خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
زُلِیخا همسر عزیز مصر بود. که دلباخته جوانی معصوم می گردد. او در ابتدا برای حفظ آبرو و موقعیت خود به ناچار یوسف را متهم می‌ کند که قصد بی احترامی به او را داشته‌ است اما سال‌ ها بعد طبق روایت قرآن در حالی که از کردهٔ خویش پشیمان است و خود را مقصر سال‌ ها در بند بودن یک جوان بی گنـ*ـاه می‌ داند، در حضور فرعون و همگان پرده از حقیقت ماجرا برداشته و به بی گناهی یوسف شهادت می‌ دهد. بدین ترتیب یوسف که بی گناهی اش ثابت شده و خواب فرعون را که همهٔ معبران در تعبیر آن عاجز بوده‌ اند تعبیر کرده‌ است، از زندان آزاد شده و به دستور فرعون وقت عزیز مصر می‌ شود
هنوز یوسف علیه السّلام از رنج به چاه افتادن نیاسوده بود و در منزل عزیز مصر آثار خستگی و آزردگی گذشته از چهره اش پاک نشده بود که خیاط روزگار جامه محنت دیگری بر اندامش دوخت تا با آزمونی جدید، عزم او را در تقرب و توجه به خداوند استوارتر کند.
این بار دست روزگار، مصیبت را از دریچه زیبایی و حسن جمالش بر او وارد کرد و از جوانی و شادابی یوسف که برای هر کس سرمایه مباهات و کامرانی است برای او دردسر بزرگی فراهم کرد که مدتها در دام آن گرفتار بود و
یوسف علیه السّلام در خانه عزیز مصر به کار خود مشغول شد و در فرصتهایی که پیش می آمد درایت، دوراندیشی، امانت داری و شایستگی های خود را آشکار می ساخت و بدین وسیله اعتماد عزیز را به خود جلب کرد و در سرای اختصاصی عزیز راه یافت.
امانت داری و پاکدامنی یوسف سبب شد که در خانه عزیز به محل اشراف و آزادگان دست یابد و در قلب عزیز، مانند پسران نیک جای خود را باز کرد.
زمان سپری می شد و بهار عمر بر زیبایی و حسن جمال او می افزود. به تدریج یوسف علیه السّلام لباس کودکی را افکند و خلعت جوانی پوشید تا جایی که فکر زلیخا هم مشغول و متوجه او شد. زن عزیز صبح و شب مراقب یوسف بود، در نشست و برخاست، در خواب و بیداری و به هنگام صرف غذا پیوسته حرکات و سکنات او را زیر نظر داشت.
در این چشم چرانیها، جمال پنهان یوسف و زیبایی های جسمی و روحی و تناسب انـ*ـدام او بر زلیخا آشکار شد و احساس کرد که بذر مهر یوسف در اعماق قلبش جوانه زده و در فکر او ظاهر می شود و آرزوی کام گرفتن از یوسف را در دل می پروراند، همان گونه که هر زن جوان و خوش سیمایی به هنگام تنهایی آرزوهایی در سر می پروراند، ولی آیا ممکن است که زن عزیز با آن مقام و مرتبه از یوسف کام دل بستاند.
او زن عزیز مصر است، در کاخ حاکم مقامی دارد و عظمت شوهر او در مصر عظمت وی محسوب می شود.
بهترین کاری که شایسته زلیخا است این است که بر هوای نفس خود تسلط یابد و آرزوی دل را سرکوب کند و ریشه های هوا و هـ*ـوس را از روح خود برکند، ولی زمانی که دوباره یوسف را می بیند قلبش متوجه و متمایل او می گردد و مهر یوسف علیه السّلام در قلبش تقویت می شود.
مکر زلیخا در جلب توجه یوسف علیه السّلام
آنگاه که آتش عشق در جان زلیخا مشتعل شد و جسم او را رنجور ساخت، اندیشید که هوای نفس خویش را پاسخ گوید و با لباس فریب، یوسف را به سمت خود جذب کند ولی درعین حال خود را ذلیل و خوار نسازد و از تـ*ـخت جلال فرود نیاید، لذا دامهای حلیه را بر سر راه یوسف گسترد و با دلبری و طنازی خود را بر یوسف عرضه داشت. شاید روح او را تسخیر کند و هوا و هـ*ـوس را در مغزش شعله ور سازد.
گرچه زلیخا با ایما و اشاره به فریب یوسف همت گماشت ولی یوسف از اشاره ها و کنایات وی چشم پوشید و از زیبایی انـ*ـدام و گرمی بازار جمال او صرف نظر کرد، زیرا شخصیت یوسف شرف، تقوی و پاکدامنی را از نیاکان خود به ارث برده، میل به حرام نمی کند و متوجه گنـ*ـاه و معصیت نمی شود.
از طرفی عزیز مصر همواره کرامت یوسف را پاس و او را محترم می داشت و با عزت با او رفتار می کرد و او را امین منزل خویش می دانست و یوسف علیه السّلام نمی تواند در چنین منزلی به او خیـ*ـانت کند و با بی عفتی به همسر او نگاه کند.
اما بی اعتنایی یوسف، آتش ه‌ای نفس زن را دامن می زد و اعراض او، عشق سوزانش را شعله ورتر می ساخت و ناچار آنچه با اشاره طلب می کرد این بار با بیانی صریح و آشکار طلبید، برای رسیدن به مقصود جرأت بیشتری پیدا کرد و قهر یوسف، صبر و شکیبایی او را یکباره ربود و بی اعتنایی و نافرمانی یوسف برای او غیر قابل تحمل شد.
زلیخا تصمیم خود را گرفت و خویشتن را برای مقصودی که داشت آماده ساخت.


داستان یوسف و زلیخا

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
او برای وصول به هدف نفسانی، خود را از اوج عزت به زیر آورد و لباس نیاز و تضرع بر تن کرد و از سر مکر و حیله یوسف را به خوابگاه خود خواند، یوسف علیه السّلام هم مانند خدمتگزاران و از سر اطاعت و طبق معمول برای انجام فرمان نزد او شتافت، اما زن بلافاصله پرده ها را کشید و درهای اطاق را بست و گفت: من مهیای پذیرایی تو هستم و جان و تن من در گروه اشاره توست.

گرچه یوسف علیه السّلام با اندامی متناسب و باطراوت و در بهار جوانی به سر می برد ولی چون از سـ*ـینه حکمت شیر مکیده و در بسـ*ـتر نبوت رشد کرده و خداوند برای رسالت خویش او را برگزیده بود، در قلب او جز عشق و حب خداوند جایی برای عشق دیگری و پیروی از هوای نفس وجود نداشت و این گونه مکاری و طنازی ها نمی توانست او را اسیر خود سازد.

یوسف علیه السّلام در مقابل اظهار تمایل زلیخا گفت: معاذ اللّه که من اراده تو را پاسخ گویم و تسلیم خواست تو گردم، غیر ممکن است که من به مولای خود، عزیز خیـ*ـانت کنم زیرا مولای من مرا عزت و کرامت بخشیده و حضور مرا گرامی داشته، من نمی توانم نعمتهای او را نادیده بگیرم و احسان وی را منکر شوم.

اگرچه درها را بسته ای و پرده ها را آویخته ای اما خدای یکتا از نیت چشمها و امیالی که در دلها وجود دارد، آگاه است. غیر ممکن است که من دستور نفس را برای انجام معصیت بپذیرم و یا اینکه قلب خود را بر آنچه مورد غضب او است آماده سازم، زیرا ستمگران رستگار نمی شوند.

انتقام زلیخا از یوسف علیه السّلام

زلیخا با آن جلال و عظمت و با آن جمال و زیبایی، یکی از خادمین خود را به کامیابی می خواند، ولی او امتناع می کند و خواست او را اجابت نمی کند در صورتی که این زن بانوی کاخ است. خانمی است که خدمتگزاران و زیردستان با افتخار دستورش را اجرا می کنند، لذا این نافرمانی یوسف برای زلیخا بسیار گران و ذلت و خواری آن برای او ناگوار و غیر قابل تحمل است.

زلیخا غضبناک شد و شکست و ناکامی وی در میدان عشق او را به انتقام واداشت و تصمیم گرفت با مکر و حیله یوسف را گرفتار کند و به خاطر عزت بربادرفته اش از او انتقام گیرد.

در مقابل نقشه های زن، یوسف علیه السّلام نیز تصمیم گرفت که بدی را با بدی مکافات کند و هر حیله ای را با مکری پاسخ دهد، ولی نور نبوت در قلب یوسف درخشید و برهان الهی در روحش تجلی کرد و به او وحی شد: فرار بهتر از مبارزه و مسالمت بهتر از حمله است!

یوسف علیه السّلام وحی پروردگار خویش را دریافت و در پیروی از آن به سوی درب شتافت ولی زلیخا نیز برای گرفتن گریبان او به دنبالش دوید و به هنگام فرار، پیراهن یوسف را از عقب گرفت و به سوی خود کشانید، در این گیرودار و در این کشمکش ناگهان عزیز از در وارد شد و یوسف را در حالی دید که پیراهن او پاره شده و در کناری ایستاده است.

وضع آشفته منزل زمینه ایجاد شک و شبهه و تهمت را آماده کرده بود، زن ناچار به حیله گری و مکر خود و یوسف به راستگویی و صراحت خویش پناه برد.

زلیخا با مظلوم نمایی گفت: ای عزیز! یوسف رعایت تو را نکرده و حرمت همسر تو را حفظ ننموده، او می خواست دامن عصمت مرا آلوده کند، او از من درخواست عمل ناشایستی کرد، «کیفر آن کس که حریم حرم تو را بشکند و به آن سوء قصد کند جز زندان و عذابی دردناک نیست.»

اکنون یوسف علیه السّلام در برابر فتنه، پناهی جز صراحت در گفتار و اعتراف به واقع ندارد، زیرا زلیخا با دروغگویی و بهتان درصدد انتقام برآمده؛ لذا یوسف گفت:


داستان یوسف و زلیخا

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
حقیقت خلاف آن است که بانوی حرم گفتند، ایشان مرا به خود دعوت کرد و دامن پاک مرا به سوی خود کشاند و این پیراهن من است که بر صدق گفته ام گواهی می دهد.

همان موقع که عزیز مصر جریان یوسف و همسر خود را بررسی می کرد، پسر عموی زلیخا که مردی زیرک و هوشیار و دانا و بصیر بود، وارد شد و از تبادل کلمات داستان را فهمید و حقیقت قصه و واقع قضیه را دریافت و گفت: اگر پیراهن یوسف از پیش رو پاره شده بانو راست می گوید و یوسف دروغگو است و اگر پیراهن او از پشت پاره شده زلیخا دروغ می گوید و یوسف حقیقت را گفته است.

عزیز مصر چون دید پیراهن یوسف از پشت سر پاره شد به حقیقت امر واقف شد و بی گناهی یوسف آشکار گردید. عزیز به همسر خود نگاه کرد و گفت: این حادثه از حیله زنان و مکر ایشان است، از جرم خویش توبه کن که تو از خطاکاران هستی!

عزیز رو به یوسف کرد و گفت: زبانت را از بحث درباره این ماجرا کنترل کن و بترس که این قضیه فاش گردد و بر سر زبان ها جاری شود.

زلیخا در افکار عمومی

داستان عشق زلیخا و دلباختگی او در بین زنان قصر و مردم شهر انتشار یافت و همه می گفتند همسر عزیز مصر، شیفته غلام عبرانی خود شده و در کمند عشق او گرفتار گشته و در مقابل زیبایی او دل باخته است و خود را از اوج عزت و شوکت به زیر آورده و یوسف را به کام گرفتن از خود دعوت کرده ولی یوسف دعوت او را رد کرده است.

زلیخا که با فتنه گری و مکاری به هدف خود نرسید و زیبایی و ناز و کرشمه اش در یوسف کارگر نیفتاد، یکباره مأیوس شد، درحالی که آتش سوزان عشق یوسف در درون او زبانه می کشید و اشک حسرت او را رسوا می کرد و رنجوری و بیماری پرده از رازش برمی داشت.

این مطالب در شهر منتشر و ورد زبانها شد و مورد تفسیرهای مختلف قرار گرفت و بار دیگر به گوش زلیخا رسید و سخنانی که زنان مصر در پیرامون موضوع بیان می کردند و گاهی بر آن می افزودند، موجب سرزنش او می شد.

زلیخا چاره ای جز این ندید که این بحث را تمام کند و این حربه برنده را از دست مخالفین خود بگیرد و حیله آنان را با حیله دیگری تلافی کند. او برای اجرای نقشه خود، زنان مصر را به ضیافت بزرگی دعوت کرد و برای هریک از آنها بالش های نرم و تـ*ـخت هایی راحت مهیا ساخت و لباسهای گرانبهایی به آنان پوشانید و آنان را غرق در نعمت ساخت.

سپس دستور داد میوه های لذیذ فراهم کردند و به دست هریک از میهمانان کاردی داد و در این حال به یوسف گفت: از میان صف زنان عبور کن!

یوسف علیه السّلام طبق دستور زلیخا از اتاق مخصوص خود بیرون آمد و درحالی که حیاء حسن جمالش را زینت داده بود، با انـ*ـدام موزون و زیبای خود از میان میهمانان عبور کرد و مجلس را رونقی دیگر داد.

زنان اشراف مصر یکباره جوانی را دیدند که مانند جوانان دیگر نبود! پیشانی او درخشان، سیمای او نورانی، اندامش متناسب، برق صورتش دلربا و نیرومندی و جوانی از بازوانش آشکار و هیبت و جلال او بی نظیر بود.

زنان اشراف در ورای این ظاهر جذاب متوجه عفت و پاکدامنی و شرم و حیای ستودنی یوسف شدند و در این حال از خود بیخود شدند و کنترل خود را از دست دادند، به حدی که کاردها دست آنها را برید و در آن حال مدهوش گفتند: حقا که، اندامی موزون دارد. «این جوان از جنس بشر نیست، او جز فرشته زیبایی و ملکه حسن و جمال نمی تواند باشد.»


داستان یوسف و زلیخا

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
اعتراف زلیخا

در این حال زلیخا با اظهار خرسندی شروع به کف زدن کرد، گویا غم او برطرف گشته و مکرش کارگر افتاده، لذا رو به زنان مصر کرد و گفت: یوسفی که مرا در شیفتگی او سرزنش می کنید و داستان مرا نقل مجالس خود کرده اید اوست، اینک اعصاب لرزان و دستهای خون آلود خود را بنگرید و این در حالی است که شما تنها یک بار و مانند یک رهگذر او را دیده اید. پس بی مورد مرا ملامت نکنید. یوسف در خانه من تربیت شده، در مقابل چشم من رشد کرده، در مقابل دیدگان من قد برافراشته است، من او را در نشست و برخاست، در بیداری و خواب و در حرکت و سکون دیده ام و شب و روز با او بوده ام، پس چگونه ممکن است شیفته او نشوم. من خود را با تمام وجود و آنچه از زیبایی در خود داشتم، بر او ظاهر و عرضه داشته ام، ولی یوسف از سر عفت و پاکدامنی از من اعراض می کند و کمترین تمایلی به من نشان نمی دهد، زیرا روح آسمانی در نهاد یوسف تجلی دارد و عشق پروردگار، مجالی برای غیر در او باقی نمی گذارد.

آیا این زمامدار نیرومند را ما باید بنده فرمانبردار بنامیم و زنی همچون من مقهور و ضعیف را خانم و مالک او بدانیم؟

از شما چه پنهان، من خویشتن را بر یوسف عرضه داشتم، دل به او باختم ولی یوسف امتناع ورزید و به من اعتنایی نکرد و از من صرف نظر کرد و روی گرداند.

به شما صریحا بگویم که من طاقت دوری و بی اعتنایی او را ندارم. من نمی توانم زمام دل خود را در کف بگیرم و خویشتن را حفظ نمایم. یوسف عنان دل مرا در دست گرفته، قلب مرا اسیر خود ساخته، شب مرا طولانی کرده و خواب را از چشم من ربوده است.

اکنون که من خود را ذلیل او ساخته ام و در نزد مردم رسوا گشته ام، باید یوسف کام مرا برآورد و اگر مخالفت کرد، او را به تاریکی های زندان می افکنم، تا ظلمت زندان، رونق جوانیش را از او بگیرد و یا جسم نازنین او را آزار و شکنجه می دهم تا طراوت خود را از دست بدهد. یوسف در یکی از این دو راه آزاد است که آسانترین راه را انتخاب کند.

یوسف علیه السّلام و مکر زنان دربار

زنان اشراف زیبایی یوسف علیه السّلام، جمال و رونق بازار و طراوت او را دیدند و سوز دل زلیخا را نیز شنیدند، آنها دیدند که زلیخا با آن مقام و عزت، آرزوی یوسف را در سر می پروراند و از طرفی تهدیدهایش بر علیه یوسف را شنیدند، لذا به جهت دلسوزی و یا خودشیرینی به زن عزیز حق دادند و برای چاره جویی نزد یوسف آمدند.

یکی از زنان به یوسف علیه السّلام گفت: ای جوانمرد رشید! این بی اعتنایی و خودخواهی و ناز و تعزز چیست؟!

چرا از بانوی قصر رخ برمی تابی و او را می آزاری؟! مگر تو در سـ*ـینه قلبی نداری که تسلیم این زن دلداده گردد؟! براستی آیا تو چشمی نداری که این همه حسن و زیبایی و شوکت را ببیند؟ جمالی که سنگ و چوب را به حرکت درمی آورد، تو را با این جوانی و شادابی علاقه‌مند نمی کند! مگر تو دل نداری و میل به زنان در خود احساس نمی کنی؟ و از زیبایی آنان لـ*ـذت نمی بری؟!

دیگری گفت: از زیبایی و دلربایی زلیخا هم که بگذری، مگر تو مال و قدرت عزت و شوکت این زن را نمی بینی؟! مگر نمی دانی اگر خواهش او را پاسخ دهی و دل او را بدست آوری هرچه در این قصر موجود است در اختیار تو قرار می گیرد!

زن سوم به یوسف علیه السّلام گفت: اگر نیازی به جمال او نداری، اگر طمعی به مال و مقام او نداری، آیا از خشم او و تهدید به زندان و وحشت و ظلمت آن نمی هراسی؟ آیا از شکنجه و مدت نامعلوم حبس باکی نداری؟!

بهتر است که از لجاجت خود دست برداری تا از زیبایی و ثروت که آرزوی هر جوان است، برخوردار و از شر زندان و شکنجه نیز رها گردی.

یوسف علیه السّلام در آرزوی زندان!

زنان مصر این سخنان فریبنده را گفتند و فکر می کردند که با این سخنان دل یوسف را تسخیر و هوای نفس او را علاقه‌مند نموده اند، ولی یوسف بین نوید و تهدید مضطرب است، بین وعده و وعید و امتناع سرگردان است تا آنجا که ترسید وسوسه شیطان، جمال حقیقت را از نظرش پوشیده دارد.

پس به درگاه خدا توسل جست و با تضرع به درگاه خدا ناله کرد تا ناراحتی او برطرف گردد و فکر پلید زنان در او کارگر نیفتند. سپس یوسف گفت: پروردگارا! همانا زندان تاریک با آن وحشت و ظلمت برای من راحت تر و دلپذیرتر از اسارت در مکر و حیله این زنان و نبرد با آنها است.


داستان یوسف و زلیخا

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
زیرا من در زندان بر بلای تو صبر می کنم و ایمانم به قضاء تو افزایش می یابد و بر آنچه از امور که بر مخلوق تو مخفی است مطلع می گردم، راه دعوت به توحید و معرفت تو برایم گشوده می شود و فرصتی برای تسبیح و ستایش تو بدست می آورم.

من در زندان، خود را برای اقامه حق و نصب میزان و عدالت مهیا می سازم تا آن موقع که طبق وعده خود به من نیرو و قدرت می بخشی، آماده باشم، زیرا که وعده تو حق و قولت صحیح است.

بارخدایا! اگر من در میان این زنان بمانم، مرا با گفتار فتنه انگیز خود گرفتار می سازند و زندگی بی ارزش دنیا را برای من زینت می دهند و من از هوای نفس خود می ترسم که متمایل به آنان گردد و از شیطان بیم دارم که مرا وسوسه و بر من غلبه کند و من به زنان متمایل گردم. «بارخدایا زندان برای من محبوب تر از آن است که زنان مرا به سوی آن می خوانند، اگر حیله آنان را از من بازنگردانی، متمایل به آنان می شوم و از زمره نادانان می گردم.

آخرین حربه زلیخا!

یوسف علیه السّلام از همه بلاها و دام هایی که برای او گستردند و تهمت های ناروایی که به او نسبت دادند با عزت نفس و دامن پاک بیرون آمد. گرچه زن عزیز، در عرضه خود بر یوسف دلربایی ها کرد ولی رنگ و نیرنگ های او کوچکترین اثری در جلب توجه یوسف نداشت، بلکه بر بی اعتنایی و روی گردانی او افزود. تا در نهایت کار به جایی رسید که یوسف از ترس از خیـ*ـانت به ولی نعمت خود به خدا پناه برد و از او در این مبارزه مدد خواست.

یوسف علیه السّلام حاضر نشد به سرور خود خیـ*ـانت کند، زلیخا یوسف را به بی احترامی به خویش متهم ساخت، اما گواهی نزدیکان او یوسف را تبرئه کرد و ادعای او را باطل ساخت. سرانجام زنان اشراف مصر با مکر و حیله تصمیم گرفتند یوسف را منحرف سازند ولی در عزم استوار او خللی وارد نشد، تمام شواهد، دلیل بیگناهی یوسف و گواه پاکدامنی و امانت او بود و عزیز مصر نیز بر این امر واقف و ذهن او از هر شبهه ای پاک بود، ولی زلیخا که صبرش تمام و امیدش از یوسف قطع شده بود، به شوهر خود پناه برد و چون اراده او را در دست داشت، شکایت یوسف را نزد او برد و گفت:

یوسف مرا در کار خود مفتضح و شرافت مرا به تهمت آلوده ساخت. باید او را زندانی کنی و شرافت مرا بازگیری و سوز دل مرا تسکین دهی.

سرانجام با اصرار و پافشاری زلیخا، عزیز مصر خواهش او را پذیرفت و تسلیم خواست وی شد و یوسف بیگناه را به زندان افکند. یوسف علیه السّلام با محنت دیگری مواجه شد ولی با صبر بردباران و عزم مؤمنان آن را نیز پذیرفت.

یوسف علیه السّلام بدون گنـ*ـاه در زندان

یوسف بدون ارتکاب به هیچ خطا و گناهی زندانی شد، اما همواره به عدل و داد الهی و فرج و گشایش در کار خود امیدوار بود، لذا به راحتی خود را تسلیم محیط سرد و تاریک زندان کرد.
پیغمبر خدا و فرزند یعقوب با فکری آزاد، روحی خشنود و قلبی روشن وارد زندان شد، زندان و تاریکی آن، اسارت و غل و بندهایش در مقابل فتنه هایی که برای او طرح کرده بودند، و دام هایی که برای اسارت او مهیا کرده بودند، اهمیتی نداشت.
مگر زندان سبب نجات یوسف و دین و آیین او از تباهی و نابودی نشده بود؟ مگر زندان، یوسف را از فتنه ای که برای تباهی اخلاق و آلودگی عصمت او طرح کرده بودند، نجات نمی دهد؟ پس یوسف از زندان و منع تردد با دیگران چه باک دارد؟
مگر نه این است که یوسف علیه السّلام در زندان، با گروهی مجرم و جنایتکار محشور می شود؟! چنین پیشامدی برای او مغتنم است، زیرا در آنجا به پند و اندرز و ارشاد و هدایت ایشان همت می گمارد.
شاید یوسف علیه السّلام شوکت خوی ستم را در میان زندانیان بشکند و ریشه های فساد را در دل آنها بخشکاند و بدین ترتیب انسانیت از شر مفاسد پاک گردد و سنگینی جرم و گنـ*ـاه از دوش مجرمین برداشته شود.


داستان یوسف و زلیخا

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
مگر در میان زندانیان عده ای مظلوم، غافل و بیچاره وجود ندارد؟! این موقعیت فرصت مغتنم و تصادف مطلوبی است که یوسف در افکار و آرزو، با آنان همراه گردد و در سختی ها شریک غم و محنت آنها شود، و بدین ترتیب زندان برای روح متعالی یوسف آسایش بیشتری می آورد و وجدان او را آسوده و خشنود می سازد.

بعلاوه خدا به یوسف در برابر تحمل شداید وعده پیغمبری داده و آرزوی رسالت را در او پرورانده است. چه مقامی از این بالاتر و چه عزتی از این رفیع تر، با این امید، او چه باکی از زندان و شکنجه و قیدوبند دارد.

سالهای پی درپی یوسف علیه السّلام در زندان ماند، او در زندان به دیدار مریضان و همدردی با ضعیفان و نصیحت خیره سران می پرداخت و گمراهان را ارشاد می کرد.

هر روز دفتری از علم و معرفت و خرد خود را بر آنها می گشود. و از سرچشمه علم و فضل خود، آنان را سیراب می ساخت، تا اینکه در اثر اخلاق و رفتار نیکوی او زندانیان نیز شیفته و علاقمند به او شدند و در تنهایی و ناراحتی به یوسف پناه می بردند تا درد و اضطراب آنها را درمان کند.

همزمان با زندانی شدن یوسف علیه السّلام، دو جوان دیگر از درباریان، که یکی سـ*ـاقی و دیگری انباردار او بود نیز به زندان افتادند. این دو جوان نیز رنج زندان و ذلت اسارت را همراه یوسف چشیدند، تا اینکه یک شب خوابی دیدند که آنان را مضطرب کرد، لذا با روحی افسرده و خاطری آزرده نزد یوسف شتافتند تا از تعبیر خواب خویش مطلع شوند و از او راهنمایی و مدد بگیرند.

سـ*ـاقی گفت: من در رؤیا خود را در باغی از درخت مو دیدم که این درخت ها روی باغ را پوشانده بود، در این باغ زیبا و سبز گویا جام سلطان در دست من بود و من از انگورهای باغ در آن جام می فشردم.

انباردار گفت: اما من! گویا طبقی را روی سرم داشتم که اقسام نانها و طعام داخل آن بود و دسته ای از پرندگان روی طبق نشستند و غذاها را ربوده و به مکان نامعلومی بردند. اینک با فضل و معرفت و تدبیری که در تو سراغ داریم؛ آیا ما را از تعبیر خواب خود آگاه می سازی؟!

یوسف علیه السّلام فرصت را غنیمت شمرد.

اما قبل از آنکه دو جوان درباری به یوسف علیه السّلام مراجعه کنند، خدا یوسف را به رسالت فرمان داده بود و آنچه به او وعده داده بود به وی عطا کرد. خدا به یوسف دستور داد که وظیفه پدران خویش را در دعوت به توحید و افروختن نور ایمان تعقیب کند. یوسف در محیط زندان به پیشرفت دعوت و نفوذ بیانش امیدوار بود. او در بین بیچارگانی که فقر روحشان را صیقل داده و ستمدیدگانی که مظلومیت آنها را به خدا نزدیک تر کرده زندگی می کند و این دو دسته از مردم، برای پذیرش حق و هدایت و ارشاد استعداد بیشتری دارند.

همان طور که یوسف علیه السّلام خود را برای تبلیغ و ابلاغ دین توحید آماده می ساخت، ناگهان آن دو جوان برای تعبیر خواب خود نزد یوسف آمدند. یوسف فرصت را غنیمت شمرد و از این فرصت برای تبلیغ دین خود بهره جست و زندانیان را مخاطب قرار داد و گفت: در وراء بتهایی که می پرستید و به آنها تقرب می جویید، خدایی وجود دارد که به من وحی کرده شما را به سوی او راهنمایی و ارشاد کنم. به شما بگویم «رع» و «أبیس»[2] و هر مجسمه یا بت دیگر فقط مخلوق خیالات شما و پدرانتان هستند و شما برای پرستش و ستایش آنها هیچگونه دلیل و برهانی ندارید. اگر مایلید دلیلی بر صحت گفتار من بدست آورید و برهانی برای صدق دعوت من پیدا کنید، به تعبیر خواب این دو جوان توجه کنید، اگر به حقیقت پیوست، بدانید که من از عالم غیب وحی می گیرم، آنگاه گفت: یکی از این دو جوان به زودی از زندان آزاد می گردد و به شغل سابق خود گمارده و سـ*ـاقی سلطان می شود و بین وی و ندیمان او قرار می گیرد، ولی جوان دیگر به زودی به دار آویخته می شود و لاشخوران به سر و صورت او هجوم می برند. من این تعبیر را برحسب تعلیم وحی بدست آوردم، نه از راه غیبگویی و یا منجمی و امثال آن. آنچه گفتم از پروردگارم آموخته ام و من دین مردمی را که به خدای یکتا ایمان نمی آورند و به رستاخیز کافر باشند، قبول ندارم.

یوسف علیه السّلام از صحت تعبیر خود آگاه بود و یقین داشت پیشگویی او واقع می گردد.


داستان یوسف و زلیخا

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
ازاین رو چون می دانست سـ*ـاقی آزاد می شود به او گفت: چون از زندان خارج شدی و به کاخ سلطنتی و جایگاه خود بازگشتی، به پادشاه بگو که مظلومی بی گنـ*ـاه و متهمی بی تقصیر در زندان تو در غل و زنجیر بسر می برد.

بزودی صحت تعبیر یوسف علیه السّلام عیان شد، یکی از آن دو جوان نجات یافت و نفر دوم اعدام شد و چون سـ*ـاقی سلطان به جایگاه خود بازگشت، پیغام یوسف را فراموش کرد و شیطان یاد یوسف را از خاطر سـ*ـاقی پاک کرد و یوسف پس از این جریان نیز سالها در زندان بماند.

پس از مدتی پادشاه مصر در خواب رؤیایی دید که او را در غم و اندوه و پریشانی خاطر فروبرد، لذا اندیشمندان دولت و بزرگان ملت خود را احضار و خواب خود را برای آنان بیان کرد.

پادشاه مصر گفت: من در خواب، هفت گاو چاق را دیدم که هفت گاو لاغر را می خورند، هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه خشک، را در خواب مشاهده کردم. [3] سپس رو به بزرگان قوم کرد و تعبیر و تأویل خواب را از آنان جویا شد.

تمام دانشمندان مصر از تأویل و تعبیر آن عاجز ماندند و گفتند: خواب شما از نوع خیالی و وهمی و از خوابهای شوریده و شیطانی است و ما تأویل و تفسیر این گونه خوابها را نمی دانیم.

اما این خواب یک نفر فراموشکار را متوجه و بیدار ساخت تا خاطرات دور و روزگار گذشته اش را به یاد آورد. سـ*ـاقی پادشاه تا این جریان را شنید و رغبت پادشاه را در تأویل این خواب متوجه شد، به یاد یوسف زندانی افتاد. به یاد آن مردی که خواب او را تعبیر کرد، و صدق تعبیرش آشکار شد ولی از همان روز که سـ*ـاقی در دریای نعمت و رحمت غرق شد او را فراموش نموده بود.

سـ*ـاقی گفت: ای پادشاه! در زندان جوان بزرگواری در بند است که فکرش صحیح و رأیش آسمانی است، با نور عقل خویش حوادثی غیبی را کشف می کند و با تدبیر نافذ خود به حقیقت واقف می شود. موقعی که خواب بر او عرضه می شود، آن را زیر و رو و تجزیه و تحلیل می کند. پس از بررسیهای کامل رأی مطمئن و تأویل صحیح خود را بیان می نماید. اگر مایلید او را نزد شما حاضر کنم.

سـ*ـاقی به دیدار یوسف شتافت و دید یوسف مانند همان روزهای نخست همچنان بردبار و صبور به امر به معروف و نهی از منکر و شب زنده داری مشغول است.

سـ*ـاقی به یوسف علیه السّلام گفت: ای مرد راستگو! من برای کار مهمی نزد تو آمده ام که امیدوارم تو را از زندان نجات بخشد و از این سختی عافیت دهد. درباره این خواب چه می گویی؟

هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر را خورده اند و هفت خوشه سبز را، هفت خوشه خشک در خود حل کرده اند. شاید از سرچشمه علم خود، دلهایی که تشنه این تعبیر هستند سیراب و پریشانی افکار آنها را برطرف سازی و پس از این تعبیر خواب، مردم فضل فراوان و علم سرشار تو را درک کنند.

یوسف علیه السّلام و تعبیر خواب سلطان مصر

کار یوسف تنها تعبیر خواب نبود. او پیغمبری مصلح بود که خدا او را برای هدایت امور دنیا و آخرت و معاش و معاد مردم فرستاده است، لذا هرگاه فرصتی به دست می آورد، آن را غنیمت می شمرد و از آن طریق هدف خود را تعقیب و توحید را تبلیغ می کرد. یوسف وقت مناسبی نمی یافت مگر اینکه از این فرصتها که شایسته دعوت و تبلیغ است بهره برداری کند.

سال ها قبل که دو جوان زندانی، از تعبیر خواب خود سؤال کردند، فرصتی برای ترویج یکتاپرستی و توبیخ بت و بت پرستی پیش آمد که از آن بخوبی استفاده کرد و امروز سلطان مصر تعبیر خواب خود را از یوسف می خواهد، یوسف که به خوبی تعبیر خواب او را می داند، درصدد استفاده از این فرصت برمی آید تا همراه تعبیر خواب، هدف اصلی خود را تعقیب کند و رسالت خود را به گوش مردم برساند.

یوسف علیه السّلام در تعبیر خواب سلطان چنین گفت: شما هفت سال نیکو در پیش دارید. در سبزترین سرزمین و آبادترین دشت ها بسر می برید. باغهای شما شکوفا و حبوبات شما افزون می گردد، زندگی شما خوش و مرفه می شود و در آسایش کامل بسر خواهید برد. سپس هفت سال سخت در پی آن می آید که آرزوهای شما برآورده نمی شود، ابرهای بدون باران بر سر شما می آیند و برق آن کمتر به چشم می خورد، نیل به وعده خود وفا نمی کند و تشنگان خود را سیراب نمی کند. شما زمین را زیر و رو می کنید ولی از منافع درون آن بهره ای نمی گیرید. کشتزاری را برای درو و حبوباتی را برای انبار کردن نمی یابید و به مصیبتی آشکار و بلایی بزرگ مبتلا خواهید شد.


داستان یوسف و زلیخا

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
سپس بار دیگر روزگار بر وفق مراد شما شده و به شما روی می آورد، سیمای پیروزی به شما لبخند می زند و گره مشکلات زندگی شما گشوده می شود. آبادی و برکت بر شما سایه می افکند و از محنت نجات می یابید و مفاسد اجتماعی محو می گردند، زمین به شما گندم و جو می بخشد و شما استفاده می کنید. دانه های روغنی، زیتون و کنجد شما می رویند و شما روغن آن را می گیرید و در غذای خود از آن استفاده می کنید. تعبیر خواب سلطان و آنچه من از طریق وحی کسب کردم، چنین بود.

در تحقق آنچه من به شما خبر دادم، تردیدی وجود ندارد. راه کار شما این است که در سالهای فراوانی، محصول خود را با خوشه بچینید و در مخازن و منازل خود انبار کنید تا سالم بماند و به قدر ضرورت مصرف کنید تا بتوانید در هفت سال سخت و خشکسالی، مقاومت کنید.

هنگامی که این تعبیر و تدبیر به پادشاه رسید و از این پند و اندرز آگاه شد دریافت که صاحب این تعبیر، دارای عقل نافذ و فکری سرشار است لذا یوسف علیه السّلام را احضار کرد تا حقیقت وجود او را بیشتر درک کند و از عقل و تدبیر شایسته او استفاده کند و از رأی و علم او بهره مند گردد.

شرط یوسف علیه السّلام برای خروج از زندان

فرستاده پادشاه مصر پیش یوسف آمد و گفت: ای یوسف! پادشاه تو را دعوت کرده و به مجلس خود فراخوانده است او از تعبیر خواب و تدبیر تو، به حکمت و علم سرشار تو پی برده و امید می رود ستاره اقبال تو طلوع کند و شأن و مقام تو نزد او اوج گیرد.

اما یوسف علیه السّلام رسول شایسته و بزرگوار خداست، پروردگارش به او آموخته است که چگونه بردبار و حلیم باشد، لذا این بشارت اثری در او نگذاشت و در این مرحله دعوت نماینده پادشاه را نپذیرفت. راستی چه مدت است که یوسف آرزوی آزادی از قیدوبند زندان را دارد، او مدتهاست که در وحشت و ظلمت زندان بسر می برد.

سال های متمادی بر غم و درد او سپری شده و شاید در این مدت از دیدن خورشید درخشان، ماه تابان، چشمک ستارگان، کشتزارهای سبز و زیبا و بـ*ـو*ستان های باصفا محروم بوده است و در این مدت غیر از نانی خشک و آبی ناگوار و بدمنظره نچشیده است و شاید یک روز پاهایش از قید و دستهایش از بند و زنجیر آزاد نشده باشد و شبها از رمل فرش و از سنگ بالش برای خود ساخته و با دلی پردرد خوابیده است.

یوسف تمام این ناراحتیها و مصائب را در حالی مظلومانه تحمل می کرد که کوچکترین گناهی مرتکب نشده بود و تنها به جرم عفت و پاکدامنی و پرهیزکاری چنین بهای سنگینی را می پرداخت.

اما یوسفی که تا این حد محتاج آزادی است، با این وجود حاضر نشد زیر بار منت و ترحم شاه و تفضل دربار برود. لذا به نماینده سلطان مصر گفت: پیش پادشاه بازگرد و از او درخواست کن که در مورد زنانی که در منزل عزیز دستهای خود را بریدند و مرا از روی ستم و به جرم دیگران زندانی کردند تحقیق کند، تا برائت من قبل از آزادیم روشن و حقیقت داستان من قبل از اینکه مشمول عفو شوم، آشکار گردد آنگاه من از زندان خارج می شوم.

اعتراف زنان دربار

پادشاه مصر فکر خود را بر کار یوسف علیه السّلام متمرکز کرد و داستان زنان اشراف مصر را مورد بررسی مجدد قرار داد تا به حقیقت قضایا پی برد و اسرار یوسف زندانی بر او عیان شد، گرچه پیش از این، پادشاه یوسف را جوانی معتمد و امین می دانست ولی امروز از حقیقت حال یوسف بیشتر آگاه شده و او را به جهت فضل و علم و عقل سرشار به سوی خود فرامی خواند.

پادشاه ناگزیر، زنان اشراف را احضار و از آنان سؤال کرد: چه چیز سبب شد که شما یوسف را به سوی خویش دعوت کردید و به او نسبت ناروا دارید؟

زنان دربار دیدند دیگر نمی توانند منکر حقیقت شوند، با کمال صراحت حقیقت را آشکار ساختند و گفتند، پناه بر خدا که هیچگونه رفتار ناشایستی از یوسف دیده باشیم. چیزی که ما شاهد آن بودیم تنها عفت و پاکدامنی او بود و وجود او از هرگونه تهمت ناروا به دور است.


داستان یوسف و زلیخا

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
اعتراف زنان دربار

پادشاه مصر فکر خود را بر کار یوسف علیه السّلام متمرکز کرد و داستان زنان اشراف مصر را مورد بررسی مجدد قرار داد تا به حقیقت قضایا پی برد و اسرار یوسف زندانی بر او عیان شد، گرچه پیش از این، پادشاه یوسف را جوانی معتمد و امین می دانست ولی امروز از حقیقت حال یوسف بیشتر آگاه شده و او را به جهت فضل و علم و عقل سرشار به سوی خود فرامی خواند.

پادشاه ناگزیر، زنان اشراف را احضار و از آنان سؤال کرد: چه چیز سبب شد که شما یوسف را به سوی خویش دعوت کردید و به او نسبت ناروا دارید؟

زنان دربار دیدند دیگر نمی توانند منکر حقیقت شوند، با کمال صراحت حقیقت را آشکار ساختند و گفتند، پناه بر خدا که هیچگونه رفتار ناشایستی از یوسف دیده باشیم. چیزی که ما شاهد آن بودیم تنها عفت و پاکدامنی او بود و وجود او از هرگونه تهمت ناروا به دور است.

زلیخا که روزها و سال ها از ماجرایش گذشته بود گفت: اکنون که حق آشکار شد بدانید که من یوسف را به سوی خویش دعوت کردم و به خاطر عشق سوزانم به او، بازویش را گرفته و به سوی خود کشاندم، زیرا او جوانی خوش سیما، زیبا و نورانی بود. انـ*ـدام موزون او همواره در نظر من مجسم و قلب من اسیر او بود و نتوانستم خود را از این بند برهانم. ناچار او را به سوی خویش خواندم، اما او اعتنایی نکرد، دعوتش کردم نپذیرفت، یوسف حرمت مرا رعایت کرد و حافظ دستورات پروردگار خویش و به همسر من وفادار بود.

اینک من با کمال صراحت می گویم، یوسف عفیف ترین مردان و پاکدل ترین مردم است، او درحالی که بی گنـ*ـاه است درد و رنج زندان را تحمل کرد. من بودم که یوسف را به زندان افکندم و او را به این عذاب دردناک گرفتار ساختم. این است حقیقتی که اکنون مانند روز روشن و همچو نور خورشید عیان است و من در مقابل پادشاه و درباریان و اطرافیان او، به آن اعتراف می کنم. من اعتراف کردم تا یوسفی که در زندان است بداند که من او را متهم به ننگ نکرده و تهمتی به او روا نداشتم. من قبلا نیز به زنان مصر با کمال صراحت گفته بودم که من یوسف را به سوی خویش دعوت کردم ولی او خودداری کرد و اکنون بار دیگر اعتراف می کنم که من او را به سوی خویش خواندم اما یوسف مرا ناکام گذاشت و اعتنایی نکرد، این اعتراف را کردم تا یوسف بداند که من، در غیابش به او خیـ*ـانت نکرده ام «و خدا نیرنگ خیانتکاران را به هدف نمی رساند.»[4]

پی نوشت ها:

[1] داستان یوسف علیه السّلام از آیات زیر اقتباس گردیده است: سوره یوسف، آیات: 3 تا 104؛ سوره مؤمن، آیه: 34. یوسف مدت صد و ده سال زندگى کرد و به روایتى پس از وفات بدنش را مومیایى کردند و در تابوتى قرار دادند. مدفن وى را عده اى شهر جدون و عده اى نابلس مى دانند.

[2] رع، علامتى از خورشید و أبیس، علامتى از گوساله بود که خدایان قدیم مصریان بودند.
[3] در ترجمه این قسمت به مجمع البیان، ج 5 صفحه 238، استناد شده است. مترجم.
[4] یوسف، آیه: 52 «ذلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ ...».
#حوزه_نت


داستان یوسف و زلیخا

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا