- عضویت
- 11/2/22
- ارسال ها
- 2,312
- امتیاز واکنش
- 42,786
- امتیاز
- 418
- سن
- 18
- محل سکونت
- قلبِ زیزی جونم.
- زمان حضور
- 113 روز 17 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
یه شتر بود. یا شایدم نبود. آخه شتره توی خونه نبود. چون مسواکاش رو گم کرده بود.
برای همین رفته بود بیرون تا مسواکاش رو پیدا کنه. تا مارمولک رو دید گفت:
تو مسواک منو ندیدی؟ میخوام دندونهامو مسواک کنم. مارمولک دمش رو تکون داد و گفت:
تو مسواک منو ندیدی؟ نه که ندیدم. آخه مسواک تو به چه درد من میخوره؟
شتره رفت و مار فیس فیسو رو دید و گفت:
تو مسواک منو ندیدی؟ مار فیس فیسو گفت:
بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود.اما نمیدونم مسواک تو توی دست اون چیکار میکرد.
شتره گفت:
منم نمیدونم. بعد هم راهش رو کشید و رفت تا مورچه خانوم رو پیدا کنه.
رفت و رفت تا به مورچه خانوم رسید و داد زد:
موچه خانوم مسواکم رو بده میخوام دندونهامو مسواک بزنم.
مورچه خاونم گفت:
نخیر این مسواک تو نیست. جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار میخوام جلوی در خونهام رو آب و جارو کنم.
شتره گفت:
نه این مسواک منه. مورچه خانوم گفت:
اگه مال توئه پس توی دست من چیکار میکنه؟ شتره گفت:
دیروز که رفتم دم چاه تا دندونهامو مسواک کنم اونجا جا گذاشتم. مورچه خانوم گفت:
من با هزار زحمت این جارو رو با دستهام تا اینجا آوردهام. تازه دوستهام هم کمکم کردهاند.
حالا بدماش به تو؟!!! معلومه که نمیدم. زود برو کنار.
شتر گریهاش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانوم دلش سوخت.
فکر کرد و گفت:
اگه مسواک رو بدم تو به من یه جارو میدی؟
شتره رفت و یهکم از پشمهاش رو چید. اونها رو دور یه شاخهی نازک پیچید و گفت:
بیا اینم جاروی تو. مورچه خانوم خوشحال شد. مسواک شتر رو پس داد.
شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچوقت مسواکاش رو جایی جا نگذاشت.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار.
برای همین رفته بود بیرون تا مسواکاش رو پیدا کنه. تا مارمولک رو دید گفت:
تو مسواک منو ندیدی؟ میخوام دندونهامو مسواک کنم. مارمولک دمش رو تکون داد و گفت:
تو مسواک منو ندیدی؟ نه که ندیدم. آخه مسواک تو به چه درد من میخوره؟
شتره رفت و مار فیس فیسو رو دید و گفت:
تو مسواک منو ندیدی؟ مار فیس فیسو گفت:
بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود.اما نمیدونم مسواک تو توی دست اون چیکار میکرد.
شتره گفت:
منم نمیدونم. بعد هم راهش رو کشید و رفت تا مورچه خانوم رو پیدا کنه.
رفت و رفت تا به مورچه خانوم رسید و داد زد:
موچه خانوم مسواکم رو بده میخوام دندونهامو مسواک بزنم.
مورچه خاونم گفت:
نخیر این مسواک تو نیست. جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار میخوام جلوی در خونهام رو آب و جارو کنم.
شتره گفت:
نه این مسواک منه. مورچه خانوم گفت:
اگه مال توئه پس توی دست من چیکار میکنه؟ شتره گفت:
دیروز که رفتم دم چاه تا دندونهامو مسواک کنم اونجا جا گذاشتم. مورچه خانوم گفت:
من با هزار زحمت این جارو رو با دستهام تا اینجا آوردهام. تازه دوستهام هم کمکم کردهاند.
حالا بدماش به تو؟!!! معلومه که نمیدم. زود برو کنار.
شتر گریهاش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانوم دلش سوخت.
فکر کرد و گفت:
اگه مسواک رو بدم تو به من یه جارو میدی؟
شتره رفت و یهکم از پشمهاش رو چید. اونها رو دور یه شاخهی نازک پیچید و گفت:
بیا اینم جاروی تو. مورچه خانوم خوشحال شد. مسواک شتر رو پس داد.
شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچوقت مسواکاش رو جایی جا نگذاشت.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار.
قصه کودکانه مسواک شتره
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com