکا هم بیرون آمد، چون دستور مطلق بود نمیتوانست با حرف زدن برگشت خود را به تعویق بیندازد، نگاه هردو به هم خورد، انگاری که هردو چیزی را به یکدیگر گفتند و رفتند.
قبل از اینکه برود به داخل رستوران نگاهی انداخت تا به کسانی که تعهد نداشته‌اند نگاهی بیندازد، آن گروه همیشگی هم در آنجا بودند، تفاوت و واکنشی از آنها حس نکرد، فقط اینکه انگاری داشتند می‌خندیدند، خنده ایی تمسخر آمیز!
***


در حال تایپ رمان بازی نیمه تمام | A.B2 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: Tiralin، *NiLOOFaR*، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 15 نفر دیگر

A.B2

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/8/23
ارسال ها
23
امتیاز واکنش
261
امتیاز
123
سن
25
زمان حضور
22 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
قسمت ۲.۵: پارادوکس


روز بعد، روز تعطیل، روزی عادی، یا حداقل اسمی ظاهری برای زمینی پر از آشوب که حقیقتی در باطن است.
هیچ چیز مثل یک روز تعطیل برایش خسته کننده نبود با این حال همچنان انتظار آن را می‌کشید، آرامش خسته کننده ای داشت.
اما انگار آن زمین چیزی به نام آرامش نمی‌شناخت یا شاید هم او اینطور فکر می‌کرد!
روز به روز به آن اتفاقات...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازی نیمه تمام | A.B2 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، ~ĤaŊaŊeĤ~، ~Hasti~ و 13 نفر دیگر

A.B2

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/8/23
ارسال ها
23
امتیاز واکنش
261
امتیاز
123
سن
25
زمان حضور
22 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول قسمت سوم: گذشته ایی ما گفته.

روزی روزگاری، در دورانی پر از آشوب، زمانی که همه پادشاهان و مدیران زمین به راحتی و بدون پنهان کاری به اهداف خود می‌رسیدند، زمانی که جنگ ها بین زمین ها عادیترین اتفاق بود، در آخرین جنگ از جنگ بین همه جبهه ها، سربازی در حین انجام وظیفه بود.
سربازان تنها اراده ایی که داشتند اطاعت بود!
هر روز به شعله...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازی نیمه تمام | A.B2 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، ~ĤaŊaŊeĤ~، ~Hasti~ و 12 نفر دیگر

A.B2

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/8/23
ارسال ها
23
امتیاز واکنش
261
امتیاز
123
سن
25
زمان حضور
22 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم قسمت سوم: گذشته ایی ناگفته. (ادمیرال)

روز عملیات رسید، همه آماده بودند، تفنگ های خود را پر کردند، لباس رزم خود را پوشیدند، اما سرباز جوان تنها ترس خود را همراه داشت، اما در آخر به سمت روستا حرکت کردند. در روستا جوخه ها از هم جدا شدند و هر یک به سمت مقر خود رفتند.
باشد که حزب پیروز باشد، باشد که حزب پیروز باشد!
سربازان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازی نیمه تمام | A.B2 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، ~ĤaŊaŊeĤ~، ~Hasti~ و 12 نفر دیگر

A.B2

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/8/23
ارسال ها
23
امتیاز واکنش
261
امتیاز
123
سن
25
زمان حضور
22 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت آخر قسمت سوم ادمیرال: گذشته ایی ناگفته

جوان، تنها با لباسی آغشته به خون به سمت سنگر حرکت کرد. جوخه های دیگر همه اتمام عملیات خود را از بی سیم حزب اعلام کردند و فقط او مانده بود.
بی سیم خود را برداشت و از آن اعلام کرد:
- پایان عملیات...
صدای زنده باد حزب از هر سوی روستا شنیده می‌شد، همه موفقیت ماموریت خود را جشن گرفتند.
سرباز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازی نیمه تمام | A.B2 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، ~ĤaŊaŊeĤ~، ~Hasti~ و 12 نفر دیگر

A.B2

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/8/23
ارسال ها
23
امتیاز واکنش
261
امتیاز
123
سن
25
زمان حضور
22 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

پارت اول بخش دوم قسمت سوم: گذشته ایی ناگفته.

حال سال ها گذشته است، و همچنان دروغ "آخرین جنگ" مطرح است، اما طوری دیگر، دیگر در جبهه ها سرباز زیادی وجود ندارد، جنگ علیه حزب طوری دیگر در حال انجام است، جنگ به داخل مرز های حزب رسیده اما بدون اینکه مردم بدانند، اما هنوز حزب جنگ را در برخی از جبهه ها ادامه می‌دهد.
هم اکنون که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازی نیمه تمام | A.B2 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، ~ĤaŊaŊeĤ~، ~Hasti~ و 11 نفر دیگر

A.B2

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/8/23
ارسال ها
23
امتیاز واکنش
261
امتیاز
123
سن
25
زمان حضور
22 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

ادامه قسمت سوم: گذشته ایی ناگفته.
دیگر او سرباز نبود، او افسری جوان در جبهه بود، اما مشکلی وجود داشت، نظم دادن به سرباز هایش. او فقط ۲۰ سال داشت و فقط دو سال بود که به ارتش پیوسته بود، با این حال سرباز هایش از او سن بیشتری داشتند و یا حتی بیشتر از او در جبهه حضور داشتند، برای همین عمل کردن به دستورات او برایشان سخت بود،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازی نیمه تمام | A.B2 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: daryam1، *NiLOOFaR*، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 12 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا