- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,815
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره صبر کردن
قصه شب”خانه ای برای هسته آلبالو”: یکی بود، یکی نبود. دشتی بود سرسبز و زیبا. در میان این دشت قشنگ درخت بزرگی زندگی می کرد که هر روز با اولین تابش نور خورشید بیدار می شد و شبها با قصه های قشنگ ستاره ها به خواب می رفت.
روزی، وقتی که درخت از خواب بیدار شد. هسته کوچولوی آلبالو را دید که روی زمین افتاده بود. درخت به هسته آلبالو گفت:”سلام. دوست کوچولوی من. کی به اینجا آمدی؟”
هسته آلبالو جواب داد:”سلام. دیشب به همراه باد به اینجا آمدم. هیچکس را توی این دشت نمی شناسم. اصلا نمی دانم باید چه کار کنم. تو میدانی هسته ها چطور زندگی می کنند؟”
درخت گفت:”نه، من یک درختم. نمی دانم هسته ها چطور زندگی می کنند. ولی روی شاخه های من دارکوبی زندگی می کند که شاید بداند.” درخت شاخه های زیبایش را تکان داد و دارکوب را صدا زد.
صبر کردن
وقتی که دارکوب از لانه اش بیرون آمد، درخت گفت:”صبح بخیر آقای دارکوب! شما می دانید یک هسته آلبالو چطوری زندگی می کند؟”
دارکوب کمی فکر کرد و گفت:”من یک پرنده هستم، اصلا نمی دانم هسته آلبالو به چه دردی می خورد.” این را گفت و به لانه اش برگشت.
هسته آلبالو خیلی ناراحت و غمگین شد. درخت گفت:”ناراحت نباش، حتما کسی پیدا می شود که بداند تو چطور باید زندگی کنی. حالا بیا زیر سایه من کمی استراحت کن.” هسته آلبالو قل خورد و رفت زیر سایه درخت بزرگ نشست.
همان وقت کرم کوچولو سرش را از زیر خاک بیرون آورد و گفت:”درخت بزرگ با چه کسی حرف می زنی؟”
درخت گفت:”چه خوب شد که آمدی. کرم خاکی تو می دانی هسته آلبالو چطور باید زندگی کند؟” کرم خاکی سرش را به دور و بر چرخاند و گفت:” هسته آلبالو؟ او دیگر از کجا آمده است؟”
درخت گفت:”دیشب به همراه باد به اینجا آمده است. و هیچ چیز نمی داند. ما باید به او کمک کنیم.”
کرم خاکی پرسید:” هسته آلبالو خانه ات کجاست؟”
هسته جواب داد:”من خانه ندارم. اصلا نمی دانم چطور باید برای خودم خانه درست کنم. شاید بروم روی شاخه های درخت و کنار لانه ی دارکوب برای خودم لانه بسازم.”
قصه شب”خانه ای برای هسته آلبالو”: یکی بود، یکی نبود. دشتی بود سرسبز و زیبا. در میان این دشت قشنگ درخت بزرگی زندگی می کرد که هر روز با اولین تابش نور خورشید بیدار می شد و شبها با قصه های قشنگ ستاره ها به خواب می رفت.
روزی، وقتی که درخت از خواب بیدار شد. هسته کوچولوی آلبالو را دید که روی زمین افتاده بود. درخت به هسته آلبالو گفت:”سلام. دوست کوچولوی من. کی به اینجا آمدی؟”
هسته آلبالو جواب داد:”سلام. دیشب به همراه باد به اینجا آمدم. هیچکس را توی این دشت نمی شناسم. اصلا نمی دانم باید چه کار کنم. تو میدانی هسته ها چطور زندگی می کنند؟”
درخت گفت:”نه، من یک درختم. نمی دانم هسته ها چطور زندگی می کنند. ولی روی شاخه های من دارکوبی زندگی می کند که شاید بداند.” درخت شاخه های زیبایش را تکان داد و دارکوب را صدا زد.
صبر کردن
وقتی که دارکوب از لانه اش بیرون آمد، درخت گفت:”صبح بخیر آقای دارکوب! شما می دانید یک هسته آلبالو چطوری زندگی می کند؟”
دارکوب کمی فکر کرد و گفت:”من یک پرنده هستم، اصلا نمی دانم هسته آلبالو به چه دردی می خورد.” این را گفت و به لانه اش برگشت.
هسته آلبالو خیلی ناراحت و غمگین شد. درخت گفت:”ناراحت نباش، حتما کسی پیدا می شود که بداند تو چطور باید زندگی کنی. حالا بیا زیر سایه من کمی استراحت کن.” هسته آلبالو قل خورد و رفت زیر سایه درخت بزرگ نشست.
همان وقت کرم کوچولو سرش را از زیر خاک بیرون آورد و گفت:”درخت بزرگ با چه کسی حرف می زنی؟”
درخت گفت:”چه خوب شد که آمدی. کرم خاکی تو می دانی هسته آلبالو چطور باید زندگی کند؟” کرم خاکی سرش را به دور و بر چرخاند و گفت:” هسته آلبالو؟ او دیگر از کجا آمده است؟”
درخت گفت:”دیشب به همراه باد به اینجا آمده است. و هیچ چیز نمی داند. ما باید به او کمک کنیم.”
کرم خاکی پرسید:” هسته آلبالو خانه ات کجاست؟”
هسته جواب داد:”من خانه ندارم. اصلا نمی دانم چطور باید برای خودم خانه درست کنم. شاید بروم روی شاخه های درخت و کنار لانه ی دارکوب برای خودم لانه بسازم.”
قصه خانه ای برای هسته آلبالو
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com