- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه وآموزنده درباره دوستی
قصه شب “آهو و یوزپلنگ شریک یک خانه می شوند”: روزی آهویی که کنار رودخانه ای قدم می زد، از آنجا خیلی خوشش آمد و گفت: «تا کی سرگردان باشم، بهتر است همین جا خانه ای بسازم و آسوده زندگی کنم.» او رفت که وسایلی بیاورد و خانه اش را بسازد.
یوزپلنگی هم از آن اطراف می گذشت و دنبال جایی می گشت تا برای خودش خانه ای بسازد، چشمش به همان زمین افتاد و گفت:«به، به! از این بهتر نمی شود! خانه ام را همین جا میسازم.» او هم مشغول شد و با چنگال هایش بوته های خار را کند و زمین را صاف کرد.
روز بعد، وقتی آهو آمد. دید زمینش از خار و خاشاک پاک شده است، پیش خودش از خداوند تشکر کرد و گفت: «چه بهتر! حالا دیوار خانه را می سازم.»
دوست پیدا کردن
فردای آن روز، وقتی یوزپلنگ آمد، دید یک دیوار خانه ساخته شده است. با خودش گفت: «خدایا متشکرم که کمکم کردی.» و با خوشحالی دیوار بعدی را ساخت. روزها گذشت و یوزپلنگ و آهو بی خبر از هم، خانه را ساختند و تمام کردند.
شب که شد در یک اتاق آهو و در اتاق دیگر یوزپلنگ خوابید. فردا صبح ناگهان چشمشان به هم افتاد. با تعجب همدیگر را نگاه کردند.
یوزپلنگ پرسید: «توی خانه من چه کار می کنی؟»
آهو هم با ناراحتی گفت: «خانه تو؟ چه حرفها، چندین روز زحمت کشیدم و این خانه را ساختم.»
یوزپلنگ گفت: «خوب من هم همین طور!»
بعد فکری کرد و گفت: «آها پس تو بودی که به من کمک می کردی؟»
آهو هم فکری کرد و گفت: «درست است. پس زمین را تو صاف کرده بودی. یعنی ما با هم این خانه را ساختیم؟» و بعد هر دو خندیدند و با هم دوست شدند و قرار گذاشتند در آن خانه شریک باشند و کنار هم زندگی کنند.
مترجم : پوپک جوان
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”
منبع:سرسره
قصه شب “آهو و یوزپلنگ شریک یک خانه می شوند”: روزی آهویی که کنار رودخانه ای قدم می زد، از آنجا خیلی خوشش آمد و گفت: «تا کی سرگردان باشم، بهتر است همین جا خانه ای بسازم و آسوده زندگی کنم.» او رفت که وسایلی بیاورد و خانه اش را بسازد.
یوزپلنگی هم از آن اطراف می گذشت و دنبال جایی می گشت تا برای خودش خانه ای بسازد، چشمش به همان زمین افتاد و گفت:«به، به! از این بهتر نمی شود! خانه ام را همین جا میسازم.» او هم مشغول شد و با چنگال هایش بوته های خار را کند و زمین را صاف کرد.
روز بعد، وقتی آهو آمد. دید زمینش از خار و خاشاک پاک شده است، پیش خودش از خداوند تشکر کرد و گفت: «چه بهتر! حالا دیوار خانه را می سازم.»
دوست پیدا کردن
فردای آن روز، وقتی یوزپلنگ آمد، دید یک دیوار خانه ساخته شده است. با خودش گفت: «خدایا متشکرم که کمکم کردی.» و با خوشحالی دیوار بعدی را ساخت. روزها گذشت و یوزپلنگ و آهو بی خبر از هم، خانه را ساختند و تمام کردند.
شب که شد در یک اتاق آهو و در اتاق دیگر یوزپلنگ خوابید. فردا صبح ناگهان چشمشان به هم افتاد. با تعجب همدیگر را نگاه کردند.
یوزپلنگ پرسید: «توی خانه من چه کار می کنی؟»
آهو هم با ناراحتی گفت: «خانه تو؟ چه حرفها، چندین روز زحمت کشیدم و این خانه را ساختم.»
یوزپلنگ گفت: «خوب من هم همین طور!»
بعد فکری کرد و گفت: «آها پس تو بودی که به من کمک می کردی؟»
آهو هم فکری کرد و گفت: «درست است. پس زمین را تو صاف کرده بودی. یعنی ما با هم این خانه را ساختیم؟» و بعد هر دو خندیدند و با هم دوست شدند و قرار گذاشتند در آن خانه شریک باشند و کنار هم زندگی کنند.
مترجم : پوپک جوان
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”
منبع:سرسره
قصه آهو و یوزپلنگ شریک یک خانه می شوند
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com