مشاعره با حرف ی

moh@mad · 5/5/24

Mystery گفت:
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آ*غو*ش بگیرم که بمیرم!

یاد آن جلوه مستانه کی از دل برود
این نه موجی است که از خاطر ساحل برود

خط سبز تو محال است که از دل برود
این نه نقشی است که هرگز ز مقابل برود

Mystery · 5/5/24

moh@mad گفت:
یاد آن جلوه مستانه کی از دل برود
این نه موجی است که از خاطر ساحل برود

خط سبز تو محال است که از دل برود
این نه نقشی است که هرگز ز مقابل برود

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب سرخوش مستش کرده بود
فارق از جام الستش کرده بود

moh@mad · 5/5/24

Mystery گفت:
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب سرخوش مستش کرده بود
فارق از جام الستش کرده بود

یا روی به کنج خلوت آور شب و روز
یا آتش عشق بر کن و خانه بسوز

مستوری و عاشقی به هم ناید راست
گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز

Mystery · 5/5/24

moh@mad گفت:
یا روی به کنج خلوت آور شب و روز
یا آتش عشق بر کن و خانه بسوز

مستوری و عاشقی به هم ناید راست
گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز

یا رب این نو دولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکشند

moh@mad · 5/5/24

Mystery گفت:
یا رب این نو دولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکشند

یاد آن جلوه مستانه کی از دل برود؟
این نه موجی است که از خاطر ساحل برود
خط سبز تو محال است که از دل برود
این نه نقشی است که هرگز ز مقابل برود

Mystery · 5/5/24

moh@mad گفت:
یاد آن جلوه مستانه کی از دل برود؟
این نه موجی است که از خاطر ساحل برود
خط سبز تو محال است که از دل برود
این نه نقشی است که هرگز ز مقابل برود

یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

moh@mad · 5/5/24

Mystery گفت:
یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یارب چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند

چون رشتهٔ ایمان من بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود بر خرقهٔ من دوختند

Mystery · 5/5/24

یاد دوستداران یاد باد
یاد باد ان روزگاران یاد باد

moh@mad · 5/5/24

Mystery گفت:
یاد دوستداران یاد باد
یاد باد ان روزگاران یاد باد

یک نفس هشیار بودن عمر ضایع کردنست
گر نداری باده باید خویش را دیوانه ساخت

فارغ از دریوزه میخانه ها گردیده ام
کار عقل و هوش را آن نرگس مستانه ساخت

Mystery · 5/5/24

moh@mad گفت:
یک نفس هشیار بودن عمر ضایع کردنست
گر نداری باده باید خویش را دیوانه ساخت

فارغ از دریوزه میخانه ها گردیده ام
کار عقل و هوش را آن نرگس مستانه ساخت

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

کاربر ممتاز

ویراستار آزمایشی

کاربر ممتاز

ویراستار آزمایشی

کاربر ممتاز

ویراستار آزمایشی

کاربر ممتاز

ویراستار آزمایشی

کاربر ممتاز

ویراستار آزمایشی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین