- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,815
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره طبیعت
قصه شب”آب که از چشمه جدا شد”: در کنار یکی از شهرهای بزرگ، دهکده کوچکی بود. این دهکده مردمی داشت خوب و ساده و خانه هایی داشت گلی و کوچک. بچه های دهکده که زمینی برای بازی نداشتند، هر روز در گوشه ای دور هم جمع می شدند و بازی می کردند.
روزی یکی از بچه ها خبری آورد: بچه ها! من زمین خوبی پیدا کرده ام. پشت یکی از خانه های آبادی زمینی هست
که توی آن چیزی کاشته نشده است.
یکی از بچه ها پرسید:« صاف است؟»
یکی دیگر پرسید: «آنجا می شود توپ بازی کرد؟»
پسرک جواب داد: «نه… نه صاف است و نه به درد بازی می خورد. پر از علف و سنگ و تیغ است، اما ما می توانیم آنجا را صاف کنیم.»
بچه ها راه افتادند. رفتند سرزمین و دست به کار شدند. بعد از مدتی زمین صاف شد. دیگر نه علفی بود و نه تیغی و نه سنگی بعد از آن بچه ها زمین بازی داشتند.
روزهای تعطیل و وقتی بیکار بودند، توی زمین خودشان بازی می کردند و شب ها هم خواب زمینشان را می دیدند.
قصه آب که از چشمه جدا شد
حالا از اینطرف بشنو: توی آن خانه ای که جلوی زمین بود، پسری زندگی می کرد که مثل همه بچه ها نبود. همیشه تنها بود و کاری به کار هیچ کس نداشت.
گاهی وقت ها بچه ها صدایش می کردند و می گفتند: «تو نمی آیی با ما بازی کنی؟»
او سرش را تکان می داد و می گفت: «نه» و می رفت.
گاهی هم که او را می دیدند، می پرسیدند: «تو گرگم به هوا، قایم باشک و گرگم و گله می برم، بلد نیستی؟»
او می گفت:«نه» و می رفت. می رفت صحرا و یک گوشه مینشست.
یک روز که پسرک مثل همیشه به صحرا رفته بود، به چشمه کوچکی رسید. کنار چشمه نشست و به قطره های آبی که از چشمه می جوشید، نگاه کرد. همین طور که نگاه می کرد، دید که باریکه آب از چشمه جدا می شود و می رود.
پسرک پرسید: «تو کجا می روی؟»
آب جواب داد: «کار دارم، خیلی کار دارم.» پسرک پرسید: «چه کاری از تو برمی آید؟»
آب گفت: «این چشمه چند ماهی خنک شده بود. برای همین هم وقت ندارم که اینجا بمانیم و با تو حرف بزنم. اگر دلت می خواهد بدانی که من چه کارهایی باید انجام بدهم، دنبال من بیا!»
پسر هم کاری نداشت و به دنبال آب به راه افتاد. آب می رفت و در سر که دارم در کنارش قدم بر می داشت. گاهی آهسته میرفت.
آب و پسرک از زمین های زیادی گذشتند. از دشت های خشک و بیابان های بی گیاه گذشتند. پسرک ناگهان حس کرد که آب، کم و کمتر می شود
-تو داری تمام می شوی. پس کارهایت چه شد؟
آب گفت: «بیا! باز بیا! من هنوز کارهایی دارم که باید انجام بدهم.»
قصه شب”آب که از چشمه جدا شد”: در کنار یکی از شهرهای بزرگ، دهکده کوچکی بود. این دهکده مردمی داشت خوب و ساده و خانه هایی داشت گلی و کوچک. بچه های دهکده که زمینی برای بازی نداشتند، هر روز در گوشه ای دور هم جمع می شدند و بازی می کردند.
روزی یکی از بچه ها خبری آورد: بچه ها! من زمین خوبی پیدا کرده ام. پشت یکی از خانه های آبادی زمینی هست
که توی آن چیزی کاشته نشده است.
یکی از بچه ها پرسید:« صاف است؟»
یکی دیگر پرسید: «آنجا می شود توپ بازی کرد؟»
پسرک جواب داد: «نه… نه صاف است و نه به درد بازی می خورد. پر از علف و سنگ و تیغ است، اما ما می توانیم آنجا را صاف کنیم.»
بچه ها راه افتادند. رفتند سرزمین و دست به کار شدند. بعد از مدتی زمین صاف شد. دیگر نه علفی بود و نه تیغی و نه سنگی بعد از آن بچه ها زمین بازی داشتند.
روزهای تعطیل و وقتی بیکار بودند، توی زمین خودشان بازی می کردند و شب ها هم خواب زمینشان را می دیدند.
قصه آب که از چشمه جدا شد
حالا از اینطرف بشنو: توی آن خانه ای که جلوی زمین بود، پسری زندگی می کرد که مثل همه بچه ها نبود. همیشه تنها بود و کاری به کار هیچ کس نداشت.
گاهی وقت ها بچه ها صدایش می کردند و می گفتند: «تو نمی آیی با ما بازی کنی؟»
او سرش را تکان می داد و می گفت: «نه» و می رفت.
گاهی هم که او را می دیدند، می پرسیدند: «تو گرگم به هوا، قایم باشک و گرگم و گله می برم، بلد نیستی؟»
او می گفت:«نه» و می رفت. می رفت صحرا و یک گوشه مینشست.
یک روز که پسرک مثل همیشه به صحرا رفته بود، به چشمه کوچکی رسید. کنار چشمه نشست و به قطره های آبی که از چشمه می جوشید، نگاه کرد. همین طور که نگاه می کرد، دید که باریکه آب از چشمه جدا می شود و می رود.
پسرک پرسید: «تو کجا می روی؟»
آب جواب داد: «کار دارم، خیلی کار دارم.» پسرک پرسید: «چه کاری از تو برمی آید؟»
آب گفت: «این چشمه چند ماهی خنک شده بود. برای همین هم وقت ندارم که اینجا بمانیم و با تو حرف بزنم. اگر دلت می خواهد بدانی که من چه کارهایی باید انجام بدهم، دنبال من بیا!»
پسر هم کاری نداشت و به دنبال آب به راه افتاد. آب می رفت و در سر که دارم در کنارش قدم بر می داشت. گاهی آهسته میرفت.
آب و پسرک از زمین های زیادی گذشتند. از دشت های خشک و بیابان های بی گیاه گذشتند. پسرک ناگهان حس کرد که آب، کم و کمتر می شود
-تو داری تمام می شوی. پس کارهایت چه شد؟
آب گفت: «بیا! باز بیا! من هنوز کارهایی دارم که باید انجام بدهم.»
قصه آب که از چشمه جدا شد
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com