- عضویت
- 29/6/21
- ارسال ها
- 313
- امتیاز واکنش
- 11,041
- امتیاز
- 303
- سن
- 19
- محل سکونت
- قبرستون÷€
- زمان حضور
- 35 روز 18 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک پزشک در یک بیمارستان کار می کرد، بیمارستانی که بیماران را با نوارهای رنگی نشان می دادند.
سبز: زنده.
قرمز: متوفی.
یک شب به دکتر دستور دادند که از زیرزمین بیمارستان چند وسیله بیاورد و او به سمت آسانسور حرکت کرد. درهای آسانسور باز شد و یک بیمار داخل آن بود که به کار خودش مشغول بود. به بیماران اجازه داده شد تا برای کِشش(ورزش های کِششی) در اطراف بیمارستان پرسه بزنند، به ویژه آنهایی که مدت طولانی در این بیمارستان مانده اند. قانون این بود که قبل از ده به اتاقشان برگردند.
دکتر قبل از فشار دادن شماره زیرزمین به بیمار لبخند زد. برای او غیرعادی بود که آن زن دکمه ای را از قبل فشار داده بود. او فکر کرد که آیا او هم به زیرزمین می رود.
آسانسور بالاخره به طبقه ای رسید که درها باز شدند. در دوردست مردی لنگان لنگان به سمت آسانسور می دوید و دکتر با وحشت دکمه آسانسور را کوبید تا بسته شود. بالاخره در بسته شد و بالابر شروع به بالا رفتن دوباره کرد، قلب دکتر به تپش افتاد.
زن با عصبانیت گفت : "چرا این کار را کردی؟ او سعی می کرد از آسانسور استفاده کند.»
مچ دستش را دیدی؟ دکتر پرسید: «قرمز بود. دیشب فوت کرد. می دانستم چون عمل جراحی او را من انجام دادم.»
زن مچ دستش را بلند کرد.
قرمز بود.
زن خندید: "شبیه این یکی؟
سبز: زنده.
قرمز: متوفی.
یک شب به دکتر دستور دادند که از زیرزمین بیمارستان چند وسیله بیاورد و او به سمت آسانسور حرکت کرد. درهای آسانسور باز شد و یک بیمار داخل آن بود که به کار خودش مشغول بود. به بیماران اجازه داده شد تا برای کِشش(ورزش های کِششی) در اطراف بیمارستان پرسه بزنند، به ویژه آنهایی که مدت طولانی در این بیمارستان مانده اند. قانون این بود که قبل از ده به اتاقشان برگردند.
دکتر قبل از فشار دادن شماره زیرزمین به بیمار لبخند زد. برای او غیرعادی بود که آن زن دکمه ای را از قبل فشار داده بود. او فکر کرد که آیا او هم به زیرزمین می رود.
آسانسور بالاخره به طبقه ای رسید که درها باز شدند. در دوردست مردی لنگان لنگان به سمت آسانسور می دوید و دکتر با وحشت دکمه آسانسور را کوبید تا بسته شود. بالاخره در بسته شد و بالابر شروع به بالا رفتن دوباره کرد، قلب دکتر به تپش افتاد.
زن با عصبانیت گفت : "چرا این کار را کردی؟ او سعی می کرد از آسانسور استفاده کند.»
مچ دستش را دیدی؟ دکتر پرسید: «قرمز بود. دیشب فوت کرد. می دانستم چون عمل جراحی او را من انجام دادم.»
زن مچ دستش را بلند کرد.
قرمز بود.
زن خندید: "شبیه این یکی؟
داستان مچ بند قرمز
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com