خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~FaryadTosi~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/5/23
ارسال ها
116
امتیاز واکنش
1,117
امتیاز
118
زمان حضور
11 روز 4 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: تارتاروس
نویسنده: آریا طوسی کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: -FãTéMęH-
ژانر: جنایی-پلیسی، اجتماعی، معمایی، تراژدی
خلاصه:
تهران، غرق در جنازه‌هایی بی‌نام و نشان.
قاتلی آزاد در شهر می‌چرخد.
کارآگاهان در تلاش برای رسیدن به نتیجه‌اند.
و مقامات کلافه از عنکبوت و عنکبوتیان.
انقلاب در راه است؛
واقعی‌تر از همیشه.


رمان تارتاروس

حقیقتی که در ذهن شما شکل می‌گیرد، روزی تبدیل به واقعیت خواهد شد.
پس این یک داستان واقعی است.


در حال تایپ رمان تارتاروس | ~FaryadTosi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: Soren، M O B I N A، لاله ی واژگون و 13 نفر دیگر

~FaryadTosi~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/5/23
ارسال ها
116
امتیاز واکنش
1,117
امتیاز
118
زمان حضور
11 روز 4 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع

شیطانی در درون من لانه کرده، پس عزیز من، در این جهان که آشفته است
از من دور بمان
چرا که نمی‌خواهم به تو آسیب برسانم.


مقدمه:
«کار انسان نباید تفکر درباره آن پدیده‌هایی باشد که تاکنون کسی به آن‌ها پی نبرده‌است، بلکه باید اندیشیدن به آن واقعیاتی باشد که در برابر دیدگان همه قرار دارد، ولی کسی به آن‌ها نپرداخته‌است.» آرتور شوپنهاور

زندگی یعنی نفس‌های اختیاری و قتل ‌های اجباری!
سکوت خدا و جولان شیطان!
و اینجاست که زندگی عجیب بوی مرگ می‌دهد!


* * *
در اساطیر یونان، تارتاروس مکانیست در دنیای مردگان؛
عمیق‌ترین نقطه در دنیای مردگان، زندانی برای خدایان شکست‌خورده؛
وقتی خدایان هم شکست می‎خورند؛
آدم اکراه دارد از گفتن ولی مگر زندگی فقط رنج و غم نیست؟!



بعضی پارت های داستان با توجه به ژانر، شامل خشونت هست.
رمان به کسانی که روحیه حساسی نسبت به این موارد دارند، توصیه نمیشه.
داستان از یک دید توصیف نمیشه.
مطمئنم لـ*ـذت خواهید برد.
×انجمن رمان 98×


در حال تایپ رمان تارتاروس | ~FaryadTosi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Soren، لاله ی واژگون، Essence و 13 نفر دیگر

~FaryadTosi~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/5/23
ارسال ها
116
امتیاز واکنش
1,117
امتیاز
118
زمان حضور
11 روز 4 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل1 - تولد عنکبوت

زندگی همیشه بوی کثافت می‌داد، بوی لجن، بوی خون، بوی یه دود غلیظ. همیشه بین صدای خنده‌هام یه چاقو راهش رو به قلبم پیدا می‌کرد. گلوله‌ها سریع بودن، اون مزه قشنگ مرگ رو نمی‌دادن.
دستام زیر سرم بود و دراز کشیده بودم جلوی تلوزیون، غرق کارتون تام و جری بودم؛ تو حال خودم بودم و بلندبلند می‌خندیدم. اما یک‌دفعه ساکت شدم، صدای تلوزیون رو بستم و مشکوک از جام بلند شدم، شک کردم به اینکه این خونه چرا اینقدر ساکته؟ مامان کجا بود؟ ابوالفضل و زینب کجا بودن؟
من هفت ساله با کنجکاوی بیخیال کارتون محبوبم شدم، صداش رو از بسته خارج کردم و از جام بلند شدم. اتاق‌ها رو گشتم، خبری ازشون نبود، با یه قیافه جدی همراه با دلهره رفتم تو حیاط.
چشمم به مامان افتاد، بوی خاک خیس می‌اومد و بوی خون. مامان تکیه داده بود به گوشه حیاط و تلوتلو می‌خورد و تو دستش یه کارد بود، یه کارد آشپزخونه.
رد دستش رو گرفتم و رسیدم به خواهری که فقط از رو لباس آبی رنگش تونستم تشخیصش بدم. نگاهم خیلی سریع رسید به تپه تلنبار شده از گوشت.
زیر پای مامان خاک و خون قاطی بود، سرش برگشت سمت من.
- بیا رضا! بیا ببین دو تا بوقلمون گوشتی پیدا کردم، بیا نترس!
قدمی به عقب گذاشتم. مامان با دیدن حرکتم از جاش بلند شد و به سمتم اومد.
- بیا دیگه کجا می‌خوای بری؟ امشب یه شام داریم حسابی!
با کمی مکث ادامه داد.
- حیوونی‌ها وقتی می‌خواستم ذبحشون کنم خیلی دست و پا می‌زدن ترسیدم حروم بشن!
قدم دیگه‌ای به عقب برداشتم، چرخیدم با همه وجود شاید کوچیکم دویدم با تمام انرژی‌ که داشتم، همون انرژی کوچیک برای خیلی کوچیک، بزرگ. از کنار در خونه گذشتم و هنوز صدای تام و جری می‌اومد، به در حیاط رسیدم، قفل بود. کلیدی دستم نبود و احتمالا کلید تو خونه بود.
دوییدم سمت خونه ولی چاقو هنوز اونجا، مامان هنوز خونی، ابوالفضل و زینب هنوز تکه‌تکه‌شده اونجا، تکه‌های بدنشون پخش زمین، شاید زندگی اهمیتی به سِنِت نمیده و هرچی دلش می‌خواد پخش می‌کنه… .
مامان داشت نزدیکم می‌شد، دویدم سمت انباری، یه در فلزی با قسمت هایی مایل به نارنجی از سر زنگ زدن فاصله‌ای شد بین من و مامان. شاید از اولش هم باید فاصله‌ای وجود می‌داشت.
- بیا بیرون خوشگلم من تنها بمونم ناراحت نمی‌شی ؟
جوابش رو ندادم و عصبی شد، از شنگولی در اومد و بلندتر داد زد.
- بیا دیگه…بیا جون زینب. راستی زینب کجاست؟ از صبح نیست؟ بیا برو آبجیتو از کوچه جمع کن.
صدای کشیده‌شدن چاقو روی دیوار می اومد، بیشتر از این می‌تونستم بلرزم؟
-چرا نمیای؟ دِ میگم بیا بیرون سگ توله! اون بابات که نیست تو هم مثل اون، بشی من چیکار کنم.
گریه کرد، ساکت شد، داد زد، به جون نرده های توی هم رفته در انباری افتاد، ولی من؛ تمام مدت زل زده بودم به سر برادرم، سر ابوالفضل بدون جسم وسط حیاطِ درب و داغون، یکم دورتر از این دیوار های نمور غرق خون، بهت زده و با صورتی تماما زخمی زل زده بود به سمت من، به من بی‌جون.
انگار همه چشم‌های جهان روی من بود.
چشم‌هایی خون‌آلود و غرق خون.


نفس کشیدن انگار سخت‌ترین کار روی زمین شده بود، همین صبح با ابوالفضل و زینب تو کوچه بازی می کردیم و حالا سر جدا شده‌اش رو فقط من تشخیص می‌دادم.
چونه‌اش بریده شده بود گونه های زخمی و خون تو چشماش، که معلوم نبود حتی مال خودش باشه.
حس از کل وجودم رفته بود، بی‌حس تر از همیشه در بسـ*ـتر مرگ، ولی چند تا لمس ریز کافی بود، یه عنکبوت سیاه از بدنم بالا می رفت و من؟
داد زدم.
جیغ زدم.
عنکبوت های بیشتری می‌دیدم، صدای کشیده‌شدن چاقو روی دیوار انباری، رعشه به تنم می‌انداخت و چی می‌تونست حالمو بدتر کنه ؟
پاهای سردم خیس و گرم شد، به جیغ زدن ادامه دادم موهای سرم رو می کندم و به صورتم چنگ می‌انداختم ولی برعکس نیاز ناخنام بلند نبود.
- بیا گور به گور شده. بیا هر غلطی می‌کنی، بکن. ولی اگه تا بعد از سه شماره هنوز تو باشی، خونت گردن خودته، بیا بیرون که من می‌دونم و تو.
داشت خسته می‌شد ولی از وحشت من کم نمی‌شد. چرا اینجوری شد؟
تکه گوشتی جلوی پام افتاد. یکی دیگه و یکی دیگه. از لای نرده‌های فلزی در، سر قطع شده ابوالفضل که به طرز فجیعی بریده شده بود جلوم افتاد و چشم‌هام گشاد شد، سفیدی استخون گردنش از سرخی خون‌ها قابل تشخیص بود. دوباره حس خیسی گرمی رو بین پاهام حس کردم. نگاهم به دست از مچ قطع شده زینب افتاد. از ظرافتش تشخیص می‌دادم که دست زینبه. هنوز صدای غر زدن و تهدیدهای مامان می‌اومد و بعدش صدای قفل زدن در از بیرون. لرزشی بدنم رو فرا گرفت. دو تا ترس شد سه تا شاید هم بیشتر، چشمهام رو به عنکبوت‌ها دوختم.
انگار هر لحظه به من نزدیک‌تر می‌شدن، هم عنکبوت ها هم ترس‌ها.
صدا هایی ناآشنا به گوشم می‌رسید، از در فاصله می‌گرفتم و باز، نمی‌تونستم عقب‌تر برم، عنکبوت ها، مثل همون مستندای توی تلوزیون، ترسناک بودن. اشک و خون توی صورتم قاطی بود و بدنم می‌لرزید، بوی خون قاطی با ادرار توی مشامم می‌پیچید و یهو سیاهی رفت چشمام.


در حال تایپ رمان تارتاروس | ~FaryadTosi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • گریه‌
Reactions: Soren، M O B I N A، Essence و 14 نفر دیگر

~FaryadTosi~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/5/23
ارسال ها
116
امتیاز واکنش
1,117
امتیاز
118
زمان حضور
11 روز 4 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 2 - دنیای عنکبوت

***
افراد با ذات بزرگ به یک اندازه مستعد انجام نیک‌ترین و شرترین کارها هستند.

رضا به حرف زدن ادامه داد.
- الان شونزده سال از اون موقع می‌گذره، شاید بیشتر از نصفش رو تو تیمارستون بسـ*ـتریم کردن. بسـ*ـتری که نه عقده‌هاشون رو روم خالی کردن. میدونی خلاصه تیمارستون فحش، لگد، قرص. خلاصه خیابون فحش، لگد، قرص. ولی باید یه فرقی باشه نه؟
اونکه تا الان گوشه صندلی کز کرده بود، از جاش پا شده بود و انگار با قدرت حرف می‌زد، خیلی با تاکید حرف می‌زد، روانشناس با خودش فکر می‌کرد واقعا می‌تونست بهش کمک کنه؟ به یه پسر با کلی زخم جسمی و روحی؟
- یه فرق جزئی بینشون بود، قرصای خیابون می‌بردنت فضا، قرصای تیمارستون می‌خوابوندنت کف موزائیک‌های سفید، راستی چرا همه تیمارستان‌ها سفیدن؟
جوری که همراه با حرکات بدنش حرف می‌زد، دستاش که هنگام حرف زدن باز و بسته می‌شدن، برای روانشناس آشنا بود، لـ*ـباش رو با زبونش خیس می‌کرد و با انگشت اشاره و شست دست چپش خشکش می‌کرد و باز دوباره تکرار و دوباره بعد یه مکث، ادامه می‌داد‌.
- می‌دونی، خانم دکتر، یه احساس نیاز تو خودم دیدم، خواستم آدم‌ها رو بیشتر با دنیای خودم آشنا کنم ولی گلوله ها زیادی سریعن، شبیه دنیای ما نیستن، اون حس رو بهت نمیدن ولی چاقو...چاقو خود زندگیه!
ضربان روانشناس بالا رفته بود، می‌خواست از جاش بلند شه و سمت تلفنش بره، یه کلمه حرف بزنه، ولی زبونش و جسمش قفل شده بود، با خودش لـ*ـب می‌زد: «این...همون عنکبوته؟ خدایا مگه چیکار کردم که لایق این لحظه‌ها باشم؟»
رضا دستاش رو برد سمت لـ*ـباش و به احترام چاقو بـ*ـو*سه فرستاد…معصومه آخر همین هفته مطب رو قرار بود یه مدت ببنده به خاطر قضیه طلاقش، با خودش کمی عقب‌تر از پیشونی خیس عرغش می‌گفت: «واقعا غیر یه دیوونه روانی کی می‌تونه باشه؟!»
انگار یه چیزی رو گلوش سنگینی می‌کرد، وحشتناک ترسیده بود و اشکاش جاری شد... .
- سانت به سانتی که بریده می‌شه، یه سرخی زیبا در تضاد با رنگ سفید استخون، چه زیباست، نه؟! ولی برای مواقع خاص حتما نباید با چاقو شروع کنیم، اینطور نیست خانم دکتر؟!
به یه گوشه خیره‌شده بود و معصومه حس می‌کرد این آخرشه! رضا آروم‌تر شروع کرد به ادامه دادن.
- یکی؟ دو تا؟ سه تا؟ یه مشت؟ درست یادم نمیاد!
رضا قیافه جدی به خودش گرفته بود، اونیکه با اشک شروع کرد حالا اشک روانشناسش در آورده بود!
- خانم دکتر! حس می‌کنید دارید می‌میرید یا فقط خوابتون میاد؟!
رضا از سمت راست پیشونیش شروع کرد و انگشتش رو تا چپ کشید.
- شاید... زیاد ریخته باشم نه؟!
سر معصومه یخ‌ِیخ شده بود، درحالی که نفس نفس می‌زد بین صدای منزجرکننده خنده رضا زندگیش رو مرور می‌کرد و با خودش می‌گفت: «زهرا… قراره چی سرش بیاد؟ محمد عوضی چی به سرش می‌خواد بیاره؟»
- خانم دکتر، برای جبران این اشتباه شما رو دعوت می‌کنم به یه…جشن بزرگ! ها؟! نظرت چیه؟!
رضا جلوتر رفت در نزدیک‌ترین حالت به صورت معصومه قرار گرفت، از اون لحظه‌ها لـ*ـذت می برد، غرور گفت:
- یه جشن رنگارنگ تدارک دیدم، اینکه از تفنگ خوشم نمیاد دلیل نمیشه از آتیش خوشم نیاد! بوی بنزین فوق العاده است!
رضا سرش رو به سمت راست خم کرد، چشماش رو ریز کرد.
- شما از بوی بنزین خوشتون میاد؟
همه جا تاریک شد، معصومه از روی مبل افتاد پایین روی موزائیک‌های سفید کف مطب، خیره به گل‌های کبود بـ*ـغل پنجره، تو فکر زندگی‌ای که تو دخترش خلاصه می‌شد و بعد آروم‌آروم در بین صدای مزخرف خنده قاتل چشماش بسته شد.


در حال تایپ رمان تارتاروس | ~FaryadTosi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، Soren، لاله ی واژگون و 15 نفر دیگر

~FaryadTosi~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/5/23
ارسال ها
116
امتیاز واکنش
1,117
امتیاز
118
زمان حضور
11 روز 4 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 3 - جشن بزرگ
***
عقل سلیم و شوخ‌طبعی، هر دو یک چیزند که با سرعت‌های متفاوت حرکت می‌کنند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تارتاروس | ~FaryadTosi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: masera، لاله ی واژگون، ZaHRa و 13 نفر دیگر

~FaryadTosi~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/5/23
ارسال ها
116
امتیاز واکنش
1,117
امتیاز
118
زمان حضور
11 روز 4 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 4 - باطن زیبا

دستام رو بردم بالا و کم مونده بود از گوشه سقف بیوفتم پایین! چشمام برق زدن و بلند بلند خندیدم! هنوز دست و پا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تارتاروس | ~FaryadTosi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: لاله ی واژگون، ZaHRa، Z.a.H.r.A☆ و 12 نفر دیگر

~FaryadTosi~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/5/23
ارسال ها
116
امتیاز واکنش
1,117
امتیاز
118
زمان حضور
11 روز 4 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 5 - جشن ادامه دارد

شب قبل، شب شلوغی بود و دلت بخواد یا نخواد چیزای خوب تموم می‌شن و چیزای بهتر جاشون رو می‌گیرن! خانم دکتر حکم چاشنی رو داشت و تیمارستان هم حکم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تارتاروس | ~FaryadTosi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، MĀŘÝM، Z.a.H.r.A☆ و 7 نفر دیگر

~FaryadTosi~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/5/23
ارسال ها
116
امتیاز واکنش
1,117
امتیاز
118
زمان حضور
11 روز 4 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 6 - زندگی، عشق و دیگر مزخرفات

حدود یک ماه بعدتر...
...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تارتاروس | ~FaryadTosi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: masera، ~MOHADESE~، Tabassoum و 9 نفر دیگر

~FaryadTosi~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/5/23
ارسال ها
116
امتیاز واکنش
1,117
امتیاز
118
زمان حضور
11 روز 4 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 7 - شیر یا خط

حسادت، آن اژدهایی که عشق را به بهانه زنده نگه داشتنش به قتل می رساند... ....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تارتاروس | ~FaryadTosi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، ~MOHADESE~، Tabassoum و 7 نفر دیگر

~FaryadTosi~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/5/23
ارسال ها
116
امتیاز واکنش
1,117
امتیاز
118
زمان حضور
11 روز 4 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 8 - تولد دوباره

صدای زجه‌هایی که انگار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تارتاروس | ~FaryadTosi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: masera، ~MOHADESE~، Tabassoum و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا