خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Meysa

مدیر تالار سرگرمی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,188
امتیاز واکنش
38,170
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
مورد استفاده:

اشاره به كسانی كه به قدرت و پولشان می‌نازند ولی اخلاق و رفتار خوبی ندارند.
روزی روزگاری، مردی صاحب اندیشه، فاضل و دانشمند پسردار شد. این مرد تمام تلاش خود را برای تربیت صحیح پسرش به كار برد، اما این پسر به جای اینكه مایه‌ی دل خوشی پدر باشد، همیشه مایه سرشكستگی و خجالت او بود.
یك روز پسر نادان با چند مرد دعوایی به راه انداخت، و زد و خوردی انجام گرفت. افرادی كه كتك خورده بودند پیش قاضی شهر رفتند و از او شكایت كردند. قاضی دستور داد پسر را كه خیلی جوان بود به همراه پدرش دستگیر كنند و به دادگاه بیاورند.


گفتم آدم نمی‌شوی؛ نگفتم شاه نمی‌شی

 

Meysa

مدیر تالار سرگرمی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,188
امتیاز واکنش
38,170
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی مأموران قاضی آنها را دستگیر كردند و به دادگاه آوردند پدر از اعمال پسرش خیلی خجالت زده بود ولی پسرش اصلاً از رفتار خود پشیمان نبود. پدر هر جور شده با شاكیان پسرش صحبت كرد و هركدام را با پرداخت مبلغی پول راضی كرد تا نگذارد پسرش به زندان بیفتد.
پسر كه خیلی بی‌ادب و خودخواه بود به جای تشكر از پدرش، صدایش را برای پدر بلند كرد و گفت: چه لزومی داشت این همه پول را صرف رضایت آنها كنی. درست است كه من آنها را كتك زدم ولی آنها هم مرا كتك زدند و در هر دعوایی یكی كتك می‌زند و یكی كتك می‌خورد، می‌خواستند دعوا نكنند.
پدر واقعاً نمی‌دانست در برابر این همه گستاخی فرزند بی‌ادبش چه بگوید. فقط گفت: تو آدم بشو نیستی. حیف از این همه زحمت كه من برای تو كشیدم. این حرف به جای تشكر توست.


گفتم آدم نمی‌شوی؛ نگفتم شاه نمی‌شی

 

Meysa

مدیر تالار سرگرمی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,188
امتیاز واکنش
38,170
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
پسر كه منتظر بهانه‌ای بود تا از پدرش دور شود، گفت: باشه! من كه آدم نمی‌شوم. پس تو اینقدر خودت را اذیت نكن، من از پیش تو می‌روم تا برای همیشه از دست من خلاص شوی.
پدر حرف‌های پسرش را جدی نگرفت و هیچ چیزی نگفت ولی تصمیم پسر جدی بود. پسر جوان آن شب به خانه برنگشت. او بعد از چند روز وارد یك گروه خرابكار شد. اعضای این گروه عده‌ای جوان نادان بودند كه از نظر فكری به این پسر خیلی شبیه بودند. آنها به هر جا وارد می‌شدند اموال صاحب خانه را می دزدیدند و دارایی‌اش را غارت می‌كردند آنها بعد از مدتی دزدی و غارتگری ثروت فراوانی جمع آوری كردند و روز به روز بر تعداد این گروه آشوبگر اضافه می‌شد و قدرتشان از قبل بیشتر می‌شد. تا اینكه یك روز این گروه جوانان آشوبگر تصمیم گرفتند تا وارد قصر پادشاه شوند و با كشتن حاكم خودشان حكومت را در دست بگیرند.


گفتم آدم نمی‌شوی؛ نگفتم شاه نمی‌شی

 

Meysa

مدیر تالار سرگرمی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,188
امتیاز واکنش
38,170
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
این گروه آنقدر قدرت داشتند كه خیلی راحت توانستند وارد قصر شوند و آن را به دست آورند. فرزند مرد دانا كه مدت‌ها بود با این گروه همكاری می‌كرد و جزو سران و فرماندگان دزدها محسوب می‌شد. از اولین افرادی بود كه وارد قصر شد و توانست به راحتی حاكم را به قتل برساند. گروه راهزنان برای تشكر از قدرت و توانایی پسر مرد دانا كه توانسته بود پادشاه را از بین ببرد او را جانشین پادشاه كردند.
مدتی كه گذشت گروه راهزنان كنترل تمام امور كشور را در دست گرفتند. تا اینكه یك روز پسر مرد دانا به یاد حرف‌های پدرش افتاد كه همیشه به او می‌گفت: تو هیچ وقت آدم نمی‌شوی و با این حرف‌ها او را سرزنش می‌كرد. حاكم جدید دستور داد مأموران قصر بروند، پدرش را پیدا كنند و هرجا بود دست بسته به خدمت پادشاه آورند.


گفتم آدم نمی‌شوی؛ نگفتم شاه نمی‌شی

 

Meysa

مدیر تالار سرگرمی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,188
امتیاز واکنش
38,170
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
مأموران شاه او را پیدا كردند و با خفت و خواری در حالی كه لـ*ـب و دهان او خونی بود او را به قصر آوردند و در برابر تـ*ـخت پادشاه كه همان پسرش بود رهایش كردند.
مرد دانا باز هم خجالت زده بود و سرش را پایین گرفته بود. ناگهان پادشاه فریاد زد: چرا سرت را پایین گرفتی، سرت را بالا بیاور و خوب مرا نگاه كن. من همان پسرت هستم كه همیشه می‌گفتی آدم نمی شوی؟ به من نگاه كن و ببین كه حالا پادشاه شده‌ام.
پدر نگاهی به او كرد و گفت: من نگفتم كه تو شاه نمی‌شوی، گفتم كه آدم نمی‌شوی. تو اگر آدم بودی دستور نمی‌دادی پدرت را با این وضعیت پیش تو بیاورند تا با او صحبت كنی. تو اگر انسان بودی خودت به دیدن پدرت می‌آمدی و با عزت و احترام با او برخورد می‌كردی.

منبع راسخون


گفتم آدم نمی‌شوی؛ نگفتم شاه نمی‌شی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا