خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع

به نام او
نام: دوست‌دختر نصفه‌نیمه | Half Girlfriend
نویسنده: چتان باگات (Chetan Bhagat)
مترجم: bahareh.s
ژانر: عاشقانه، درام

خلاصه:
پسر جوانی به نام “مدهاو” بعد از ملاقات با یک دختر جوان و زیبا به نام “ریا” عاشقش می‌شود، او تلاش‌های فراوانی برای متقاعد کردنش انجام می‌دهد و...




روزهای پارت‌گذاری: هرشنبه(شاید تغییر کند)
اگر عیبی ترجمه‌ام داشت، هروقت وقت کنم برطرف می‌کنم؛
اما به کمک شمام نیاز دارم می‌تونین توی پروفایلم خاطرنشان کنین:))

توضیحات مترجم:
دیالوگ‌ها، ترکیبی از هندی و انگلیسی هستند. گاهی اگر دیدین
دیالوگی متنی عجیب مثل پارت 1 داشت، بدانید به خاطر خوب نبودن

زبان شخص مورد نظر مجبور به این‌کار شدم تا واقعی به نظر برسد.
هرچند که در اصل کتاب هم این‌طور نگاشته شده.


دوست‌دختر نصفه‌نیمه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، MĀŘÝM، Elaheh_A و 11 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از پایان کتاب، مقدمه هم اضافه خواهد شد:)
عمل1 : شروع کتاب

برای مادرم
برای روستایی‌های هندی
برای تمام افراد غیرانگلیسی



عمل 1
دهلی

درحالی که نفس‌نفس می‌زدم گفتم:
- کجا؟
دودقیقه دیگر مصاحبه‌ام شروع می‌شد و من تا الان نتوانسته بودم اتاق را پیدا کنم. انگار آب شده بود و رفته بود زیر زمین. جلوی هرکس را که می‌توانستم در بین راهروهای گیج‌کنندۀ دانشگاه سنت استفان[1] گرفتم تا ازشان راهنمایی بخواهم. دانشجویان به من توجهی نکردند و بیشترشان پوزخندی تحویلم دادند که دلیلش را هم نمی‌دانم!
خب، حالا می‌دانم. لهجه‌ام مال سال 2004 و زبانم طوری درآمیختنی از بیهاری[2] بود. نمی‌خواهم مانند آن زمان‌ها حرف بزنم، خجالت آور است. 90 درصد بیهاری که با 10 درصد انگلیسی واقعاً خیلی بد ترکیب شده بود. به عنوان مثال، این یکی از حرف‌هایی‌ست که درواقع گفتم:
- محاص اتاق...بیا حرف بزنیم! مصاحبه ما اون‌جا نیست...من سهمیه ورزشم رو دارم. کدام طرفه؟ مصاحبه؟!
اگر شروع کنم به همان روشی که آن روزها حرف می‌زدم، مطمئناً سردرد می‌گرفتید؛ بنابراین بیاید این حرف‌ها را ترکیب خیلی افتضاح‌تری از بیهاری و انگلیسی درنظر بگیرید. پسری با موهای بلندتر از نصف دخترها گفت:
- پسر، تو کجایی؟
- من مدهاو جا از دومراون[3]، بیهار
دوستانش زدند زیر خنده. با گذشت زمان، متوجه شدم که مردم گاهی سؤال‌هایی می‌پرسند که به آن «لفظی» می‌گویند؛ در این نوع سؤال‌ها تنها می‌خواهند نکاتی را مشخص کنند، انتظار پاسخ ندارند. در این‌جا هدفشان از این سؤال این بود که نشان دهند جای من، این‌جا نیست.
- واسه چی می‌خوای مصاحبه کنی؟ حمالی؟
پسر مو بلند این را گفت و خندید. آن‌موقع‌ها به اندازه‌ای که باید انگلیسی بلد نبودم که ناراحت شوم، ضمناً عجله هم داشتم. به جای این‌که به او نگاه کنم به گروه دوستانش نگاه کردم.
- می‌دانی کجاست؟
به‌نظر می‌رسید همه‌شان افراد ثروتمندی بودند. پسر دیگری که قد کوتاه و چاق بود انگار دلش به حالم سوخت و پاسخ داد:
- اون‌جا. کنار ساختمون قرمز اصلی به سمت چپ بری، تابلوی مخصوص کمیته رو می‌بینی.
گفتم:
- ممنون.
فقط همین را بلد بودم به انگلیسی بگویم. پسر مو بلند دوباره گفت:
- می‌تونی تابلوهای انگلیسی رو بخونی؟
دوستانش گفتند که دست از سرم بردارد و من هم به جای تماشایشان به حرف‌های پسر چاق عمل کردم. با اولین مصاحبۀ سرنوشتم روبه رو شدم. سه پیرمرد روبه رویم نشستند که به‌نظر می‌رسید از زمانی که موهایشان شروع به خاکستری شدن کرده بود؛ لبخند نزده بودند. قبلاً درمورد آرزوی موفقیتی که در مصاحبه می‌کنند چیزهایی شنیده بودم و برای یکی‌شان تمرین هم کرده بودم!
- صبح بخیر، آقا.
مردی که وسط نشسته بود گفت:
- ولی ما سه نفریم.
به‌نظر پنجاه و پنج ساله می‌آمد، عینکی مربعی با لبه‌های مشکی به چشمانش و یک کت خاکستری شطرنجی به تن داشت. گفتم:
- صبح بخیر، آقا، آقا، آقا.
لبخند زدند. فکر نمی‌کردم لبخندشان معنی خوبی داشته باشد. این لبخند آدم‌های سطح بالا به زیردستانشان بود. لبخند برتری، از این‌که آن‌ها انگلیسی می‌فهمیدند و من، نه! البته، چاره‌ای جز لبخند زدن نداشتم. مرد وسطی پروفسور پریرا[4]، رئیس جامعه‌شناسی بود، دوره‌ای من برای شرکت کردنش درخواست داده بودم.
پروفسور فرناندز[5] هم فیزیک تدریس می‌کرد و پروفسور گوپتا[6] هم انگلیسی که به ترتیب در سمت راست و چپ او نشسته بودند. پروفسور پریرا گفت:
- سهمیه ورزشی، درسته؟ چرا یاداو نیست؟
صدایی از پشت سرم بلند شد.
- من این‌جام، آقا
برگشتم و دیدم مردی با لباس ورزشی کنار در ایستاده. پیرتر از آن بود که بخواهد دانشجو باشد و خیلی هم جوان بود تا بخواهد عضو هیئت عملی باشد. پروفسور پریرا گفت:
- این یکی 85 درصد نظر تو رو می‌خواد.
___________________________________

1: St. Stephen’s College
2: گروهی از سه زبان هندی نزدیک به هم (بوجپوری، مایتیلی و ماگاحی) که عمدتاً در بیهار صحبت می‌شوند / دومین ایالت بزرگ هند
3. Dumraon
4. Pereira
5. Fernandez
6. Gupta


دوست‌دختر نصفه‌نیمه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
  • عالی
Reactions: Parmida_viola، Artemis_n، Elaheh_A و 11 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
کنار اساتید نشست.
- به هیچ‌‌وجه قربان، نظر آخر مخصوص شماست!
پیوش یاداو[7] یکی از مربی‌های دانشکده‌ام و در تمام مصاحبه‌های سهیمۀ ورزشی‌ام حضور داشت. به‌نظر ساده و صمیمانه‌تر از بقیۀ اساتید می‌آمد. لهجۀ فانتزی و خاصی هم نداشت. پروفسور فرناندز با برسی پرونده‌ام گفت:
- بسکتبال؟
گفتم:
- بله آقا.
- چه سطحی؟
- ایالت.
پروفسور گوپتا با صدایی محکم گفت:
- میشه جملاتت رو کامل کنی؟
کاملاً متوجه سؤالش نشدم، بنابراین ساکت ماندم. دوباره گفت:
- با شمام
- بله، بله.
صدایم شبیه به مجرم‌ها به نظر می‌آمد.
- خب...چرا می‌خوای تویه سنت استفان درس بخونی؟
چند لحظه با سکوت سپری شد. چهارمرد در اتاق به من خیره شده بودند. او از من یک سؤال با معیار مشخص شده پرسیده بود! بعد از ساختار یک جمله در ذهنم گفتم:
- من دانشگاه خوب می‌خواهم.
پروفسور گوپتا لبخند زد که بیشتر شبیه‌به یک واکنش غیرارادی بود.
- و چیه دانشگاه سنت استفان خوبه؟
زبانم را به هندی تغییر دادم. پاسخ دادنم به زبان انگلیسی مستلزم و دارای مکث بود که باعث می‌شد احمق به نظر بیایم. شاید احمق بودم، اما نمی‌خواستم آن‌ها متوجه‌ش شوند!
- دانشگاه شما نامداره، گفتم که تو بیهار خیلی تعریفش تو دهن مردم می‌چرخه.
پروفسور گوپتا گفت:
- می‌شه به انگلیسی حرف بزنین؟
ناخودآگاه و به هندی گفتم:
- چرا؟ مگه هندی بلد نیستی؟
اشتباه بزرگی که مرتکب شده بودم را در چهرۀ وحشت‌زده‌شان دیدم. این حرف را به‌عنوان اعتراض نگفته بودم؛ واقعاً دلم می‌خواست بدانم که چرا آن‌ها در مصاحبۀ خودم باید از من انگلیسی بپرسند زمانی که من هندی راحت‌ترم! البته، آن موقع‌ها نمی‌دانستم که پروفسور استفان دلش نمی‌خواهد ازش بخواهند تا به هندی کلمات را بیان کند. پروفسور گوپتا گفت:
- این شخص چطور کاندید مصاحبه شده؟! پروفسور پریرا؟
به‌نظر می‌رسید که پروفسور پریرا از همه مهربان‌تر باشد. به سمتم برگشت و گفت:
- ما زبان انگلیسی رو به عنوان رسانه آموزشی توی کالج خودمون ترجیح میدیم. فقط همین!
بدون دانستن انگلیسی، احساس برهنگی می‌کردم. شروع به فکر کردن کردم، به سفرم برگشتم؛ به بیهار. من به این‌جا تعلق نداشتم - این هیولاهای زبان انگلیسی من را زنده‌زنده می‌خوردند - در این فکرها بودم، فکر این‌که بهترین راه برای مرخص شدن از این مصاحبه چیست که پیوش یادوا زنجیر افکارم را پاره کرد.
- اهل بیهاری؟
چند کلمه به زبان هندی شبیه به قطرات سرد باران در یک روز سوزان و گرم تابستانی بود. و من در آن لحظه، پیوش یاداو را دوست داشتم!
- بله قربان. دومراون

______________
7. Piyush Yadav


دوست‌دختر نصفه‌نیمه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Parmida_viola، Artemis_n، Elaheh_A و 9 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
- می‌دونم، سه ساعت تا پتنه[8] فاصله داره.
- دومراون رو می‌شناسین؟
می‌توانستم پاهایش را هم ببوسم! سه هیولای زبان انگلیسی به ما خیره شدند. پیوش گفت:
- من اهل پتنه‌ام. بگذریم، از دستاوردهای بسکتبالت بهمون بگو
سری تکان دادم. عصبی بودنم را حس کرد و دوباره گفت:
- وقت داری، منم یه هندی معمولیم حست رو می‌فهمم
هرسه استاد طوری به پیوش نگاه کردند که انگار از این‌ متعجب‌اند که چطور توانسته در دانشگاه شغلی پیدا کند. خودم را جمع و جور کردم و سطرهای تمرین کرده‌ام را گفتم.
- من شش سال در سطح ایالتی تیم بسکتبال بودم. سال گذشته‌ هم توی لیست انتظار تیم بی‌اف‌آی[9] بودم.
پروفسور گوپتا با این‌که جواب را می‌دانستم به جای من جواب داد:
- فدراسیون بسکتبال هند.
پروفسور فرناندز گفت:
- و با این حال می‌خواین توی جامعه شناسی درس بخونین؟
پروفسور گوپتا خاطر نشان کرد:
- این یه دورۀ آسونه. نیازی به مطالعه نیست، مگه نه؟
نمی‌دانستم گوپتا چیزی برعلیه‌ام دارد. عموماً بدخلق بود، شاید از یبوست رنج می‌برد!
- من اهل روستا هستم.
گوپتا گفت:
- "من اهل یک منطقۀ روستایی هستم." باید روی حرف "ای" تأکید داشته باشی یه طوری که حذف کردنش انگار یه جرم کیفریه!
- هندی، آقا؟! آیا می‌توانم به هندی توضیح بدهم؟
کسی جوابم را نداد. حق انتخاب کمی داشتم، از شانسم استفاده کردم و به زبان خودم جواب دادم.
- مادرم یه مدرسه رو اداره می‌کنه و با روستایی‌ها سر و کار داره. من می‌خواستم درمورد جامعۀ خودمون بیشتر بدونم. می‌خواستم بدونم که چرا انقدر جامعۀ ما عقب مونده است. چرا ما براساس طبقۀ اجتماعی و مذهبی انقدر تفاوت داریم. گفتم شاید توی این دوره به جواب این سؤالات برسم.
پروفسور گوپتا به خوبی مرا درک کرد. با این حال، او دقیقاً همان چیزی بود که انگلیسی زبانان به آن می‌گفتند «مقید سیخونک». از پیوش خواست تا آنچه را که گفتم ترجمه کند. پروفسور پریرا پس از پایان کار پیوش گفت:
- دلیل خوبیه. اما اگه از استفان فارغ‌التحصیل بشی، می‌تونی توی شرکت‌های بزرگ کار پیدا کنی؛ اون‌وقت بازم می‌خوای برگردی به زادگاهت؟
چندثانیه طول کشید تا سؤالش را بفهمم. پیوش پیشنهاد ترجمه داد اما رد کردم. دست آخر گفتم:
- آقا، این‌کار را می‌کنم.
دلیل نیاوردم. احساس کردم نیاز به گفتن این نیست که بگویم مادرم آن‌جا دست تنهاست. همین‌طور، این‌که ما از خانوادۀ سلطنتی دومراون هستیم هم چیزی نگفتم. چون دیگر چیزی از آن سلطنت باقی نمانده بود، ما به آن‌جا تعلق داشتیم. و البته به این واقعیت که نمی‌توانم با افراد این‌جا کنار بیایم و تحملشان کنم هم چیزی نگفتم. پروفسور فرناندز گفت:
- پس از شما چیزهایی درمورد بیهار می‌پرسیم.
- حتماً
- جمعیت بیهار چقدر است؟
- ده کرور[10]
- چه کسی دولت بیهار را اداره می‌کند؟
- در حال حاضر حذب لالو پراساد است.
- و کدام حزب؟
- RJD — Rashtriya Janata Dal
سوالات مدام می‌آمدند، و بعد از مدتی نمی‌توانستم بفهمم که چه کسی چه می‌پرسد. در حالی که انگلیسی آن‌ها را می‌فهمیدم، نمی‌توانستم با جملات کامل پاسخ دهم. از این رو، من کوتاه‌ترین پاسخ‌های ممکن را دادم. اما یک سوال ذهنم را درگیر کرده بود. پروفسور پریرا گفت:
- چرا بیهار انقدر عقب مونده است؟
جواب را نمی‌دانستم، حتی با فراموش کردن این‌که قرار است به انگلیسی این را بگویم. پیوش از طرف من صحبت کرد:
- آقا، این سؤالیه که هیچ‌کس نمی‌تونه جواب بده
با این حال پروفسور گوپتا دستانش را بلند کرد.
- گفتی مادرت یه مدرسه روستایی داره. باید بیهارو بشناسی.
سکوت کردم. پروفسور پریرا گفت:
- عیبی نداره، به هندی بگو.
به زبان هندی به پروفسور پریرا گفتم:
- در مقایسه با چه چیزی عقب مونده، آقا؟
- در مقایسه با بقیۀ هند.
- هند خیلی عقب افتاده است. یکی از فقیرترین کشور جهانه.
- البته. اما چرا بیهار فقیرترین فقراست؟
پیوش تقریباً به عنوان یک واکنش گفت:
- دولت بد.
پروفسور گوپتا چشم‌اش به من بود.
____________

8. Patna

9. BFI
10. crores / واحد پول و ارقام


دوست‌دختر نصفه‌نیمه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، Elaheh_A، Reyhan.t و 8 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفتم:
- بیشتر افکارشون روستاییه. مردم هیچ مواجهی با افکار مدرن و نو تو سرشون ندارن. همش به رسم‌های قدیم و ارزش‌های عقب مونده پایبندن! آموزش ضعیفه، هیچ‌کس توی ایالت من سرمایه‌گذاری نمی‌کنه. دولت توی بسـ*ـتر جرم و جنایته و اون‌ها از دولت استمثار می‌کنن.
پروفسور پریرا پاسخ مرا برای پروفسور گوپتا ترجمه کرد، او هم درحین شنیدن ترجمه سرش را تکان می‌داد. در آخر پاسخ داد:
- جواب‌های شما معقوله؛ اما انگلیسیتون افتضاحه!
- شما یه دانشجویه عاقل می‌خواین یا کسی که زبان یه کشور اجنبی که هزارن کیلومتر با ما فاصله داره، خوب صحبت می‌کنه؟!
مخالفتم تمامشان را خفه کرد. پروفسور فرناندز در حین صحبت عینکش را پاک کرد و سرش را به سمت من چرخاند.
- انگلیسی دیگه یه زبان خارجی نیست، آقای جها. این یه زبان جهانیه. به شما پیشنهاد می‌کنم، اون رو یاد بگیرید.
گفتم:
- برای همین اینجا هستم، قربان.
پاسخ‌های من از ته دل می‌آمدند؛ اما نمی‌دانستم تأثیری بر اساتید داشته است یا نه. مصاحبه تمام شد. از من خواستند اتاق را ترک کنم. در راهرو ایستادم و فهمیدم کجا باید بروم. پیوش از اتاق کمیته بیرون آمد. هیکل لاغر و متناسبش علی‌رغم سن بالاش او را مانند یک دانشجوی نوجوان می‌کرد. با من هندی صحبت کرد:
- آزمایش ورزشی‌ات تا یک ساعت دیگه شروع میشه. توی زمین بسکتبال می‌بینمت.
- قربان اصلاً ارزشش رو داره که تست بدم؟ اون مصاحبه به طرز خیلی وحشتناکی پیش رفت.
- نمی‌تونی انگلیسی رو همراه بسکتبال یاد بگیری؟
- هیچ‌کس توی منطقۀ ما انگلیسی حرف نمی‌زنه.
مکثی کردم و اضافه کردم:
- قربان.
دستی به کمرم کوبید.
- از حالت بیهار بیا بیرون. بگذریم، آزمایش سهمیه ورزشیت، 85 درصد ارزش داره. خوب بازی کن!
- تمام تلاشمو می‌کنم، قربان!


دوست‌دختر نصفه‌نیمه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Parmida_viola، Artemis_n، Elaheh_A و 8 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
2

اگر قدش بلند نبود، متوجه‌اش نمی‌شدم. خنده‌دار است زیرا او کسی بود که به زندگی‌ام شکل داد! اگر تنها چهار اینچ کوتاه‌تر بود، شاید هرگز نگاهم به چشمانش نمی‌خورد و همه چیز فرق می‌کرد. اگر حوصله‌ام سر نمی‌رفت و یک ساعت زودتر به زمین بسکتبال نمی‌آمدم؛ قضیه فرق می‌کرد. اگر کسی یک پاس را از دست نمی‌داد و توپ از زمین خارج نمی‌شد و به سرم نمی‌خورد، زندگی‌ام متفاوت بود.
برآمدگی‌های ریز در بین زمان، زندگی‌مان را شکل می‌دهند؛ حتی اگر ساعت‌ها برای برنامه‌ریزی بلندمدت تلاش کنیم. هیچ برنامه‌ریزی برای ملاقات با عشق زندگی‌ام در زمین بسکتبال نداشتم؛ من آن‌جا بودم برای وقت‌کشی و این‌که هیچ جایی برای رفتن نداشتم. جمعیت کوچکی از دانشجویان، اکثراً پسر، در اطراف زمین بسکتبال کالج استفان جمع شده بودند.
آزمایشات ورزشی دختران همیشه بینندگانی را به خود جلب می‌کرد؛ بهانه‌ای بهتر برای دید زدنشان وجود نداشت. همه انگلیسی صحبت می‌کردند. من اصلاً دهانم را باز نکردم، تنها کمرم را صاف کردم و مانند یک دادگاهی به روبه رو خیره شدم، عمدتاً این‌کار را کردم؛ طوری که انگار به آن‌جا تعلق دارم!
زمانی که پنج دختر داخل دادگاه شدند عضو تیم‌های موجود در دانشگاه بودند. پنج نفر دیگر برای پذیرش در سهمیۀ ورزشی اقدام کرده بودند. پیوش توپ در دست و سوت در دهان به وسط زمین آمد. همان‌طور که او به توپ ضربه زد، دختران وارد عمل شدند.
پنج فوت و نه اینچ برای یک دختر هندی قد بلندی است. حتی برای دختر در تیم بسکتبال نیز بلند است. گردن دراز، دست و پاهای بلندش توجه هر مردی را به خودش جلب کرده بود. او در تیم متقاضیان سهمیۀ ورزشی حضور داشت. شلوارک مشکی و یک جلیقۀ بدون آستین به تن داشت که پشت سرش حرف "آر" به رنگ زرد چاپ شده بود.
در عرض چند ثانیه توپ را جمع کرد. کفش‌های کتانی با مارک نایک تا مچ پاهایش پوشیده بود، از آن‌هایی که بازیکنان NBA در تلویزیون دیدم که می‌پوشند. گوشواره‌های الماسی‌اش زیر نور خورشید چشمک می‌زد. با دست راستش توپ را دریبل کرد. متوجه شدم که چه انگشتان کشیده و زیبایی دارد!
یکی از دانش‌جویان ارشد درحالی که "آر" توپ را پاس می‌داد، داد زد:
- ده امتیاز برای زیبایی، مربی!
جمعیت زدند زیر خنده؛ خب، مردها این‌کار را کردند. همچین کنایه‌ای برای لحظه‌ای حواس "آر" را پرت کرد؛ اما او بازی خود را از سر گرفت گویی که به چنین گزافه‌گویی‌هایی عادت کرده! دختران سهمیۀ ورزشی به صورت انفرادی خوب بازی می‌کردند، درحالی که به عنوان یک تیم خوب بازی نمی‌کردند.
"آر" توپ را دریبل کرد و به سبد تیم رقیب رسید. سه نفر از تیم مقابل او را محاصره کردند. توپ را به هم تیمی‌اش پاس داد و او پاس را از دست داد. "آر" جیغ کشید.
- چه... .
خیلی دیر شده بود. تیم رقیب توپ را گرفت و در انتهای زمین به دیگری پاس داد و توپ، به ثمر رسید.


دوست‌دختر نصفه‌نیمه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، Artemis_n، Elaheh_A و 6 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
"آر" خودش را زیرلب نفرین کرد، هرچند که برای دیگران قابل شنیدن نبود سپس روبه سه نفر از هم تیمی‌هایش علامت داد تا مراقب چند حریف خاص دورتادور زمین باشند. سراسر زمین شروع به دویدن کرد. وقتی از کنارم گذشت، از نزدیک صورت عرق کرده و برافروخته‌اش را دیدم. ما برای نانوثانیه‌ای تماس چشمی برقرار کردیم، شاید هم فقط در تصور من!
اما در همان نانوثانیه اتفاقی برای قلبم افتاد. نه نمی‌توانم اسمش را عشق بگذارم، حتی نمی‌توانم بگویم که جذبش شدم؛ اما در اعماق احساساتم چیزی حس کردم و قلبم چنان می‌کوبد و می‌گوید حداقل باید با این دختر یک بار که شده هم صحبت کنی!
"آر" جیغ کشید:
- بچه‌ها، جلوی اونو بگیرین، گفتم بگیرینش!
کل و ذهن و فکرش حالا از من تا حد امکان دور بود. توپ را به هم‌تیمی‌اش پاس داد و او دوباره نتوانست آن را داخل سبد کند چه برسد تبدیلش به یک گل! او با یک لهجۀ عالی فریاد زد:
- بچه‌ها؟ دارین چی‌کار می‌کنین؟
دست‌پاچه شدم، چطور قرار بود با او صحبت کنم؟ صورتش کثیف بود، گرد و غبار به گونه و پیشانی چپش چسبیده بود؛ اما با این حال زیباترین چهره‌ای را داشت که تا به حال دیده بودم! گاهی اوقات توضیح این‌که چرا یک شخص را زیبا می‌بینید دشوار است.
آیا این صورت باریکش بود که کاملاً با انـ*ـدام باریکش همخوانی داشت؟ یا پوست و رنگ بی‌نقصش که از کرم به قرمز متمایل شده بود؟ یا اصلاً مربوط به قیافه‌اش نبود؟ آیا این اشتیاقش بود چنان که در بازی غرق شده بود؟ نمی‌دانستم. البته هرگز فکر نمی‌کردم که به چیزی منجر شود. خیلی شیک به‌نظر می‌رسید که حتی نمی‌توانست یک نگاه دوم به من بی‌اندازد.
هرچند که سرنوشت نقشۀ دیگری داشت. وگرنه چرا باید در دقیقۀ هفتم نیمۀ اول، کاپیتان تیم کالج توپ را از زمین سرنگون کند و توپ مستقیماً به سمت من بیاید، جایی که درست من ایستاده‌ام به سرم برخورد کند. چرا باید توپ را در حالت رفلکس بگیرم؟ بیشتر از این، چرا "آر" باید توپ را جمع کند؟ با نفس‌نفس گفت:
- توپ، لطفاً!
فلج شدم!
- گفتم توپ، لطفاً!
نیم ثانیه اضافی‌ توپ را نگه داشتم. می‌خواستم کمی بیشتر به او نگاه کنم. می‌خواستم از صورت عرق‌زده‌اش عکس بگیرم و آن را همیشه در دوربین ذهنم نگه‌دارم. توپ را به سمت او پرتاب کردم. به راحتی آن را گرفت و نگاهم کرد. از طرز پرتاب کردنم می‌توانست متوجه شود که بازی را بلدم. گفتم:
- نقطۀ پرتابت رو عوض کن.
بنا به دلایلی این‌بار موفق شده بودم انگلیسی صحبت کنم. گفت:
- چی؟
مرا از بالا به پایین خوب بررسی کرد. ای‌کاش لباس‌های بهتری پوشیده بودم، از زمان مصاحبه‌ام آن‌ها را عوض نکرده بودم و از شانسم خیاط خانه آن‌ها را گشاد دوخته بود. در زمین بسکتبال انگار هیچ جایی نداشتم. با پوشه‌های گواهینامه‌هایم، شبیه قهرمان‌های دهه هفتاد به‌نظر می‌رسیدم، کسی که نمی‌توانست شغلی برای خودش دست و پا کند!
یک تی‌شرت از تیم ایالت بیهار دارم، البته درمیان بازی آن هم در اوایل گفت و گویمان، گفتنش ایدۀ وحشت‌ناکی می‌آمد! گفتم:
- پرتاب‌هات بی‌فایده‌ان.
داور برای شروع بازی سوت زد. او سریع‌تر از آن‌که پرتابش به تیم‌اش برسد دور شد و مرا فراموش کرد. "آر" با رسیدن به سبد فریاد زد:
- این‌جا، بندازش
شوت‌زن توپ را نگه داشت و گیج به اطراف نگاه کرد.
- گفتم این‌جا!
آن‌قدر بلند فریاد زد که کبوترها از روی درختان چمنزارها پرواز کردند. بازیکن امتیازی توپ را پرتاب کرد، "آر" آن را گرفت و از سوی خط سه امتیازی پرتابش کرد.


دوست‌دختر نصفه‌نیمه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، Artemis_n، Elaheh_A و 6 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
وویژ! توپ از سبد عبور کرد. جمعیت شروع به تشویق کردند. به هرحال آن‌ها از قبل خودشان را برای این موقعیت به‌خاطر آر آماده کرده بودند. داور ده دقیقه استراحت اعلام کرد. تیم دانشگاه پنج - دوازده جلو افتاده بود. آر با تیم خود جمع شد و استراژی‌شان را برای نیمۀ بعدی مشخص کرد. وقتی جلسۀ گروهیشان تمام شد؛ او صورت و گردنش را با حوله‌ای تمیز پاک کرد.
نمی‌توانستم چشم ازش بردارم. حتی فراموش کرده بودم که کمتر یک ساعت دیگر خودم نیز مسابقه دارم. فقط می‌خواستم راهی پیدا کنم تا باهاش صحبت کنم. شاید بتوانم لااقل بگویم خیلی خوب بازی کرده. حتی نمی‌دانستم چطور می‌توانستم بدون این‌که پُر غرور به‌نظر برسم بهش بگویم در سطح ایالتی مشغول به بازی‌ام.
و خیلی بیشتر از هرچیزی، چگونه می‌توانستم بیشتر از پنج کلمۀ انگلیسی صحبت کنم؟ متوجه سنگینی نگاهم شد. می‌خواستم خودم را بکشم. درحالی که حوله دور گردنش بود بلند شد و به سمتم آمد. لرزشی بر ستون‌قفراتم افتاد. نمی‌خواستم بهت خیره بشم، می‌خواستم این را به او بگویم. داشتم به این فکر می‌کردم که همان‌طور که در مسابقه فریاد زد، قرار است سر من فریاد بزند یا خیر. آر گفت:
- فلانکس
از آن طرف آمده بود این‌جا تا از من تشکر کند؟ به سختی نفس می‌کشید. چشمانم به چشمانش دوخته شده بود. شروع به سرزنش خودم کردم: یک جای دیگه را نگاه کن، مدهاو. رویم را برگرداندم. به نیم رخم نگاه کرد و گفت:
- این نکتۀ خوبی بود!
گفتم:
- خواهش می‌کنم... تو... خوبی... .
گفتن هرکدام از این کلمات مانند ضربه زدن به یک دیوار آجری بود.
- ایده‌ای برای دور دوم داری؟ داریم می‌بازیم.
بله‌ای گفتم و صورتم را سمتش چرخاندم. می‌خواستم راهنمایی بیشتری به او بکنم؛ اما با زبان انگلیسی قادر به این‌کار نبودم. گفتم:
- شما هندی بلدین؟
گیج نگاهم کرد. هیچ‌کس در دانشگاه سنت استفان هرگز این سؤال را از کسی نمی‌پرسد. گفت:
- خب، بله، چرا که نه!
گفتم:
- خب پس.
سپس زبان مادریم را به انگلیسی ترجیح دادم.
- طرف مقابل دوتا بازیکن قوی داره، باید محکم دور تا دورشون رو بپوشونی. برای تیمت ترکیب‌بندی خاصی انتخاب نکن؛ ولی باید با اون دو نفر هم‌راستا راه بری، تو تبدیل می‌شی به پرتاب‌کننده. از این دو مورد یکی‌ هم بحث دفاعتونه؛ یکی باید از تو توی این مورد دفاع کنه.
سوت دوباره به صدا درآمد. گفت:
- باید برم. بعداً گیرت می‌ندازم.
نمی‌دانستم معنی «گیرت می‌اندازم» چیست. یعنی حرفم را بعداً متوجه می‌شود؟ یعنی حالا متوجه حرفم نشده؟ یا منظورش این‌ بود که واقعاً می‌خواهد من را بگیرد؟ یعنی آن‌قدر از من خوشش آمده که می‌خواهد من را بگیرد؟ البته که این نظر بعید می‌آمد. اما من این همه راهنمایی خوب به او دادم، هرگز افراد مدرن را درک نمی‌کنم!


موقت:
سلام ببخشید از تأخیر ایجاد شده.
امیدوارم که باب میلتون ترجمۀ من باشه-_


دوست‌دختر نصفه‌نیمه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، Artemis_n، Elaheh_A و 3 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
همان‌طور که شاید تا کنون متوجه شده باشید، ذهن من سوئیچ «بیش از حد فعالیت کردن» را دارد؛ به خصوص زمانی که هیجان‌زده می‌شوم. زمانی که می‌توانم کاری واقعاً سودمند مثل تماشای بازی یا تلاشی مبنی بر پیدا کردن اسم آن دختر انجام دهم، می‌زند جلو و شروع به پردازش افکار چرند درون ذهنم می‌کند.
بازی از سر گرفته شد. سوت داور، صدای برخورد کفش بازیکنان هنگام دویدن در زمین، ضجه‌ زدن‌ها، فریادهایی از سر شادی و شکست - چندین چیز جزئی درمورد هیجانات زمین ورزش - . بسکتبال، بازی که در این کشور دست‌کم گرفته شده؛ بازی که همه تحرکات بازیکنان را در نیم ساعت پذیراست. نمی‌توانم درک کنم که چرا هندی‌ها این بازی را زیاد انجام نمی‌دهند.
فضای زیادی نمی‌خواد یا حتی تجهیزات خیلی حرفه‌ای هم نیاز ندارد و یک گروه بزرگ می‌تواند یک‌مرتبه بازی را جمع و جور کند. او درحالی که توپی را درون سبد به ثمر می‌رساند داد زد:
- آره!
بدون هیچ تشویقی وارد زمین شد و زیباترین صدا را در بازی بسکتبال ایجاد کرد «چیچاک» ملایمی هنگام لمس تور. قطره‌ای آهسته از کنار صورتش چکید درحالی که به سمت دادگاه می‌دوید. این دیدار نتیجه‌ای برابر با 21 بر 15 به پایان رسید. تازه‌واردها شکست خورده بودند؛ اما هنوز با تیم کالج همگام بودند - یک دستاورد حائز اهمیت بود -؛ اما این حال «آر» ناامید به‌نظر می‌رسید.
صورتش را با حوله پاک کرد و کیف کیت نایک آبی‌ رنگش را برداشت. چند پسر خواستند تا با او ارتباط چشمی ایجاد کنند؛ اما همه‌شان را نادیده گرفت. می‌خواست با او حرف بزنم؛ اما تا به حال پسری از دومراون جرأت نزدیک شدن به دختر باکلاسی از دهلی را نداشته. می‌خواستم بشیند و بازی‌ام را تماشا کند. چیز دیگری برای تحت‌تاثیر قرار دادنش به جز این نداشتم. مربی پیوش به سمتش رفت و هردو غرق گفت و گو شدند. این هم یک فرصت طلایی! پسرهایی با اعتماد به نفس پایین برای صحبت کردن با یک دختر به یک واسطه نیازدارند. به سمت پیوش دویدم.
- الان امتحان منه. عوض کنم، آقا؟
پیوش متعجب به سمتم برگشت. نمی‌دانم به‌خاطر انگلیسی صحبت کردنم بود یا سؤال احمقانه‌ام و یا شاید هم هردوش.




ترجمه فکر کنم یکم ضعیف شد-_
ویرایش میزنم حتما:)


دوست‌دختر نصفه‌نیمه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، Artemis_n، M O B I N A و یک کاربر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا