خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~ASAL~

مدیر آزمایشی طبیعت و جانداران
مدیر آزمایشی
  
عضویت
1/4/23
ارسال ها
847
امتیاز واکنش
1,013
امتیاز
153
زمان حضور
10 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام اثر: رویای سیاره‌ام
نام نویسنده: artemisxm کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: M O B I N A
ژانر: فانتزی، معمایی
خلاصه:
در سال 1997 از وقتی جایی که خانه‌ی ما بود؛ سرزمین تخیلات، رویا و توهمات، نابود گردید.
نسل‌ دیرینه‌یمان به دیار باقی پیوست و من با جرقه‌ای از سرنوشت، سوخته‌ام.
همه چیز از جایی شروع شد که وقتی چشم گشودم و خود را روی یک تـ*ـخت‌ زمینی دیدم و در پسِ ذهنم تنها نامم " ونوس ادونچر " باقی مانده بود و تمام خاطرات مانند یک کتاب کهنه و قدیمی در گوشه‌ی انباری ذهنم خاک خورده بودند و چیزی پیدا نبود. از آن روز به بعد رویای دیدن پدر و مادرم و خودِ واقعیم را در ریشه‌ی قلبِ کبودم دفن نمودم.


در حال تایپ رویای سیاره‌ام | artemisxm کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: bitter sea، ✧آیناز عقیلی✧، Meysa و 14 نفر دیگر

~ASAL~

مدیر آزمایشی طبیعت و جانداران
مدیر آزمایشی
  
عضویت
1/4/23
ارسال ها
847
امتیاز واکنش
1,013
امتیاز
153
زمان حضور
10 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

در تلاطمِ رویاهایم اسیر روزی مرگ‌بار با "چرا" های فراوان شده‌ام. پیش از دوسال پیش، با بال‌های خیال در سیاره الهام‌ بخشم پرواز می‌کردم؛ اما حال، خیال‌هایم به دور دست‌ها رفته و سختی‌های غضب‌آلود مجال زندگی و زیستن در زمینِ ناآشنا را به من نمی‌دهند.
مغزِ هوشمندم حال در سیاهی شناور شده است و تاریکی با لحنی‌ مضحک‌، او را می‌بلعد.
من کی هستم؟ شاید دختری دمیده شده از رنج و غم. شاید دختری که سیاره‌اش و نسلی که چیزی ازش به یاد نمیارد، به دیار باقی پیوستند، غافل از سختی‌های پیش‌رو تمنای وقف دادن خود با شرایط انسان‌ها را داشت، خالی از هر دانستنی در راستای زندگی حرکت کرد؛ اما فلک و ارض از غم زاده شدند و در جای‌جای بدنش تنیدند.
رازهای نهفته‌ی من درست مقابل چشمانم هستند؛ اما چشمی بینا در بحر غرق شده است.
من با جرقه‌ای از سرنوشت سوخته‌ام..


در حال تایپ رویای سیاره‌ام | artemisxm کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، ✧آیناز عقیلی✧، YeGaNeH و 14 نفر دیگر

~ASAL~

مدیر آزمایشی طبیعت و جانداران
مدیر آزمایشی
  
عضویت
1/4/23
ارسال ها
847
امتیاز واکنش
1,013
امتیاز
153
زمان حضور
10 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
در پهنای سرخی آسمان، رو به روی دریایی پر از امواج خشمگین، با ذهن خاموش از هر واکه ای؛ روی صخره ای جای گرفته‌ بودم.
گاهی دریا آرام می‌تاخت و گاهی شلاق موج‌هایش مرا جذب تماشای آن بحر می‌کرد.
صخره آرام و صبور بر جای ایستاده بود؛ و تن به موج‌های سهمگین سپرده بود. و در تمام آن سال‌ها موج‌ها تن خاکستری رنگش را آن چنان صیقل داده‌ بودند که صخره صاف و یکدست شده بود؛ اما در ارتفاع صخره هنوز هم هم تن خاکستری رنگش به همراه سنگ‌های ریز و درشت قابل رویت بود.
من در بلندی صخره نشسته بودم؛ و اگر کمی نزدیک‌تر می‌رفتم به شیب می‌رسیدم و پس از پایین رفتن از شیب، دریا به خوبی می‌توانست نوازشگر پاهای برهنه‌ام باشد.
اندکی بعد، چشمان طوسی رنگم در غروب سرد نارنجی پاییز غرق شده بودند.
نگریستن به غروب آفتاب و هاله‌ی دورش حسی وصف نشدنی را به من هدیه می‌کرد، حسی زیباتر از غلتیدن در شن‌های کریستالی ساحل و لـ*ـذت بخش‌تر از هنگامی که پرندگان نغمه‌ی آمدن بهار را سر می‌دادند.
هر رهگذری مجذوب و مسحور رخسار زیبای غروب و آفتاب و هاله‌ی سرخ رنگش می‌شد.
در پشت کوه‌های مرتفع که خیلی آن‌ طرف‌تر به چشم می‌خورد، خورشید تنها نیمی از خود را آشکار کرده بود و مانند یاقوت سرخ رنگی در آسمان خودنمایی می‌کرد و می‌درخشید.
خورشید زیبا بود؛ اما ماه را همیشه ترجیح می‌دادم.
باد‌ِ ناآرامی درون دریا ذخیره می‌شد که سبب به وجود آمدن موج‌هایی آشفته بود؛ اما صدای موج‌ها تسکین روحِ پژمرده‌ی من بودند و من با شنیدن هر جذر و مد افکارات بی‌پایانم طولانی‌تر می‌شدند.
موی سیاه رنگم؛ در آن افتابِ طلسم شده، در دستان باد خشمگین اسیر شده بود.
فروغ پر قدرت خورشید طوری انگشت اشاره‌اش را سمت من گرفته بود که گاهی پلک‌هایم نای باز ماندن نداشتند و ابروان کشیده و تیره رنگم در هم فرو می‌رفتند.
آنگاه که غرق در غروب پاییز و آ*غو*شِ گرم و عذاب‌آلود خورشید و باد سردِ غضب‌آلود و موج‌های خروشان بودم تک تک سلول‌های مغزم سر جای خودشان ایستاده‌ بودند انگار آن‌ها هم میلی به حرکت نداشتند.
امواج دریا پس از چندین دقیقه، باز هم مانند قلب بی روح من بی امان می‌تاختند.
کاغذ و قلم کوچکی را از کیفِ داغون شده ام بیرون آورده بودم. تا قبل از دوسال پیش چیزی نمی‌نوشتم؛ چرا که در سیاره‌ی درخشانم کاغذ و قلم یافت نمی‌شد؛ ولیکن از وقتی در زمین شروع به زیستن کردم، نگاشتن، جان خسته‌ام را کمی از ژولیدگی محروم می‌کرد.
پاهایم را تکیه گاه کاغذ کردم؛ به واسطه‌ی قلمم، که همچون روح من به کبودی آغشته شده بود؛ افکاری از جنس انبوهی از دلتنگی را برروی کاغذ کاهی و کمی مچاله شده ام آوردم:
- سیاره‌ی عزیزم، اکنون با بغضی که گلویم را چنگ می‌زند برایت می‌نویسم.
من لا به لای شیارهای قلبم مابین خاطراتی از جنس صدایِ نت‌های پیانو، غوطه‌ورم. غرق شدن ذهنم را متوجه نمی‌شوم، هیچ‌کس متوجه نمی‌شود؛ گویی با هر اشاره ای دست‌های خاطرات مرا از دیواره‌های قلبم فرو می‌کشند و ساعت شنی مرا در دقیقه‌ای عجول متوقف می‌کند.
زمان همچون پر طاووسی از دستانم پر می‌کشد.
سیاره‌ی عزیزم، من چیزهای زیادی را از وقتی که در تو زندگی میکردم به یاد ندارم، حتی نام پدر و مادرم را هم به یاد ندارم؛ نمی‌دانم دوستی صمیمی داشتم یا نداشتم؛ اما من همه چیز را درمورد تو به یاد دارم. به یاد دارم که هرگاه اندوه درِ قلبم را می‌گشود و وارد قلب کوچکم می‌شد به تو پناه می‌آوردم و با تو حرف می‌زدم و تو همدم همیشگی قلب من بودی، قلبی که با خنجری کبود و از جنس توهمات، زخم های عمیقی خورده بود.
تو سیاره‌ی الهام بخش، رویاها، توهم و تخیلات بودی و هنگامی که من درون تو بودم نیاز نبود به دنبال رویا بگردم، اما حال که اینجا هستم تنها رویای درونم رویای دوباره زیستن در توست و هرگاه که اندیشه می‌کنم رویایی درون مغزم خودکشی می‌کند.
زمین نماد زندگی، رشد کردن، تلاش برای بقا و جریان داشتن هست اما من در زمین تنها غم درونم شعله گرفته و از آتش غم سوخته‌ام و تبدیل به خاکستر شده‌ام.
برخی انسان‌ها با رفتاری نادرست، بر روح پاک زمین، لکه‌های سیاه و آلوده ایجاد کرده‌اند.
حال من در کشوری 4 فصل درست برعکس تو، زندگی می‌کنم. به یاد دارم، هنگامی که در تو می‌زیستم گرما لغتی نامفهوم بود و هرگز طعم گرما را نچشیده بودم. اما با این حال تا ابد تو تنها سیاره محبوب من خواهی بود.
من می‌خواهم کاج بلند قامتی نزدیک مردابِ نیلوفر‌های خودم باشم؛ اما افسوس که این آرزو هم برایم زیادیست.
و در آخرِ نوشته‌ی تلخم امضایم را زدم و در آخرین خط افزودم:
- رویای سیاره‌ام.

***
یک روز بعد

از پنجره‌ی اتوبوس به بزرگ‌راه چهار بانده خیره شده بودم. گاهی اوقات همان تعداد قلیلی از انسان‌ها که باهاشون هم‌کلام می‌شدم، لقب انسان خشک را به من می‌دادند!
خنده ام می‌گرفت. آن‌ها نمی‌دانستند که من انسان نیستم! پس می‌شود گفت حق داشتند.
بعضی وقت‌ها از خود می‌پرسیدم؛ چه کسی در این دنیای مملو از کینه، نفرت، دروغ، شکنجه، قضاوت و تهمت، می‌تواند زندگی کند؟ پس از نگریستن به آینه ای که رو به رویم بود؛ پاسخ سوالم را پیدا می‌کردم.

بی‌صبرانه منتظر رسیدن به آن جا بودم. مکانی سرشار از حیرت و شگفتی. از همه مهم‌تر؛ خالی از صدای هر انسانی.
آن‌جا کمی عجیب بود، هیچ انسانی در آن‌جا نبود؛ هر لحظع از خود می‌پرسیدم چرا مکانی که از پارک و جنگل ها زیبا‌تر است باید خالی از هر هیاهویی باشد و تنها سکوت، نعره زنان در ‌آن‌جا گشت بزند؟
پاییز همه‌جا‌ را به تصرف خود در آورده بود؛ اما نه پاییز و نه زمستان اقتدار محاصره کردن مکانی را که از نجوای بهشت به ثمر رسیده بود را نداشتند.
چراغ عقب وسایل نقلیه در تاریکی مانند گرگ‌هایی با چشمان قرمز، به کرانه‌ها می‌نگریستند.
همه چیز در آن‌مکان عجیب بود، گل‌های عجیب که هیچ‌گاه در طبیعت عادی یافت نمی‌شدند، درختانی که هیچ‌گاه برگ‌هایشان در هوا معلق نمی‌ماند و سرخی، برگ‌هایشان را به تصرف خود در نمی‌آورد. من می‌دانستم که رازی در این مکان نهفته‌ است، می‌دانستم که این مکان از چشم هر انسانی ناپیدا است؛ اما چه اهمیتی داشت وقتی آن‌جا آرامشی وصف‌ناپذیر را به من هدیه می‌کرد؟

انبوهی از درختان شبح مانند در اطراف و میانه بزر‌گ‌راه قرار داشتند و عبور ماشین‌ها را در دو جهت متمایز کرده بودند، درختان با برگ‌هایی الهام گرفته از خورشید و عهد بسته با پاییز؛ در اعماق آسمان شب، برگ‌هایشان را پهن کرده بودند. و این خبر از نزدیک بودن به آن‌جا را می‌داد. آن جا هیچ نامی نداشت و من نامش را " نغمه بهشت " گذاشته‌ بودم.
با ایستادن اتوبوس رشته افکارم در باتلاقی توسط گل و لای ها، بلعیده شد. کمی پیش‌تر از رسیدن به ‌آن‌جا، چشمه کوچکی از دل کوه جوشیده بود و در عرض جاده، جاری شده بود و سپس به کوه سرازیر می‌شد. ناگهان رعد و برقی زد و هموار با رعد و برق، باران بر زمین پنجه افکند. ابرها ماه را زیرِ پنبه‌های سفید و ابریشمی‌شان که حال غبارآلود بود؛ پنهان کرده بودند. دوان دوان به سمت آن‌مکان رفتم؛ اما دیر شده بود و باران سر تا پایم را احاطه کرده بود.
موهایم از خیسی، تا پایین کمرم می‌آمد.
این خیسی، عصبانیت را در من سوق می‌داد. از وقتی به زمین پای گذاشته بودم؛ هیچ‌گاه نتوانستم عصبانیتم را کنترل کنم و این بود که مرا عذاب می‌داد؛ بنابراین انتظار نداشتم با انسان‌ها خو بگیرم.
تنها یک قدم برای رسیدن به ‌آن‌جا مانده بود؛ همین‌که پاهایم خاکِ آن‌جا را نوازش کرد؛ آسمان صاف شد؛ و ماه مجدد پدیدار شد. زلف‌های سیاه و نمناک‌ام، صاف و خشک شدند. توسط ماه‌ پر فروغ، هاله‌های روشنی در بر گیرنده‌ی تار‌های نازک گیسویم شد.
آن‌مکان به غیر از عجیب بودنش، زیبا بودنش، گویی جادویی‌هم بود و همین بود که لبخندی عمیق را پس از مدت‌ها برایم به ارمغان می‌آورد. آبنمایی در مرکز آن‌جا وجود داشت، آب‌ها از آبنما همچون الماس‌هایی آبی با هاله‌های بنفش که بازتاب نور چراغ متال‌هالید بود، بیرون می‌جهیدند.


در حال تایپ رویای سیاره‌ام | artemisxm کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، MĀŘÝM، ✧آیناز عقیلی✧ و 14 نفر دیگر

~ASAL~

مدیر آزمایشی طبیعت و جانداران
مدیر آزمایشی
  
عضویت
1/4/23
ارسال ها
847
امتیاز واکنش
1,013
امتیاز
153
زمان حضور
10 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن مکان حتی چراغ‌های متفاوتی داشت، چراغ‌هایی به رنگ لاوندر و کارنلیان که دور تا دور محوطه را محاصره کرده‌ بودند. ماه پرفروغ لبخندی به وسعت اقیانوس زده بود، گویی او‌ هم با دیدن آن‌جا سرمست از آرامش شده بود و رخسارش رقصان‌تر از همیشه به جهانی شناور در سیاهی، نور می‌بخشید. در اطراف آبنما نیز نیمکت‌هایی زیبا و رنگارنگ وجود داشت. در میان هر نیمکت درختان اکالیپتوس رنگین‌کمانی وجود داشتند. دور تا دور محوطه هم با درختان دیگر اسیر شده بود. یاس های کبود جای‌جای آن مکان، خودنمایی می‌کردند و تمنای نور ماه را برای کمی سپید شدن، داشتند. درخت اکالیپتوس رنگین‌کمانی، درختی کم‌یاب و نایاب بود که اغلب در اندونزی و فیلیپین یافت می‌شد، اما اینکه در برلین وجود داشته باشد، از عجایب دیگری بود که در آنجا میدیدم؛ آن درخت پوسته‌ی چند رنگی داشت که همچون الماسی در آسمان شب می‌درخشید و چشمانم را محو تماشای خود می‌کرد. لایه بیرونی درخت هرساله پوست ریزی می‌کرد وپوسته سبز روشن، لایه‌ی داخلی را آشکار می‌کرد. این پوسته سبز، به رنگ‌های آبی، بنفش، نارنجی و سایه‌های بلوطی تغییر رنگ می‌داد. ریشه‌ی درخت همچون چنگکی در زمین فرو رفته‌ بود. آن‌چنان زیبا بود که هرگاه به او چشم می‌دوختم، پولک‌هایی رنگین‌کمانی درونم ریشه می‌کردند.
همان‌طور که قدم بر می‌داشتم، گل‌ و لای ها کفش‌هایم را گلی می‌کردند.
لعنتی زیر لـ*ـب ‌می‌فرستادم و به راهم ادامه می‌دادم.
موهایم در اثر باد، در هر لحظه جلوی چشمانم می‌آمدند و مسیر رو به رویم را تار می‌کرد! کش مویم را از دور دستم در آوردم و با عصبانیت و بی اهمیتی کامل، موهای آشقته ام را بستم.
هوفی کشیده در اثر راحت شدن از دست تارهای عذاب دهنده موهایم، کشیدم. در راه پیمودن مسیر بودم که ناگهان چیزی در میان آن گِل‌ها تعجب را در من برانگیخته کرد.
رد پاهایی بزرگ، تقریبا پانزده برابر پاهای من برروی گِل‌ها نقش بسته بود. مانند رد پاهای یک هیولای عضیم‌الجثه بود.
تعجبی از جنس نگرانی درونم پر و بال گرفت. آن‌جا هیچکس نمیامد، اما یک‌دفعه رد پای یک هیولا جلوی چشمانم آشکار شد.
بزاق دهانم را به سختی قورت دادم. لـ*ـب‌هایم را که در اثر کندن پوسته پوسته شده بود، روی هم می‌فشردم و همانطور که سعی داشتم آرامش‌ام را حفظ کنم، دستان یخ زده ام را مشت کردم و با صدایی تقریبا بلند گفتم:
«کی اونجاست؟ خودت‌رو نشون بده!»
سر جایم ایستاده بودم و نگاهم را به اطراف حول می‌دادم. از پلک زدن نیز درنگ می‌کردم.
فکر می‌کردم الآن‌ها است که شخصی از پشت حمله کند! شاید یک اهریمن پلید باشد. شاید هم یک دیو غول‌ پیکر از جهان موازی.
کمی بعد، همانطور که نفس‌هایی عمیق و پی در‌پی می‌کشیدم، صدای گام‌هایی به گوش رسید. صدای " هو هو " جغدها با صدای گام‌ آن هیولا ترکیب شده بود و ملودی‌ای وحشتناک را ساخته بود. با هر صدای گام، رد پای جدیدی برروی گل‌ها نقش می‌بست و به سمت من نزدیک می‌شد.
گام یک انسان نبود، گام‌هایی بلند و استوار، گویی آن موجود پلید سعی داشت به سمتم خیز آورد؛ اما چرا چیزی از او معلوم نیست و تنها صدای رد‌ پاهایش به گوش می‌رسد؟ نکند من کور شده ام؟ ناگهان صدای جغدها و صدای گام آن موجود، به طرز مخوفی خاموش گردید و در همان لحظه، کمی آن‌طرف تر از خودم، گلوله آتشی به سویم پرت شد، با سرعت خود را کنار کشیدم تا شعله‌های آتش مرا در بر نگیرد. نفس‌ در سـ*ـینه‌ام حبس شده بود و ترس، مجال نمی‌داد. چشمانم از حدقه در آمده بود. حس می‌کردم الان‌ها است قلبم را بالا آورم! گلوله آتش را که انگار از دهان یک اژدها در آمده باشد، با چشمانم دنبال می‌کردم. هنگام برخورد آتش با زمین، خاموش شد و از خود برگه‌ای بر جای گذاشت. آسمان شب به یک‌باره تاریک‌تر شد و غرشی کرد. دقایق ایستاده بودند و تماشاگر این لحظه‌ی ترسناک بودند. همه چیز عجیب بود. سوالات مغزم را می‌شکافتند و بین دوراهی‌ای سخت گیر کرده بودم. آیا به سمت آن برگه‌ی نامه مانند بروم و ببینم چیست؟ اگر یک تله باشد چی؟ در بین هوای مملو شده از حس خوفناکی، غوطه‌ور شده بودم. شبهه و تردید به سمت قلبم هجوم آورده بودند. دل را به دریا زدم و با گام‌هایی آهسته به سمت برگه روانه شدم. باد زوزه می‌کشید، برگِ درختان خس‌خس کنان می‌رقصیدند و جغدها به آرامی بر روی درخت‌ها نشسته بودند و هوهو می‌کردند. با احتیاط به سمت برگه خیز برداشتم، وقتی نزدیک‌تر شدم متوجه شدم یک پاکت‌نامه است. یک‌دفعه تمام چراغ‌های متال‌ هالید خاموش شدند و فضا سنگین و سهمناک‌تر شد. همان‌طور که داشتم قدم بعدی را می‌گذاشتم با خاموشی فضا، پاهایم در هوا معلق ماندند و باز هم ترس در وجودم تداعی شد. نورِ ماه‌‌هم آن درخشش همیشگی را نداشت. آب‌ آبنما که مانند الماس می‌درخشید‌ هم نتوانست ترس را در من عرصه دهد. ریشه‌ی رنگین‌کمانی اکالیپتوس‌ها هم کم‌رنگی متفاوتی بر خود گرفته بودند. انگار از آسمان شب گرفته تا آبنما ها با یک‌دیگر پیمان بسته بودند تا ترس را در من استکثار دهند. فقط تک چراغی به رنگ کارنلیان که نورش درست آن پاکت‌نامه را نوازش می‌کرد، روشن مانده بود. عرق سرد از پیشانی‌ام چکه می‌کرد. احساس می‌کردم آن نامه چشمانش را به من دوخته و نعره زنان مرا به باز کردنش دعوت می‌کند.
تک چراغِ قرمزِ روشن مانده، در آن تاریکیِ عمیق با نورِ ماه؛ مبارزه کنان، می‌درخشید و فریاد میزد که به سمتِ تنها باز مانده‌اش؛ یعنی آن پاکت، بروم. بالاخره قدم بعدی را به سمت آن پاکتِ مسحور کننده برداشتم.
سرانجام پس از قدم‌های پی درپی؛ اما آهسته و محتاط، به پاکت‌نامه رسیدم. با پاکتی به رنگ چوب‌های تازه نفس با بافت‌هایی تیره، مواجه شدم. روی پاکت با فونتی ضخیم به رنگ مشکی، به زبانی که نمی‌دانستم متعلق به کدام کشور است، نوشته شده بود:
"برای ونوس ادونچر"


در حال تایپ رویای سیاره‌ام | artemisxm کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، ✧آیناز عقیلی✧، YeGaNeH و 13 نفر دیگر

~ASAL~

مدیر آزمایشی طبیعت و جانداران
مدیر آزمایشی
  
عضویت
1/4/23
ارسال ها
847
امتیاز واکنش
1,013
امتیاز
153
زمان حضور
10 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
درواقع قدرت خواندن آن اسم‌ هم به لطف مغزِ ربات مانندم پیدا کرده بودم؛ زیرا مغز من مانند یک ربات هوشمند می‌توانست همه چیز را متوجه شود؛ اما نمی‌دانم چرا تمام خاطرات را از سر فراری داده بود.
پاکت را گشودم و با کاغذی کاهی، روبه رو شدم.
کاغذ کاملا خالی بود. خالی از هر نوشته‌ای. اوفی را زیر لـ*ـب غریدم.
همان‌که آمدم کاغذ را بر زمین پرت کنم با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رویای سیاره‌ام | artemisxm کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: bitter sea، Saghár✿، ✧آیناز عقیلی✧ و 12 نفر دیگر

~ASAL~

مدیر آزمایشی طبیعت و جانداران
مدیر آزمایشی
  
عضویت
1/4/23
ارسال ها
847
امتیاز واکنش
1,013
امتیاز
153
زمان حضور
10 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
در دستان سرما دیده‌ام که تمنای گرمای چشم‌گیری را داشتند دانه‌های سیاه رنگی پیوند خوردند و تبدیل به قلمی مذموم از جنس تنهایی و ناامیدی شدند.
انتظار داشتم قلمی زیبا و ساخته شده از پر موجودی افسانه‌ای باشد؛ اما گویی این تخیلات تنها در افسانه‌ها غرق شده‌اند.
آن شی مذموم، تماما سیاه رنگ بود و هاله‌ای از چراغِ کارنلیان اورا در بر گرفته بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رویای سیاره‌ام | artemisxm کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: bitter sea، Saghár✿، ✧آیناز عقیلی✧ و 12 نفر دیگر

~ASAL~

مدیر آزمایشی طبیعت و جانداران
مدیر آزمایشی
  
عضویت
1/4/23
ارسال ها
847
امتیاز واکنش
1,013
امتیاز
153
زمان حضور
10 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
با قطره اشکی که لغزان از چشمانِ تارم می‌چکید، نگاهم را دوباره به ماه دوختم. چیز عجیبی چشمانِ پر بغضم را به خود محو نمود.
تکه‌ای از رنگی نامعلوم که درست وسط ماه معلوم بود. مانند ارابه‌ای بود که بر روی ماه میغلتد.
چشمانِ تارم را مالیدم و چند پلکِ پی درپی زدم و مجدد به ماه نگریستم.
این‌بار ماه کاملا می‌درخشید، بدون هیچ نقطه‌ی نامعلوم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رویای سیاره‌ام | artemisxm کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، Saghár✿، ✧آیناز عقیلی✧ و 11 نفر دیگر

~ASAL~

مدیر آزمایشی طبیعت و جانداران
مدیر آزمایشی
  
عضویت
1/4/23
ارسال ها
847
امتیاز واکنش
1,013
امتیاز
153
زمان حضور
10 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
دفتر را بستم.
اکنون یک روز از زمان موعود گذشته بود. فردا راس ساعت 11 شب به آن‌جا می‌روم و در انتظار آن شخصِ نهان می‌نشینم. او آخرین امیدِ بازگشت به سیاره‌ام است.
صدای تق‌تقِ در افکارم را به دستِ تاریکی سپرد.
از نحوه‌ی در زدنش، به وضوح متوجه شدم که شرلوت است.
چاره‌ای جز باز کردن در نداشتم.
+ والا ترسیدم یوقت در و باز نکنی. اون‌موقع...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رویای سیاره‌ام | artemisxm کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: bitter sea، M O B I N A، SelmA و 8 نفر دیگر

~ASAL~

مدیر آزمایشی طبیعت و جانداران
مدیر آزمایشی
  
عضویت
1/4/23
ارسال ها
847
امتیاز واکنش
1,013
امتیاز
153
زمان حضور
10 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
سرزمین سلیان

+ این غیر ممکنه! چطور تونستی این کار و بکنی؟
- آنتومی، چه انتظاری داشتی پسرم؟ می‌ذاشتم نگهبانای ماه نابود بشن؟
- اینارو بیخیال. الان اون دختره.. ونوس؛ به من اجازه ورود به اون‌ جارو داد. با این کار طبیعت ازمون انتقام می‌گیره و من تا یه مدت طولانی نمی‌تونم به زمین برم. مامان متوجه‌ای؟ طلسمت هر لحظه داره گسترده میشه،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رویای سیاره‌ام | artemisxm کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، bitter sea، Saghár✿ و 6 نفر دیگر

~ASAL~

مدیر آزمایشی طبیعت و جانداران
مدیر آزمایشی
  
عضویت
1/4/23
ارسال ها
847
امتیاز واکنش
1,013
امتیاز
153
زمان حضور
10 روز 8 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
در بین قدم‌های پی در پی‌ام در خلوت‌ترین خیابان شهر صدای اشک‌های خفه‌ای بر گوش‌هایم طنین انداخت.
کمی جلوتر دختری بر روی جدولِ کنار پیاده‌رو نشسته بود، پاهایش را در دستانش می‌فشرد و همان‌طور که سعی داشت با آرام ترین صدا گریه کند، می‌گریست.
به سمتش رفتم، دست‌هایم را بر شانه‌ی ظریفش گذاشتم و کنارش نشستم.
سرش را بالا آورد. چشم‌هایش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رویای سیاره‌ام | artemisxm کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، bitter sea، Saghár✿ و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا