خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SONIYA_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/22
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
499
امتیاز
123
سن
19
زمان حضور
4 روز 18 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
«به توکل نام اعظمت، بسم الله»
نام رمان: سنگسار
نویسنده: سونیا جهانبخشی کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: MaRjAn
ژانر: اجتماعی، جنایی-پلیسی، عاشقانه
خلاصه: رگبار جماد مشکلات، روان شیشه مانند سهیل را در هم می‌شکاند و چیزی جز گس بودن باقی زندگانی‌‌اش عایدش نمی‌شود. آنگاه که شعله‌های فروزان آتش تیر خلاص را از کمان رها می‌کند، سوز و عطش انتقام سرتا پایش را در بر می‌گیرد و حال تنها چیزی که غلبه‌ی دوران و عبور از سنگسار می‌شود؛ دلدادگیست...


در حال تایپ رمان سنگسار | SONIYA_M کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، S.salehi و 16 نفر دیگر

SONIYA_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/22
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
499
امتیاز
123
سن
19
زمان حضور
4 روز 18 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
ناتوانی، میان اخگر‌ و غبار وزین شده زندگانی‌ اوی که جز نیران، روزنه‌ی امیدی در سرنوشتش مشاهده نشد. همان که در پی انفجارات مغزی و دردهای مهلک سرنوشت، برقرار ماند و نقاط سیاه زندگانی‌اش را در دستان خود محبوس نمود.



در حال تایپ رمان سنگسار | SONIYA_M کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، S.salehi و 16 نفر دیگر

SONIYA_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/22
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
499
امتیاز
123
سن
19
زمان حضور
4 روز 18 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع

«بسم الله الرحمن الرحیم»

«سنگسار»

دست‌‌های کشیده و لاغرش را مشت می‌کند و ضربه‌های پر از دردش را بر روی در زنگ زده‌ و زرشکی رنگ فرود می‌آورد. قلبش درون قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش به رقص در می‌آید و قطرات عرق از زلف‌های مشکی‌ و بلندش جاری می‌شود. آب دهانش را پایین می‌فرستد و فکر فرار از آن مهلکه‌ی طاقت فرسا ذهنش را به بازی می‌گیرد. برای هزارمین بار بر در می‌کوبد و صدای دورگه‌اش که ناشی از بلوغش است درون کوچه‌ی تنگ و باریکشان طنین می‌اندازد:
- ننه توروخدا درو باز کن؛ باز کن درو تا بدبخت نشدم ننه!
نفس‌هایش به شماره می‌افتد و مدام برای دیدن انتهای کوچه و برسی وضعیت اضطراری‌اش سرش را بر می‌گرداند. با دست آزادش محکم جیب شلوار ارتشی‌اش را می‌فشارد تا دست کسی به محتوی درون جیبش اصابت نکند. قلبش همچنان با تمام قوا خود را به آب و آتش می‌زند تا سـ*ـینه‌اش را بشکافد. لـ*ـب‌های باریک و خشک شده‌اش می‌لرزند و صدای به هم خوردن دندان‌هایش استرسش را دو چندان می‌کند. برای چندمین بار نگاهش بین در و انتهای کوچه رد و بدل می‌شود و استرسش آشکارا به وجودش چنگ می‌‌اندازد. بازهم با تمام توانش مشت‌هایش را حواله‌ی در حیاط خانه‌یشان می‌‌کند و زیر لـ*ـب به راز و نیاز کردن متوصل می‌شود:
- خدا، توروخدا فقط این یه بار رو کمکم کن من خودم... خودم نوکرتم اصلاً هر چی نماز قضا شده دارم رو می‌خونم، به شرفم قول میدم دیگه پامو داخل دکون مشتی رحمت نذارم!
خودش بیشتر از هرکسی می‌دانست که هیچ گاه به این وعده‌های سر خرمنش عمل نمی‌کند و پس از فرار از هر مشکلی باز هم روز از نو و روزی از نو! صدای وعده وعید‌های پوچش زمزمه‌وار از گلویش خارج می‌شود و با بند‌های انگشتانش دانه به دانه صلوات می‌فرستند تا بلکه فرجی حاصل شود.
- هوی یابو؛ چه خبرته مگه سر آوردی؟ کی هستی که امون نمیدی؟
با شنیدن صدای اکرم کورسوی امیدی در دلش روشن می‌شود و با شوقی آمیخته شده با رعب و وحشتی که در وجودش رخنه کرده است، دوباره بر در می‌کوباند و به حرف در می‌آید:
- ننه درو باز کن، منم! من به تصدقت توروخدا درو باز کن تا اینا نیومدن سرم رو ببرن و بذارن کف سـ*ـینه‌ام!
در حیاط به سه ثانیه نکشیده باز می‌شود و به محض باز شدنش، سهیلِ چسبیده به در، تعادلش به هم می‌خورد و تقریباً به داخل حیاط پرت می‌شود. همزمان با بسته شدن در بر روی کف سیمانی حیاط رها می‌شود. نفس‌ حبس شده‌اش را به بیرون می‌فرستد و اکسیژن موجود در هوا را سنگین می‌بلعد تا از شدت کوبش قلبش بکاهد. تمام خلاف‌ها و خرابکاری‌هایش را به راحتی پیچانده بود و این‌بار راستی راستی می‌خواست گیر آن مردک لندهور بیفتد. استرسش با بارهای قبل فرق می‌کند؛ به خدا که فرق می‌کند... .
به نفس ‌نفس زدن افتاده است و سرفه‌های پیاپی‌اش خبر از خشک شدن گلویش را می‌دهد. طولی نمی‌کشد که اکرم همانند علم بالای سرش می‌ایستد و دست به پهلوی گوشتینش می‌نهد.
سر سهیل صد و هشتاد درجه به سمت بالا می‌رود و نگاهش به چهره‌ی اخم‌آلود و ابروهای هشتی گره‌ خورده‌ی مادرش می‌افتد. آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد و به خوبی می‌داند اوضاع حسابی قاراش میش است و ننه اکرمش قرار است شام به جای عدس پلو کتک نوش جانش کند و جریانات جالبی انتظارش را نمی‌کشد. می‌خواهد از کف زمین بلند شود که انگار تحمل نزدیکی‌اش را ندارد. تـ*ـخت سـ*ـینه‌اش می‌کوبد و دوباره پخش زمینش می‌کند:
- پسره‌ی بی صاحاب ولگرد! کدوم گوری بودی؟ باز رفته بودی سر وقت مشتی رحمت؟ یا باز رفتی غلام سیاه رو کتک زدی که اینجوری از ترس خودت رو خیس کردی؟



در حال تایپ رمان سنگسار | SONIYA_M کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، S.salehi و 15 نفر دیگر

SONIYA_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/22
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
499
امتیاز
123
سن
19
زمان حضور
4 روز 18 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
دماغش را با گوشه‌ی آستین پیراهن قهوه‌ای رنگش بالا می‌کشد. حال در جوابش باید چه پاسخی می‌داد؟ با کمال پرویی می‌گفت که جیب دختر حاج نعمت را خالی کرده است؟ ناخودآگاه جیبش را دوباره سفت می‌چسبد و با پایین فرستادن بزاق دهانش سیبک گلویش آشکارا تکان می‌خورد. نگاه لرزانش همچنان بر روی چهره‌ی درهم فرو رفته از خشم مادرش ساکن است و سکوت پیشه می‌کند. نه نه؛ بگذار فکر کند باز هم در دکان مشتی رحمت دسته گل به آب داده یا فکر کند آن غلام سیاه و چاق و چله را به باد کتک گرفته است.
اکرم با دیدن سکوتش زیر لـ*ـب ناسزایی به پسر نوجوان و کله خرابش می‌گوید و در یک لحظه تمام حرص و خشمش را سر گوشش خالی می‌کند. گوشش را می‌پیچاند و بی توجه به صدای آخ و اوخش از پشت دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد:
- باز چیکار کردی ذلیل مرده؟ من اگه تو رو نشناسم باید برم کف سـ*ـینه قبرستون سرم رو بذارم زمین بمیرم! د بنال ببینم باز چه شکری خوردی پسرک دو هزاری!
خوب می‌داند که این بار راه فراری ندارد. مدام درون مغزش به دنبال ردیف کردن کلماتی برای توجیه خود می‌گردد و هر بار با بن بست مواجه می‌شود. خوب می‌داند که دیگر حنایش نزد اکرم رنگی ندارد. در حالی که سعی می‌کند دست اکرم را از حصار گوشش پس بزند؛ صدای ناله مانند و دو رگه‌اش بلند می‌شود:
- آی آی، گوشمو ول کن ننه؛ بخدا کاری نکردم... آخ آخ نپیچون لامصب درد می‌کنه! بخدا که... .
نطقش با صدای باریک و بلند مادرش در گلویش خفه می‌شود و در حالی که زیر دستش تقلا می‌کند لال مانی می‌گیرد:
- خفه شو پسر! ای خدا بزنه تو اون کمرت؛ لابد من بودم پشت در روضه ابلفضل گرفته بودم آره خر خودتی! تا نگی باز چه غلطی کردی گوشتو ول نمی‌کنم!
عاجز از پیچش گوشش توسط اکرم دلش را به دریا می‌زند و با صدای بلندی که نشانگر نداشتن تاب و تحملش است به حرف می‌آید:
- آی آی... باشه باشه غلط کردم... ول کن توروخدا کنده شد!
به شدت گوشش را رها می‌کند که تعادلش را از دست می‌دهد و باز هم پخش زمین می‌شود. اکرم با تکان دادن سرش به طرفین نچ نچی می‌کند و غرولند کنان زمزمه‌اش از دهانش بیرون می‌پرد:
- حیف نون!
باید با این پسرک سر به هوا و الکی خوش چه کار کند؟ خودش خوب می‌داند که مشغله‌ها و کارهای روتینش باعث شده مدتی از این پسرک نوجوان که باد در کله‌اش می‌چرخد، غافل شود. از عاطفه که گذشته است؛ ولی باید بیشتر از این‌ها برای تربیت پسرهای کوچکش وقت بگذارد تا بیشتر از این چوب حراج به آبرویش نزنند.
سهیل یک تای ابرویش را از درد بالا می‌دهد و با عجز دستش را بر گوشش می‌کشد تا مقداری از درد آن بکاهد. خوب می‌داند که ننه اکرمش با کسی شوخی ندارد. انگار کسی در گوشش زنگ خطر می‌زند. عاطفه سراسیمه از دستشویی گوشه‌ی حیاط نقلی‌یشان بیرون می‌آید و تند تند دست‌هایش را می‌شورد و در همان حین لـ*ـب به سخن باز می‌کند:
- باز چیشده افتادین به جون همدیگه؟ این‌بار دیگه چه آتیشی سوزوندی؟
سهیل بی توجه به غرغرهای اکرم و لحن کنجکاو عاطفه به فکری که مثل برق از سرش می‌گذرد، بدون درنگ عمل می‌کند. زبانی برای اکرم بیرون می‌آورد و به قصد فرار به طرف در خیز بر می‌دارد که اکرم از پشت یقه‌ شل و ولش را در زندان انگشتانش حبس می‌کند و بدون توجه به صدای جر خوردن یقه‌اش عاطفه را مخاطب قرار می‌دهد:
- عاطفه بگیرش! درو قفل کن نتونه در بره!
عاطفه سری از روی تأسف تکان می‌دهد و بدون لحظه‌ای مکث برای قفل کردن در حیاط پا تند می‌کند و این‌بار تیر حرف‌های اکرم خانم سهیل را نشانه گرفته است:
- که برای من زبون درازی می‌کنی؟ وقتی با سیخ اون زبون درازتو سوراخ کردم می‌فهمی یه من ماست چقدر کره داره!


در حال تایپ رمان سنگسار | SONIYA_M کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • خنده
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، S.salehi و 14 نفر دیگر

SONIYA_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/22
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
499
امتیاز
123
سن
19
زمان حضور
4 روز 18 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
با شنیدن این حرف اکرم نفس در سـ*ـینه‌اش حبس می‌شود و رعب و وحشت به سمتش هجوم می‌آورد. قبلش تند تند بالا و پایین می‌پرد و مغزش سوتی به معنای «فاتحه‌ات خوانده است» می‌کشد. آب دهنش را قورت می‌دهد و برای رهایی از دستان گوشتین اکرم بیشتر از قبل تقلا می‌کند. اما اکرم بیدی نیست که به این بادها بلرزد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سنگسار | SONIYA_M کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • ناراحت
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، S.salehi و 12 نفر دیگر

SONIYA_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/22
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
499
امتیاز
123
سن
19
زمان حضور
4 روز 18 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
بی توجه به عاطفه و بازوهایش حصار شده‌اش با تن صدایی لبریز از خشم می‌غرد:
- پسره‌ی نمک نشناس! چه غلطی کردی؟ دزدی می‌کنی واسه من؟ این چیه؟ کیف پول کیه؟ از کجا برش داشتی؟
چشم‌های سیاهش پر از تنفر می‌شوند و شقیقه‌اش از شدت عصبانیت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سنگسار | SONIYA_M کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • ناراحت
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، S.salehi و 11 نفر دیگر

SONIYA_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/22
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
499
امتیاز
123
سن
19
زمان حضور
4 روز 18 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستش را از روی بازویش بر می‌دارد و چندین بار بر روی صورت سرخ و سفیدش می‌کوبد و ادامه می‌دهد:
- من این صورتمو با سیلی سرخ نگه داشتم. با هزار بدبختی بزرگتون کردم. این همه سال با آبرو رفتم و اومدم که تو یه شبه آتیش بزنی به ابروی من اره؟...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سنگسار | SONIYA_M کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، Meysa و 11 نفر دیگر

SONIYA_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/22
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
499
امتیاز
123
سن
19
زمان حضور
4 روز 18 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع

سلاح و یار همیشگی‌اش، دمپایی آبی رنگ و پلاستیکی‌اش را از جا در می‌آورد و سعی می‌کند سهیلی را که مدام وول می‌خورد و دور آرزو می‌چرخد تا از تیر نگاهش در امان باشد، نشانه می‌گیرد. حرف‌‌های سهیل جوری زغال فعالش را شعله ‌ور کرده بود که نمی‌توانست مانع لعن و نفرین کردنش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سنگسار | SONIYA_M کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، Aseman15 و 9 نفر دیگر

SONIYA_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/22
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
499
امتیاز
123
سن
19
زمان حضور
4 روز 18 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
بی‌توجه به سهیل و عاطفه معرکه‌ی به وجود آمده را ترک می‌کند. انگار کمرش در برار آن همه سختی خم شده است و نای زندگی کردن ندارد. چه زود پیر و شکسته شده است؛ خیلی وقت است که ترس از شکستگی قیافه‌اش به او اجازه‌ی نگاه کردن خود در آینه را نمی‌دهد.
می‌ترسد از دیدن چین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سنگسار | SONIYA_M کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، Aseman15 و 8 نفر دیگر

SONIYA_M

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/22
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
499
امتیاز
123
سن
19
زمان حضور
4 روز 18 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
سهیل به هنگام شنیدن این حرفش لـ*ـب می‌گزد و خجالت زده چند قدم از عاطفه فاصله می‌گیرد. انگار استرس زیادی به او فشار اورده است و حس می‌‌کند آبرویش نزد خواهرش به باد رفته است. تمام خون‌های بدنش به صورتش هجوم می‌آورند و دلش می‌خواهد زمین دهان باز کند و اورا با اعماق خود فرو ببرد تا چشمانش به چشمان عاطفه و مادرش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سنگسار | SONIYA_M کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، Aseman15 و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا