خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,999
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
«امیدم به اون بالایی هست»​

نام اثر : کافه بی‌کسی
نویسنده: فاطمه شکرانیان (ویدا)
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: Z.A.H.Ř.Ą༻
خلاصه:
عاشقی جُرمیست که تاوانش زهر نارو است. تو را در باتلاق خود می‌کشاند و خوب که در ژرفای عشق فرو رفتی، نفست را می‌برد. تو می‌مانی و آرمانِ یک ناجی که بیاید و مدد دهد. نه چَشم‌داشتی به انتهای راه است، نه آرزویی برای زیستن و نه رمقی. مدت‌ها بعد، از آن دور دست‌ها اگر سراب‌زده شوی، بلکه مردی را ببینی و با خود بگویی که ای کاش عاشقت کند وقتی چند دقیقه‌ی پیش خیـ*ـانت لالت کرد. ‌


داستان کوتاه کافه بی‌کسی | ویدا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Tabassoum، SelmA، FaTeMeH QaSeMi و 5 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,999
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
عاشق شدن به زمان کاری ندارد
به آدمش کاری ندارد
به فهمیدن یا نفهمیدن کاری ندارد
به دیوانگی کاری ندارد
به زجر کشیدن کاری ندارد
حتی به دردش نیز کاری ندارد
شاید اصلا نفهمی عاشق شدی و...
گمان کنی این درد یک سرماخوردگی بچگانه‌است.
اما فقط وقتی اطرافیانت از چشمانت عشق را می‌خوانند و تو را آگاه می‌کنند..
می‌فهمی که در سیاهچاله‌ای وصف نشدنی دست و پا می‌زنی...


داستان کوتاه کافه بی‌کسی | ویدا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum، SelmA، FaTeMeH QaSeMi و 5 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,999
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
با باز شدن در کافه و صدا دادن زنگوله‌ی بالای سرم، بلند داد زدم:
_ من اومدم!
مثل همیشه مَستِر بود که از صدای جیغ زدن‌های من، از طبقه‌ی پایین کافه عربده زد:
_ دوباره تمرکزم رو به هم زدی! اگه مثل دیروز به خاطر توی جیرجیرک من کیش و مات بشم، واقعا اینبار اون‌ موهای زشتت رو قیچی می‌کنم!
بی‌توجه به میزها و صندلی‌های جمع شده‌ی روی هم و فضای تاریک کافه اون هم ساعت پنج عصر، از پله‌های مارپیچی گوشه‌ی دیوار به سرعت پایین رفتم و نگاهم به چهار نفر همیشگی کافه افتاد. آرزو، علی، امید و مَستِر. مستر و امید پشت یکی از میز صندلی‌های نوشیدنی و فست‌فود قسمت مافیا، مثل همیشه شطرنج بازی می‌کردن. مستر اخم کرده بود و امید به مستر که باز هم کیش و مات شده بود، بلند بلند می‌خندید. با لبخند به آرزو و علی که روی مبلمان راحتی زرشکی رنگ پشت صندلی‌های پی‌در‌پی میز مافیا نشسته بودن و با خنده باهم حرف می‌زدن، خیره شدم. کیسه‌های توی دو تا دست‌هام رو بالا گرفتم و داد زدم:
_ بالآخره روز موعود فرا رسید! پاستیل!
مستر با عصبانیت از پشت میز چوبی بلند شد تا به سمتم خیز برداره که سریع سرامیک‌های سفید و لیز رو طی کردم و به آرزو پناه بردم. با مظلومیت به چشم‌های متعجب و درشت آرزو خیره شدم و گفتم:
_ آرزو ببین داره بچه‌ت رو اذیت می‌کنه‌.
_ بابا هزار دفعه بهش گفتم وقتی دارم شطرنج بازی می‌کنم یکم اون دهن وِراجت رو ببند! هیچی حالیش نیست این دختر! من هر بار باید به اون امید قورباغه ببازم.
من و آرزو یواشکی ریز خندیدیم. آرزو دست‌هاش رو دور شونه‌هام حلقه کرد و من رو به خودش چسپوند. با صدای قشنگ و آرومش مثل همیشه گفت:
_ بچه‌ی من رو اذیت نکن مستر. خب وقتی بازی بلد نیستی ننداز گردن این و اون.
امید از اونور دست‌هاش رو به هم زد و به آرزو لایک نشون داد. بلند گفت:
_ راست میگه دیگه. وقتی می‌بازی اینقدر بهونه نیار.
مستر از عصبانیت به سمت پله‌های کنار قسمت فست‌فود خیز برداشت و گفت:
_ اصلا من امروز باهاتون مافیا بازی نمی‌کنم. خودتون برید ببینم چند مرده حلاجین!
زدم زیر خنده و خواستم چیزی بگم که علی قبل از من از سر جاش بلند شد؛ دستی به ریش سیاهش کشید و با صدای کلفتش خطاب به مستر گفت:
_ وایسا باید جمع بشیم راجع به یه چیزی صحبت کنیم.
مستر کلافه با اخم‌هایی که به به ابروهای پهنش داده بود، سر جاش ایستاد. علی به آرومی گفت:
_ امروز خبری از افراد غریبه برای دورهمی مافیا نیست. امروز با کافه‌ی «ترامادول» ادغام می‌شیم و بازی انجام میدیم. البته یه عضو جدید هم قراره به گروه پنج نفره‌مون اضافه بشه.
با اخم گفتم:
_ من یه بار با اون کافه بازی کردم و از اعضاشون خوشم نیومد. محاله من با اونها بازی کنم. یه جور خودشون رو می‌گیرن انگار فقط خودشون بازی بلدن! بعد هم... نظر من اینه که اصلا نمی‌خواد عضو دیگه‌ای اضافه کنیم. قبلا هم گفتم خودمون پنج نفر داخل کافه «دایموند» معروفیم و کافه رو بالا بردیم. یکی دیگه بیاد که چی؟!
علی اخم ریزی کرد و چشم‌های مشکی رنگش رو بهم دوخت. دستی توی موهای پرپشتش کشید و گفت:
_ می‌دونم ویدا ولی این یارو خیلی بازیش خوبه. اسپانسر هم میشه و می‌خواد کافه رو بالا ببره. قراره بزرگ‌ترش کنیم و چند تا شعبه توی شهرهای دیگه با اسم «کافه مافیایی دایموند» بزنیم.
بدم میاد از شلوغ شدن؛ از اینکه بخوایم زیاد توی چشم باشیم. همیشه دلم می‌خواد یه گوشه، یه جای کوچیک واسه خودمون خوش باشیم و نه کسی با ما کار داشته باشه نه ما با کسی. با ناراحتی گفتم:
_ نمی‌خوام یه روز برسه که همه دغدغه‌مون بشه پول در اوردن از این بازی. دلم می‌خواد بین دغدغه‌های زندگی‌مون، مافیا یه خوشی چند دقیقه‌ای باشه. آخه نگاه کن! ما یک ساله توی این‌ کافه‌ی کوچولو و یه قسمت از شیراز داریم بازی می‌کنیم و خوش می‌گذرونیم. اگه بزرگ‌ترش کنیم، من مطمئنم از هم خیلی دور می‌شیم و همدیگه رو یادمون میره.


داستان کوتاه کافه بی‌کسی | ویدا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Tabassoum، SelmA، FaTeMeH QaSeMi و 5 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,999
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
امید تک‌خنده‌ای کرد و در حالی که مهره‌های شطرنج رو جمع می‌کرد، گفت:
_ ما هرکی رو هم یادمون بره «ویدا جیغ‌جیغو» رو یادمون نمی‌ره!
با اینکه از وفاداری‌شون به خودم مطمئنم ولی باز یه چیز تلخی ته دلم بهم می‌گفت قراره خیلی راحت فراموش بشم. انگار نه انگار که یک ساله رفیقشونم. با صدای پای قدم‌های کسی که از پله‌ها پایین اومد، بحث متوقف شد و همه به مرد خوشتیپ، قد بلند و چهارشونه‌ی رو به رومون خیره شدیم. به تیپ و قیافه‌ش نگاه کردم. یه پیرهن سفید_مشکی، شلوار جین و کت طوسی که روی دست انداخته بود.
عینک آفتابیش رو از روی چشم‌هاش برداشت و با لبخند گرمی گفت:
_ معذرت می‌خوام که وسط بحثتون پریدم.
علی با شتاب به سمتش رفت و دست‌هاش رو به گرمی فشرد. با محبت تمام، جوری که انگار رئیسش رو دیده، گفت:
_ به‌به! خیلی خیلی خوش‌اومدی امیرعلی. اتفاقا به موقع رسیدی چون داشتیم راجع به بازی امشب حرف می‌زدیم.
بعد هم به مبلمان زرشکی اشاره کرد و گفت:
_ بشین اونجا من یه چیز برات آماده کنم.
امیرعلی زیر لـ*ـب تشکر کرد و با لبخند به همه چشم دوخت. به من که رسید، از قد بلند و انـ*ـدام چهارشونه‌ش حس کردم مثل یه سایه‌بون جلوی نور لوستِر بالای سرم رو گرفته. چشم‌های نافذ و سیاه رنگش رو بهم دوخت و گفت:
_ به نظر میاد شما کوچیک‌ترین عضو این گروهی.
با خجالت چشم‌هام رو از نیمچه لبخند و نگاهش گرفتم و زیرلب گفتم:
_ بله.
اولین چیزی که می‌تونست خیلی توی چشم‌ بیاد، لهجه‌ی بوشهری و تن صدای جالبی بود که تا حالا نشنیده بودم. اونقدر لهجه‌ش قشنگ بود که موقع صحبت کردنش واقعا دوست داشتم ازش تقلید کنم و مثل خودش صحبت کنم.
امید زیرزیرکی به مستر گفت:
_ نگاه کن دختره‌ی جیغ‌جیغو چه طوری خجالت‌زده شده!
مستر هم نیشخندی زد و تأیید کرد. چشم‌غره‌ای به اون دو تا رفتم و زیرچشمی مسیر حرکتش رو دنبال کردم. کنار آرزو ایستاد و سرش رو پایین انداخت. با متانت گفت:
_ شما هم احتمالا همسر علی هستین. خیلی خوشبختم از آشناییتون.
تازه متوحه کیف گیتار پشت سرش شدم. چه وجه مشترکی! ناخوداگاه گفتم:
_ شما گیتار می‌زنین؟
به سمتم برگشت و سرش رو به علامت نفی تکون داد. با مهربونی و همون لهجه‌ی خاصش گفت:
_ نه؛ اتفاقا گیتار رو اوردم چون فهمیدم یه خواننده و گیتاریست اینجا داریم. خیلی دوست داشتم خوندن و زدنش رو بشنوم. خب حالا اون کی هست؟!
با تعجب و دهن باز سرم رو پایین انداختم. وای علی! باورم نمی‌شه بعد از یه سال نفهمیدن من دوست ندارم جلوی غریبه گیتار بزنم. چیزی نگفتم؛ حتی اصلا دوست نداشتم بفهمه اون شخص من هستم. خداخدا می‌کردم که کسی لو نده ولی آرزو واقعا گل کاشت چون با خوشحالی گفت:
_ ویدا رو میگی؟ این دختر صداش محشره! گیتار زدنش هم همینطور. فقط باید شما ببینی تا بفهمی چه قدر صداش تو دل برو هست.
دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه. امیرعلی با تعجب به آرزو گفت:
_ جدی؟! این فوق‌العاده هست. خب... چه طوره بعد از بازی امروز بریم روی پشت بوم و واسه‌مون هنرنمایی کنی؟
هم داشتم به خاطر لهجه‌ی قشنگ و چشم‌های نافذش خودم رو می‌باختم و هم دوست داشتم زمان متوقف بشه، حافظه‌ی همه رو پاک کنم و هیچوقت هیچکس نفهمه من بلدم گیتار بزنم.
نفهمیدم چی بگم. شاید اینبار علی فرشته‌ی نجاتم شد چون با یه فنجون چای و چند تا شکلات کنار ظرفش، به سمت امیرعلی اومد و گفت:
_ بفرما. یکم از خودت بگو آقا امیرعلی. چند روزیه می‌شناسمت ولی خیلی بیشتر دوست دارم راجبت بفهمم.
غرق فکر شدم. چی کار باید می‌کردم تا همه برنامه امشب رو یادشون بره و من راحت برگردم خونه؟ مستر به سمتم اومد و بازوم رو کشید. اینقدر داخل فکر بودم که برخلاف همیشه نه جیغ زدم سرش نه موهاش رو کشیدم. من رو به سمت گوشه‌ای کنار پله‌ی مارپیچ و سفید برد و گفت:
_ چت شده تو؟!
گیج به چشم‌های عسلی بی‌حال مستر خیره شدم.
_ چی؟
_ واسه من چی‌چی نگو ها! چرا اینطوری داشتی نگاهش می‌کردی؟ نکنه تو نگاه اول عاشق شدی؟
به خودم اومدم و چشم‌هام از تعجب گرد شد.


داستان کوتاه کافه بی‌کسی | ویدا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Tabassoum، FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A و 4 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,999
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ چی؟! چی واسه خودت میگی مستر؟ چه نگاهی بابا؟!
چپ‌چپ بهم نگاه کرد و ادامه داد:
_ واسه من ادا در نیار! خوب دیدم چه طوری داشتی قورتش می‌دادی. چت شده یهو؟ تو که می‌گفتی کسی نیاد گروهمون و اینا، یهو اینقدر با طرف خوب شدی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_ ببین مستر سنگ خورده به سرت! من فقط نمی‌خوام دردسر درست کنم. عشق! هه! عشق کیلویی چند بابا؟...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه کافه بی‌کسی | ویدا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Tabassoum، SelmA، FaTeMeH QaSeMi و 5 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,999
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
لبخندی زد و دندون‌های لمینت‌شده‌ش رو به نمایش گذاشت. دستم رو به گرمی فشرد و گفت:
_ من هم آساره هستم گلی. خیلی خوشبختم!
بعد هم با مانیا دست دادم. علی جوری که می‌خواست کنترل جمع رو در دست بگیره، گفت:
_ خب خب خب! آقایون و خانوم ها! خیلی خیلی به کافه دایموند خوش اومدین! چطوره اول قهوه بخوریم بعد بریم سراغ بازی؟
یه پسر از کنار امید با شوخ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه کافه بی‌کسی | ویدا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Tabassoum، SelmA، FaTeMeH QaSeMi و 5 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,999
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
مستر که با پیرهن سفید و شلوار جین گوشه‌ی دیوار مشکی رنگ کافه تکیه داده بود و با امید پچ‌پچ می‌کرد، با دیدن من تک‌خنده‌ای کرد و به امید چیزی گفت. با اخم به سمتش رفتم و یواشکی بدون اینکه کسی بفهمه، موهای کوتاهش رو کشیدم. آخی گفت و با اخم به سمتم چرخید.
_ چته تو؟!
اداش رو در اوردم و با حرص گفتم:
_ چی به امید می‌گفتی؟
چپ‌چپ نگاهم کرد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه کافه بی‌کسی | ویدا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Tabassoum، SelmA، FaTeMeH QaSeMi و 5 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,999
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
بی‌خیال روی صندلی تکیه دادم و با خیره شدن به کفش‌های طوسی رنگ امیرعلی، یاد چند روز پیش افتادم:
«با حرص مشتی زیر توپ والیبال زدم و داد زدم:
_ تا کورم نکنین دست بر نمی‌دارین نه؟
بعد هم زیر لـ*ـب در حالی که ورق می‌زدم تا صفحه‌ی بعدی رو بخونم، گفتم:
_ داخل شمال اومدن والیبال‌بازی! آخه اینها می‌دونن کتاب خوندن تو جنگل چیه؟ اصلا می‌فهمن کتاب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه کافه بی‌کسی | ویدا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Tabassoum، SelmA، FaTeMeH QaSeMi و 5 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,999
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفسم رو بیرون دادم و خواستم به سمت آشپزخونه برم و توی تنهایی خودم روی یکی از صندلی‌های پلاستیکی ادامه‌ی کتابم رو بخونم که با شنیدن صدای مستر، با حرص به سمتش برگشتم.
_ کجا با این عجله؟
خیلی خشک و دست به سـ*ـینه به ابروهای کلفت و قهوه‌ایش خیره شدم.
_ کاری باهام داری؟
خندید و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.
_ من که کاری ندارم اما بعضی‌ها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه کافه بی‌کسی | ویدا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Tabassoum، SelmA، FaTeMeH QaSeMi و 5 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,999
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
همیشه گیتار قهوه‌ای سوخته رنگم رو داخل کاورش کنار کابینتی که روش مایکرووِیو بود می‌ذاشتم. با خوشحالی بلندش کردم و از آشپزخونه و قسمت کافه‌ی طبقه‌ی بالا خارج شدم. به سمت صندلیم رفتم و روش نشستم. گیتار رو دستم گرفتم و با پخش شدن آهنگی از طبقه پایین و خوش‌گذرونی بچه‌ها، من با خیال راحت و بدون ترس از اینکه کسی صدام رو بشنوه، شروع به خوندن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه کافه بی‌کسی | ویدا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Tabassoum، SelmA، FaTeMeH QaSeMi و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا