خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

zarbano

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/23
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
96
امتیاز
23
سن
24
زمان حضور
7 روز 2 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق عشق ♡
نام رمان: فریادِ جان
نام نویسنده: zarbano کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه، تراژدی، جنایی ــ پلیسی
ناظر: MARIA₊✧
خلاصه:
زندگی متلاطمش پر از رمز و راز است. زمانی که در پی گرفتن انتقام، دستانش به خون‌ آلوده شده، گره از یک راز مهم باز می‌شود! واقعیتی که او را در هم می‌شکند و می‌تواند نقطه پایانش باشد!
درک بازی کثیف روزگار و حماقت والای خود در بازی خوردن، چنان او را می‌آزارد که مویرگ‌های مغزش به مرز فروپاشی می‌رسند!
نگاهش مدام بین دست‌های خون‌آلود و قلب ترک خورده‌اش در گردش است و خاطرات در مقابل چشم‌هایش رژه می‌روند؛ در همین هنگام که قلبش از همیشه دردناکتر است، مدام با خود تکرار می‌کند:
- چه بازی کثیفی!


در حال تایپ رمان فریادِ جان | zarbano کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Soren، YeGaNeH، -FãTéMęH- و 12 نفر دیگر

zarbano

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/23
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
96
امتیاز
23
سن
24
زمان حضور
7 روز 2 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
تو بخوان عشق، من می‌خوانم قاتل احساس.
عاشقی همان با پنبه سر بریدن است؛ مگر نه که حاضری جانت را فدایش کنی، و او عین خیالش نیست!
تورا سوق می‌دهد به عمق جهنم؛ وطناب پوسیده‌ای برای نجاتت به چاه می‌اندازد.
و تو اما، کنج تاریک و سیاه قلبت هنوز هم او را می‌پرستی!
تو را دره‌ای درپیش است، و دیگر طناب پوسیده‌ای هم در کار نیست! تو می‌مانی و تقلاهای نافرجام.


در حال تایپ رمان فریادِ جان | zarbano کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، (SINA) و 10 نفر دیگر

zarbano

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/23
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
96
امتیاز
23
سن
24
زمان حضور
7 روز 2 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
در سیاهی تیره شب، و در سکوت مرگباری که فضا را فرا گرفته بود، چیزی جز ریتم نفس‌های آرام کسی که تنفر عمیقی از او، در قلب داشت نمی‌شنید. شاید ده دقیقه بیشتر بود که همان‌جا ایستاده بود، و با نفرت آخرین نفس‌هایش را می‌نگریست. پسر جوانی که با آرامش تمام غرق خواب و رویا بود، مطمئناً زمانی که روی این روتختی قرمز رنگ با طرح لـ*ـب دراز میکشید، هرگز تصورش را هم نمی‌کرد که این خواب را، بیداری در پیش نباشد. نگاهش روی نیم تنه‌ی برهنه‌اش چرخید و روی رد بخیه‌های پهلوی چپش که ماری مشکی رنگ رویش خال‌کوبی شده بود ثابت ماند. آن زخم یادآور کار نیمه تمامی بود که حال او برای تمام کردنش لحظه شماری می‌کرد. و آن خالکوبیِ مار گویی نشانی از ذات پلید صاحبش بود! که باید طراحش را آفرین گفت.
با آرامش تمام چاقوی ضامن داری که دقیقاً به همین منظور خریده بود را، از جیب شلوارش بیرون کشید. آهسته و خیلی آرام، به تختش نزدیک شد؛ و در یک حرکت ناگهانی چاقو را در قلبش فرو کرد! درحالی که طعمه‌اش دستو پا میزد و سعی در خارج کردن چاقو از قلبش داشت، لبخندی عریض روی لـ*ـب‌هایش نقش بست.
سرش را به صورتش نزدیک کرد و درحالی که با لـ*ـذت به چشم‌های آبی ترسیده‌اش می‌نگریست گفت:
- منو که یادته نه؟
پس از چند ثانیه سکوت، درحالی که لبخندش جایش را به اخم داده بود، با لحنی عصبی غرید:
- مگه ممکنه یادت نباشه؟ منو، رهارو، آرتارو! مگه ممکنه مارو یادت نباشه؟!
درحالی که تمام خشمش را به راحتی می‌شد از چشم‌هایش خواند، به صورت ترسیده و رنگ پریده‌ی طعمه‌اش خیره شد؛ با یک حرکت ناگهانی چاقو را از قلبش بیرون کشید، و با صدایی بغض آلود لـ*ـب زد:
_اگه یادتم رفته بود حالا یادت اومد!
سپس در عین خونسردی آنقدر جان‌کندنش را نگاه کرد تا از پسر لاغر انـ*ـدام مقابلش که درحال تقلا بود، چیزی جز یک جسم بی‌جان باقی نماند!
نگاهش روی خونی که از قلبش بیرون می‌ریخت، و روتختی را غرق خون می‌کرد، خیره مانده بود. این تـ*ـخت چند سال قبل هم به خونه آغشته شده بود!
نگاهش را از روتختی قرمز رنگ منحوس، گرفت و اتاق را از نظر گذراند. اتاقی که پر بود از عکس‌های نیما، همان جسم بی‌جانِ روی تـ*ـخت. چند سال قبل روح یک دختر روی این تـ*ـخت مرد، و حال قاتل همان روح روی همین تـ*ـخت جان داد؛
درست در همین اتاق که دیوارهای قرمز رنگ و عکس‌های فراوان صاحبش با آن خالکوبی‌های رنگاوارنگ روی دیوار، ناخواسته اعصاب او را به بازی میگرفت!
لگدی حواله‌ی تـ*ـخت کرد. درحالی که افکارش باعث سایش دندان‌هایش روی هم شده بودند، دستش را بار دیگر در جیبش فرو برد.
ناخواسته رو به جسدِ بی‌جان کرد و با حرس غرید:
_توی کثافتو باید صدبار می‌کشتم اینجوری مردن برات کم بود!
بطری کوچک الکل را با دست راست، و فندک یادگاری برادرش را با دست چپ، بیرون کشید. الکل را دور تا دور جسد ریخت، برای بار آخر نگاهش کرد و زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
_ برو به جهنم!
با اشاره‌ی فندک آن جسم نجس را به آتش کشید؛ چنان که گویی جهنم را نزد او آورده باشد. آتشی که سال‌ها در دل داشت را به جان تـ*ـخت و صاحب تـ*ـخت انداخت، تا شاید کمی از سوزش قلبش کم شود.
پاهایش یاری رفتن نمیکردند. دلش می‌خواست همان‌جا بماند و تا آخرین لحظه سوختن و پودر شدنش را به نظاره بنشیند. بالاخره عقب‌گرد کرد؛ کلاه هودی‌ مشکی رنگش را بر سر گذاشت و ماسک صورتش را تا جای ممکن بالا کشید، شاید ماسک اندکی از آن بوی نامطبوع سوختگی کم کند! از آن واحد کذایی بیرون زد و مستقیم به سمت اتاق نگهبانی رفت. نگهبان هنوز هم بی‌هوش بود؛ خیلی خونسرد، هارد سیستم دوربین‌ها را برداشت، و با خیالی آسوده به دور از هیچ گونه نگرانی از برج خارج شد.


در حال تایپ رمان فریادِ جان | zarbano کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: masera، Tabassoum، YeGaNeH و 8 نفر دیگر

zarbano

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/23
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
96
امتیاز
23
سن
24
زمان حضور
7 روز 2 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس از مدتی قدم زدن در خیابان، دستش را از جیب هودی‌اش بیرون آورد، رد خون خشک شده روی دستش را نگریست و لبخندی عمیق بر لـ*ـب‌هایش نقش بست. او امشب کار نیمه تمامی را به اتمام رسانده بود، که مدت‌ها پیش باید انجام می‌شد؛
چنان احساس سبک بالی می‌کرد که گویی از بندی چندین ساله رها گشته. نفس عمیقی کشید و به سمت خانه‌اش راه کج کرد. کلید را درون قفلِ در چرخاند و از حیاط کوچک خانه، که زمانی غرق گل و درخت‌های شاداب بود و اکنون جز چند درخت خشکیده، نشانی از رویش در آن یافت نمی‌شد، گذشت.
تمامی چراغ‌های خانه خاموش بود و او هم بدون روشن کردن هیچ‌کدام، با کمک نور کم‌ سویی که از تیر چراغ‌برق داخل کوچه به خانه می‌تابید، از پله‌های چوبیِ مارپیچ وسط سالن گذشت، و مستقیم به سرویس بهداشتی اتاقش رفت.
با یک حرکت هودی‌اش را از تن خارج کرد و به گوشه‌ای انداخت، سپس لامپ را روشن کرد.
حال صورتش به وضوح در آینه نمایان بود و او اما، جز چشم‌های کشیدهِ مشکی رنگش چیزی نمی‌دید؛
چشم‌هایی که درخششِ سیاهی‌ مردمکشان، دقیقا به تیرگی همین شب رعب آور بود؛ و اما شبیه چشم های عزیزترین کسش!
خوب نمی‌دانست که این شباهت را باید به فال نیک بگیرد، یا مایه‌ی عذاب! که هربار دیدن خود در آینه، چنین موجب یادآوری عزیزیست، که دیگر نیست!
امشب پس از مدت‌ها دستش به سمت آینه رفت و ماشین ریش تراش را از پشتش بیرون کشید. پس از مرتب کردن صورتش دوش آب گرم گرفت؛ سپس با خیالی آسوده به آ*غو*ش تـ*ـخت مشکی رنگش، خزید و پس از مدت‌ها پلک‌هایش را سنگینی خواب دربرگرفت.
امشب پس از سال‌ها خوابی لـ*ـذت بخش، بی کابوس و عذاب‌ وجدان، مهمان چشم‌هایش شده بود؛ و او این آرامش را مدیون تیزی چاقویش بود!

***
زودتر از زنگ ساعت از خواب بیدار شد. به محض باز کردن چشم هایش اولین چیزی که به خاطر آورد، جسدی غرق خون میان آتش بود.
با یادآوری دوباره آن صحنه چنان سر کیف آمد، که گویی امروز اورا تولدی دیگر است!
سرحال‌تر از همیشه، کمی چشم هایش را مالید و پس از شستن دستو صورتش، با وسواس تمام بعد از مدتها موهای لـ*ـخت به رنگ شبش که چند تار موی سفید در آن خودنمایی می‌کردند را، با ژل حالت داد؛
در حالی که سرخوشانه سوت میزد از خانه ویلاییِ به خاکستر نشسته‌اش بیرون زد.
آنقدر پر‌‌انرژی و سرحال بود، که ترجیح داد اندکی از مسیر را قدم بزند!
سپس با تکان دادن دستش برای تاکسی زرد رنگ، ادامه مسیر تا بیمارستان را با تاکسی طی کرد.
آراسته‌تر و شاداب‌تر از همیشه وارد بیمارستانِ محل کارش شد؛ درحالی که سلام همه را امروز با لبخند پاسخ می‌گفت!
مسئول پذیرش با صورت برنزه و لـ*ـب‌های پروتز شده‌‌ای که، عملی بودن صورتش را کاملاً به رخ می‌کشید، متعجب از حال خوش و سر و وضع آراسته او، که با دیگر روزهایش در تضاد بود؛ سلام خندانش را بی پاسخ گذاشت؛ و پرونده بیمارانش را به دستش داد. هم‌زمان که با لنز سبزرنگ چشم‌هایش مسیر رفتنش را دنبال می‌کرد، رو به پرستار کناریش گفت:
- این آراد بود؟ چرا انقدر خوشحال بود! دیدی چقد قیافش تغیر کرده بود؟ ینی چه خبره؟
پرستار که به سختی سعی در کنترل خنده‌ی خود داشت، بالاخره تاب نیاورد و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد، و میان خنده‌هایش پاسخ داد:
- نگران نباش فکر نکنم زن گرفته باشه نه حلقه داشت نه جعبه شیرینی دستش بود.
مسئول پذیرش با چشم‌های غرق آرایشش، چشم‌غره‌ای به او رفت که پرستار ترجیح داد ادامه ندهد.
تقریبا تمام بیمارستان از علاقه او به دکتر پناهی آگاه بودند!
با نگاهش کماکان اورا تعقیب می‌کرد و با دقت لبخند‌هایش را به خاطر می‌سپرد، چرا که می‌ترسید دیگر هرگز نتواند آن‌ لبخندهارا به نظاره بنشیند. شاید دکتر کم‌حرف و بداخلاق‌ مورد علاقه‌اش، دیگر هرگز این‌گونه لبخند نزند!
در دلش بارها قربان صدقه‌اش می‌رفت و هربار که موهای ژل‌زده و ته ریش کوتاهِ مرتبش را با ذوق می‌نگریست، در دلش فدای قد و بالای مردی می‌شد که خود هم می‌دانست خیالی پوچ، بیش نیست!
پس از اتمام شیفت کاری‌اش در مسیر بازگشت به خانه، کنار دکه کوچکِ نارنجی رنگ، روزنامه فروشی ایستاد؛ برای چند لحظه تیتر اخبار را از نظر گذراند و روزنامه‌ای که به نظرش صفحه حوادث هیجان انگیز‌تری را داشت خرید!
تاب رسیدن به خانه را نداشت؛ صفحه حوادث را گشود و یک به یک اخبار را خواند؛ تا شاید خبر یافتن جسدی سوخته در آپارتمانش را ببیند، و با لـ*ـذت و دقت بخواند!
اما افسوس که هیچ خبری از هیچ قتل و سوختنی پیدا نکرد.


در حال تایپ رمان فریادِ جان | zarbano کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: masera، Tabassoum، YeGaNeH و 9 نفر دیگر

zarbano

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/23
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
96
امتیاز
23
سن
24
زمان حضور
7 روز 2 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پشت در خانه صدای جاروبرقی به گوشش رسید! خوب می‌دانست چه کسی داخل است. احسان تنها کسی بود که کلید خانه را داشت. در ورودی را که باز کرد، با دیدن سر و وضع مضحک احسان سرش را به نشانه تأسف تکان داد.
احسان با صورت سبزه‌ی ریش‌دار مردانه‌اش، روسری گل‌دار بر سر کرده بود و هم‌زمان با صدای بلند آهنگی را می‌خواند و قر میداد؛ و البته جارو برقی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فریادِ جان | zarbano کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: masera، Z.A.H.Ř.Ą༻، Tabassoum و 8 نفر دیگر

zarbano

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/23
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
96
امتیاز
23
سن
24
زمان حضور
7 روز 2 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
امروز هم شیفت بیمارستان بود؛ اندکی حالش گرفته بود. چرا که او دلش می‌خواست خبر مرگ نیما مانند بمب، در شهر صدا کند ولی هیچ خبری هیچ‌کجا نبود.
در راهروری شلوغ بیمارستان قدم بر می‌داشت، نزدیک میز پذیرش که شد سرپرستار که زنی میان‌سال، با موهایی خاکستری بود؛ سراسیمه به سمتش آمد.
- آقای دکتر به موقع رسیدید؛ یه مورد خودکشی داریم حالش خیلی بده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فریادِ جان | zarbano کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: masera، Z.A.H.Ř.Ą༻، Tabassoum و 8 نفر دیگر

zarbano

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/23
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
96
امتیاز
23
سن
24
زمان حضور
7 روز 2 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرگرد شهاب جلالی، کلافه از جر و بحث بی‌حاصل با همسرش، مشغول طی کردن طول وعرض سالن خانه آپارتمانیش بود، و اصلا حال خوشی نداشت.
جملات دعوا مدام در سرش تکرار می‌شدند و سردردش لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. همسرش چمدان به دست، از در ورودی خارج شد و شهاب خوب می‌دانست، که اصرار به ماندن او بی فایده است؛ پس همان‌جا خشک ایستاد و رفتن فاطمه را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فریادِ جان | zarbano کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: masera، لاله ی واژگون، MaRjAn و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا