خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام آنکه بینای ماست
نام رمان: از تبار دشمن
نام نویسنده: Mahora کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: Matiᴎɐ✼
ژانر رمان: عاشقانه، جنایی-مافیایی
خلاصه: او از تبار خویش به میان تبار دشمن فرستاده شد‌.
و حال هردو آن را گنهکار و دشمن خطاب می‌کنند، آن یتیم بی دایه را انقدر سرکوب می‌زنند و خورد می‌کنند و می‌شکنند که لاشه‌ای بی جان و خونمرده از آن باقی میماند..
ولیکن او بلند می‌شود..
زخم‌های عمیق خود را درمان می‌کند..
سر و سامانی به خود می‌دهد
و چنان طوفانی به‌پا می‌کند که چشمان هیچ مقصری از گرد و خاکش در امان نباشد.!


در حال تایپ رمان از تبار دشمن | Mahora انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، Sotøødeh، Mahla_Bagheri و 19 نفر دیگر

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
شاید هم تنها بغضی بود که سالها شکسته نمی‌شد..
بغضی عمیق و دردناک..
بغضی که از سالیان سال رنج و درد
لحظه به لحظه با هر تیک و تاک عقربه ساعت بر سنگینی‌اش افزوده می‌شد..
شاید هم تنها تمنایی بود که خواستن اورا فریاد می‌زد..
تمنایی که در اوج بی‌پناهی به در و دیوار زندگی‌اش چنگ می‌انداخت و نام او را فریاد می‌زد..
شاید هم هیچ نبود به جز بنده‌ای که معشوقش را پرستش می‌کرد..
و چشمان او زیارتگاهِ عشقش بود..
شروع :۱۸/۱۰/۱۴۰۱


در حال تایپ رمان از تبار دشمن | Mahora انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، Sotøødeh، Mahla_Bagheri و 18 نفر دیگر

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت یک:
قطره‌های اشک که از چشمان زمردی رنگ فرد گناهکار رو به رویش بر روی گونه و چانه‌ی خوش تراشش می‌چکید مانند خنجری بر قلب زخم خورده‌اش بود.
صدای ناله‌ها و التماس‌های زمردش را می‌شنید اما بی اعتنایی می‌کرد.
پاکت سیگار وینستون را از روی میز چوبی و بزرگ برداشت، یک نَخ از پاکت بیرون آورد و میان ل*ب های خشکیده‌اش گذاشت؛ فندکش انگار برای سوزاندن و شعله ور کردن توتون های درون سیگار بی‌قراری می‌کرد.
شاید هم آن که بی‌قراری می‌کرد آتش خشم درون وجود او بود که خواستار آتش زدن سلول به سلول خیانتکار وجود زمردَش بود.
پک عمیقی به سیگار زد و دودش را چند لحظه‌ای درون ریه‌هایش نگهداشت و بعد بی رحمانه توی صورت او فوت کرد.
زمرد به سرفه افتاد و صورت سرخ شده‌اش حال به کبودی می‌زد.
صدای ملتمسش فضای سنگین اتاق را پر کرد:
- شایا..نم، ازت..خوا..هش.می..
فریاد گوش خراشش با آوای "خفه شو" زمردش را جای آنکه بترساند، قلبش را تکه تکه کرد.
این گرگ خشمگینی که حال قصد جانش را کرده بود، بی شک شایان مجنون او نبود..
البته!
مجنون که بود، اما نه مجنون عشق زمرد.!
بلکه مجنون خشمی که تمام وجودش را فرا گرفته بود و اجازه هیچگونه دفاعی به گنَهکار مقابلش نمی‌داد.
ته سیگارش را درون زیرسیگاری مشکی رنگ خاموش کرد و به یکباره میز و تمام اجزایش را بلند کرده و بر دیوار سفید رنگ کوبید، جیغ ترسیده زمرد با فریاد شایان ادغامی دردناک داشت.
تمام رگ‌های بدنش بیرون زده بودند و عضلات ورزیده‌اش منقبض شده بودند.
آتش خشمش قبلش را نیز می‌سوزاند.
به سمت زن لرزان و کز کرده گوشه‌ی اتاق پا تند کرد و گیسوانی که روزی نوازششان می‌کرد را سخت کشید و میان دستان تنومندش پیچ داد.
زمرد جیغ زد التماس کرد و شایان نشنید، انگار که ناشنوایی مادر زاد بود، دخترک بی دفاع را روی تمام شیشه خورده‌ها و آثار مجسمه‌های شکسته می‌کشید و تمام جانش زخم شده بود.
در قفل شده را با دست آزادش باز کرد و اورا همراه خود به بیرون کشید.
افراد پشت این در و طبقه پایین نگران و هراسان بودند از صداهایی که از طبقه بالا به گوش می‌رسید.
هیچکدام از حاضرین ذره‌ای شک نداشتند که خشم شایان زمرد بی دفاع را خواهد کشت.
صدای یا حسین ماندانا دخترعموی شایان، توجه همه را به سمت پله ها جلب کرد.
و نگاه ها رنگ وحشت به خود گرفت، زمرد از فرط خجالت درد سر و موهایش را از یاد برد‌‌.
هق هق خفه‌ای کرد و دگر صدایی از گلوی خراشیده‌اش خارج نشد.
مصطفی، عموی شایان با همان پرستیژ خاص همیشگی خود به سمت برادر زاده خشمگینش رفت که صدای شایان سر جا میخکوبش کرد.
- نزدیک نشو عمو خان، نمیخوام حرمتا شکسته بشه!
مصطفی نفسش را سخت بیرون داد و در جواب گفت:
- پسرم منم به اندازه تو عصبانی و ناراحتم، اما با این داد فریادا و وحشیگریا که نمیتونی چیزی رو حل کنی.
نیشخند شایان بدتر از هزاران فحش بود برای مصطفی.
موهایی که بین پنجه هایش بود را محکم تر از قبل کشید ولیکن اینبار صدایی نشنید.
قدمی به عمویش نزدیک شد و شمرده شمرده گفت:
- من..الان..دنبال..حل کردن..هیچ چیز نیستم.
"نیستم" آخر را با صدای نسبتا بلندی بیان کرد .
مصطفی دیگر هیچ چیزی نگفت و صلاح را بر سکوت دید و بس.
شایان که پس کشیدن عمویش را دید خواست زمرد را به قصد کشتن کمربند زده کند؛ اما با شنیدن صدای فریاد شازده اسد، پدربزرگش قدم از قدم تکان نخورد.
- مردک بی‌غیرت زنتو بی حیثیت میکنی جلوی یک خاندان؟
شایان با شرمندگی و خشمی پنهان نگاه شازده اسد کرد.
اسد با عصا چوبی‌اش اشاره زد زمرد گریان و خونین را رها کند.
شایان غضب آلود با شتاب عشق بی وفایش را وسط سالن بزرگ و مجلل عمارت پرت کرد.
فخریه دویده خود را به عروسش که تنها یادگاری از خواهرش بود رساند، سخت در آ*غو*شش کشید و در گوشش قربان صدقه زمزمه می‌کرد


در حال تایپ رمان از تبار دشمن | Mahora انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: masera، Tabassoum، Sotøødeh و 19 نفر دیگر

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم:
مصطفی که حال اندکی امید دید، دست بر شانه شایان گذاشت و با نگاهش اشاره کرد دنبالش برود.
مرد قدرتمند و مغرور عمارت حال کمر شکسته و رنجیده بود.
هرچند در ظاهر مانند گرگی عصیانگر و وحشی دیده می‌شد اما درون قلبش له و لورده بود.
همراه مصطفی وارد اتاق کار زیر پله‌ها که مخصوص جلسات خانوادگی و رسیدگی به کارهای شرکت بود شد.
مصطفی در را بست و روی اولین مبل نشست، شایان هم رو به روی او نشست.
به برادر زاده‌اش دقیق شد، پلک راستش نبض می‌زد و انگشتان بزرگش را درهم می‌فشرد و زیرلب انگاری هزیان می‌گفت.
و چه قدر درد داشت آنکه درک می‌کرد شایان درد دیده رو به رویش را.
قلب پیر و مریضش با یادآوری آن روزها تیر کشید.
دست بر قلبش گذاشت، حس الان شایان درست مانند بیست و پنج سال پیش مصطفی‌ست.
صدایی صاف کرد و گفت:
- شایان جان، پسرم. خوب به حرف‌هام گوش کن.
شایان سری به نشانه تایید تکان داد.
حتی دیگر توان سخن گفتن نداشت، هرلحظه در دل آرزو می‌کرد ای‌کاش لااقل این‌چنین عاشق و دلباخته او نبود بلکه قلبش آتش نگرفته و خاکستر نمی‌شد.
آهی پرسوز از میان لـ*ـب‌هایش خارج شد که جگر مصطفی را سوزاند.
چه آتش و سوختنی درون عمارت به راه افتاده بود که هیچ دود و شعله‌ای نداشت؛ بلکه کسی از بیرون این خراب شده منحوس با خبر شود و به دادشان برسد..
مصطفی بلند شد و به سمت قهوه ساز گوشه اتاق رفت و همانطور که مشغول درست کردن مسکن تلخ شایان بود ادامه حرفش را از سر گرفت:
- شایان هیچی وسط حرفام نمی‌خوام بشنوم، فقط گوش کن.
بالاخره به قول معروف من یکی دو پیراهن بیشتر از تو پاره کردم، درست نمیگم؟
- بله عمو خان.
- خوبه.
فنجان‌های چینی و سفید رنگ را درون سینی کوچک و چوبی ساده گذاشت در کنارش بیسکوئیت‌های مورد علاقه شایان، بیسکوئیت مادر را گذاشت.
بوی قهوه اصل ترک مشام شایان را پر کرد و غرق در لـ*ـذت و آرامش شد، تنها مسکن سردرد‌های بی امانش قهوه بود.
مصطفی سینی به دست به جای قبلی‌اش بازگشت و آن را روی میز کوچک بین دو مبل گذاشت.
آرنج‌هایش را بر روی دو زانو گذاشت و کمی به سمت جلو متمایل شد.
- ببین پسرم تو اشتباه بیست و پنج سال پیش منو تکرار نکن..
آب دهانش را پرصدا به گلو فرستاد و دست میان موهای بلند و یک دست سفیدش کشید، به سختی ادامه داد:
- البته که نوع اشتباه من خیلی با تو فرق می‌کرد؛ اما اشتباه به هرحال به هر نحوی اشتباه به شمار میره..
اصل داستان اینه که از این خاندان بی ریشه و صفت شاهی هیچ چیز بعید نیست.
شایان با فکی منقبض شده فنجان قهوه را برداشت و داغا داغ جرعه‌ای تلخ نوشید، حال تمام تنش گوش بود و حس چشایی..
- حالا که خوب خشمت رو سر زنت خالی کردی پسر دیگه وحشیگری کافیه، باید باهاش مسالمت آمیز حرف بزنیم ببینیم اصل ماجرا چیه؟!
صددرصد دلیلی برای اینکارش داره، حالا چه دلیلی بد و چه خوب.!
شایان حرف های عمویش را تایید کرد، خوب این خاندان بی صفت را می‌شناخت.


در حال تایپ رمان از تبار دشمن | Mahora انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: masera، Tabassoum، Sotøødeh و 18 نفر دیگر

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم:
مصطفی تمامی حرف‌های لازم را برای شایان شرح داد و در آخر درحالی که تکه بیسکوئیت کوچکی را درون دهانش می‌گذاشت به پشتی مبل تکیه زد.
شایان در دل هوش و ذکاوت عموی پیرش را بسیار تحسین کرد، نقشه قابل تاملی بود.
اما چه می‌توان کرد زمانی که آتش قلب شایان با به یاد آوردن دستان ظریف زمرد میان دستان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از تبار دشمن | Mahora انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: masera، Tabassoum، Sotøødeh و 18 نفر دیگر

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم:
خود را روی تـ*ـخت مچاله کرد و فخریه ملحفه بزرگ و سفید رنگ را تا روی گردن سفید با نقش‌هایی از بنفش و گلبهی زمرد که هنر دستان شایان بود کشید، گونه های خون مرده‌اش را به نوبت گرم کرد.
فخریه خواست لـ*ـب به سخت بگشاید و دخترکش را آرام کند اما زمرد پیش دستی کرد و گفت:
- مادر خسته‌ام، یخورده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از تبار دشمن | Mahora انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: masera، Tabassoum، Sotøødeh و 18 نفر دیگر

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم:
وارد لابی برج شد، همه او را می‌شناختند و احترام فراوانی برایش قائل بودند.. بالاخره او شایانِ خان‌زاده بود.!
به نشانه سلام برای پرسنل برج سری تکان داد و بدون اهمیت به پاسخ وارد آسانسوری که در همان طبقه بود، شد.
دکمه طبقه یکی مانده به آخر را فشرد و نگاهی به چهره پریشانش در آینه کرد؛ گویا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از تبار دشمن | Mahora انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: masera، Tabassoum، Sotøødeh و 18 نفر دیگر

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم:
به سختی ل**ب به سخن گشود:
- زمرد..دیدمش.
بنیامین نیشخند مسخره‌ای زد و منتظر به شایان چشم دوخت.
- با محمدرضا شاهی..
بنیامین تکان شدیدی از تعجب خورد و یکباره از جایش بلند شد، هیچ از زمرد معصوم چنین توقعی نداشت.
ل**ب هایش را با زبان تر کرد و گفت:
- چرا مزخرف میگی مرد؟! مگه اصلا امکان داره...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از تبار دشمن | Mahora انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: masera، Tabassoum، Sotøødeh و 18 نفر دیگر

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم:
پر از احساسات متضاد روی تک صندلی همراه بیمار نشسته بود.
حمله آسم بهش دست داده بود که کشیدن سیگار بیشتر ریه‌های مریضش را قلقلک داده بود.
به چشم های بسته زمرد خیره شد.
چگونه چنین چهره معصومی اینچنین خطایی مرتکب شده؟!
پوفی کشید و چشم از او گرفت، از جایش بلند شده و قصد رفتن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از تبار دشمن | Mahora انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: masera، Tabassoum، Sotøødeh و 16 نفر دیگر

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت نهم:
دست دست می‌کرد برای پیش کشیدن شنیده‌هایش.
دست‌دست کردن‌هم داشت چنین فاجعه‌ای.!
به زمرد که به نقطه‌ای نامعلوم در پشت سرش خیره شده و قطرات محبوس اشک زیبایی چشمان و ظرافت چهره‌اش را بیشتر کرده بود، چشم دوخت.
بنیامین می‌دانست او بی‌گنـ*ـاه است.!
سرفه‌ای مصحلتی کرد تا هواس زمرد را جمع کند، موفق...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان از تبار دشمن | Mahora انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: masera، Tabassoum، Sotøødeh و 17 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا