
- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,807
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 55 دقیقه

نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده از تلاش و کوشش
قصه شب”خانه خرگوش”: زمانی، خرگوش کوچکی در چمنزاری زندگی می کرد. این خرگوش مثل همه خرگوش ها بود، اما فقط یک فرق داشت. او در لانه خرگوش ها که در دل زمین بود زندگی نمی کرد.
خرگوش کوچولو می گفت: «من این لانه ها را دوست ندارم. منظره زیبایی برای تماشا ندارند.»
وقتی شب میشد، همه خرگوش ها به سوی لانه هایشان می رفتند. آنها یکی یکی به درون سوراخ هایشان در دل زمین می رفتند و می خوابیدند، اما خرگوش کوچولو به دنبال آنها نمی رفت. او در زیر مهتاب تنها می ماند. خرگوش کوچولو گاه در گودال می خوابید، اما باد میوزید و موهایش را به هم می زد. با این که او اصلا باد را دوست نداشت ولی به داخل سوراخ نمی رفت.
او می گفت: «من خانه ای می خواهم که منظره ای برای تماشا داشته باشد. البته اگر خانه ای گرم و راحت هم باشد، بهتر است. حتما برای به دست آوردن چنین خانه ای تلاش خواهم کرد.»
تلاش و کوشش
یک روز خرگوش کوچولو به دور و بر خودش نگاهی انداخت، اما خانه ای که می خواست به چشمش نخورد. بعد از دوستانش خواست که او را یاری کنند. ابتدا از زاغچه ای کمک خواست، زاغچه به همه پرندگان و جانوران خبر داد. موش قهوه ای رنگ، اولین دوستی بود که برای دیدن خرگوش کوچولو آمد. موش گفت: «من برای تو خانه ای پیدا کرده ام. دنبال من بیا.»
خرگوش کوچولو به دنبال او رفت. موش قهوه ای گفت: «خانه تو اینجاست!» خرگوش کوچولو پرسید: «کجا؟»
موش گفت: «اینجا! این لانه من است. می توانی پیش من زندگی کنی!» و به درون سوراخ کوچکی فرو رفت. لانه موش، کوچک تر از پوست تخم مرغ بود.
خرگوش کوچولو سرش را با ناامیدی تکان داد و گفت: «من نمی توانم در این لانه زندگی کنم. خیلی کوچک است.» آن وقت از موش قهوه ای رنگ تشکر کرد و راهش را گرفت و رفت.
سپس قمری به دیدن خرگوش آمد. پرهای قمری سفید و پاهایش نارنجی رنگ بود. چشمانش مثل دو پولک ریز می درخشید.
قمری گفت: «من برای تو خانه ای پیدا کرده ام! با من بیا.»
خرگوش کوچولو با او رفت. قمری گفت: «خانه تو اینجاست!» و به سوی درخت بلندی پرواز کرد.
خرگوش به بالا نگاه کرد و گفت: «اینکه لانه یک کلاغ است!» قمری جواب داد: «اما کسی در آن زندگی نمی کند. بسیار جادار است و منظره خوبی هم دارد.
خرگوش کوچولو سرش را با حسرت تکان داد و گفت: «نمی شود! من نمی توانم از درخت بالا بروم.»
قصه شب”خانه خرگوش”: زمانی، خرگوش کوچکی در چمنزاری زندگی می کرد. این خرگوش مثل همه خرگوش ها بود، اما فقط یک فرق داشت. او در لانه خرگوش ها که در دل زمین بود زندگی نمی کرد.
خرگوش کوچولو می گفت: «من این لانه ها را دوست ندارم. منظره زیبایی برای تماشا ندارند.»
وقتی شب میشد، همه خرگوش ها به سوی لانه هایشان می رفتند. آنها یکی یکی به درون سوراخ هایشان در دل زمین می رفتند و می خوابیدند، اما خرگوش کوچولو به دنبال آنها نمی رفت. او در زیر مهتاب تنها می ماند. خرگوش کوچولو گاه در گودال می خوابید، اما باد میوزید و موهایش را به هم می زد. با این که او اصلا باد را دوست نداشت ولی به داخل سوراخ نمی رفت.
او می گفت: «من خانه ای می خواهم که منظره ای برای تماشا داشته باشد. البته اگر خانه ای گرم و راحت هم باشد، بهتر است. حتما برای به دست آوردن چنین خانه ای تلاش خواهم کرد.»
تلاش و کوشش
یک روز خرگوش کوچولو به دور و بر خودش نگاهی انداخت، اما خانه ای که می خواست به چشمش نخورد. بعد از دوستانش خواست که او را یاری کنند. ابتدا از زاغچه ای کمک خواست، زاغچه به همه پرندگان و جانوران خبر داد. موش قهوه ای رنگ، اولین دوستی بود که برای دیدن خرگوش کوچولو آمد. موش گفت: «من برای تو خانه ای پیدا کرده ام. دنبال من بیا.»
خرگوش کوچولو به دنبال او رفت. موش قهوه ای گفت: «خانه تو اینجاست!» خرگوش کوچولو پرسید: «کجا؟»
موش گفت: «اینجا! این لانه من است. می توانی پیش من زندگی کنی!» و به درون سوراخ کوچکی فرو رفت. لانه موش، کوچک تر از پوست تخم مرغ بود.
خرگوش کوچولو سرش را با ناامیدی تکان داد و گفت: «من نمی توانم در این لانه زندگی کنم. خیلی کوچک است.» آن وقت از موش قهوه ای رنگ تشکر کرد و راهش را گرفت و رفت.
سپس قمری به دیدن خرگوش آمد. پرهای قمری سفید و پاهایش نارنجی رنگ بود. چشمانش مثل دو پولک ریز می درخشید.
قمری گفت: «من برای تو خانه ای پیدا کرده ام! با من بیا.»
خرگوش کوچولو با او رفت. قمری گفت: «خانه تو اینجاست!» و به سوی درخت بلندی پرواز کرد.
خرگوش به بالا نگاه کرد و گفت: «اینکه لانه یک کلاغ است!» قمری جواب داد: «اما کسی در آن زندگی نمی کند. بسیار جادار است و منظره خوبی هم دارد.
خرگوش کوچولو سرش را با حسرت تکان داد و گفت: «نمی شود! من نمی توانم از درخت بالا بروم.»
قصه خانه خرگوش

رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
