- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,815
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
میخوام از تجربهی دوچرخهسواریم براتون تعریف کنم. از وقتی که یادم میاد و ۴-۵ سالم بود تا الان که ۲۸ ساله شدم.
اون روزا یعنی همون وقتی که ۴-۵ سالم بود،توی یه مجتمع زندگی میکردیم که هر روز عصر برای بازی کردن میرفتیم محوطهی پایینش.
من یه دوچرخهی کوچیک داشتم. از همونایی که تکیهگاه داشت و زینش مستطیلی بود. به چرخ عقبشم دوتا از اون کمکیهایی که نمیزاره آدم بخوره زمین وصل بود و من به کمک اونا بازی میکردم.
خواهرم یه دوچرخهی بزرگ داشت، کنار من بازی میکرد و هوامو داشت. یه روزی که مشغول بازی بودم و حواسم نبود کمکای دوچرخهی من رو بالا زده بود و من بدون اینکه خبر داشته باشم بازی میکردم. تا اینکه متوجه شدم بدون کمک دارم دوچرخهسواری میکنم. کلی خوشحال شدم و از همونجا بود که به یه دوچرخهسوار واقعی تبدیل شدم.
مدرسهها که شروع میشد و خواهرم درس داشت،مواقعی که بابام میرفت پیادهروی منم باهاش با دوچرخه میرفتم و وسط راهم یه بستنی نوش جان میکردم.
تا وقتی که خودم محصل شدم و دیگه فقط تابستونا وقت بازی کردنمون بود.
همونوقت بود که ما اسباب کشی کردیم و رفتیم به یه خونهی جدید.
اون موقع دیگه من به دوچرخهی کوچیک خودم راضی نبودم و با دوچرخهی خواهرم که ۲-۳ برابر خودم بود توی کوچه بازی میکردم.
دوستای جدید پیدا کرده بودیم و هرروز عصر باهاشون قرار بازی کردن داشتیم.
از هفتسنگ و وسطی گرفته تا دوچرخهسواری که حتما تو برنامهی بازیای هرروزمون بود.
اما از وقتی که من سوار اون دوچرخه میشدم به خاطر اینکه خیلی بزرگتر از خودم بود به جای اینکه با پاهام بایستم مجبور بودم خودموبه دیوار بکشم و بایستم. برای همینم بود که کل دستام و یه تیکه از پاهام همیشه پر از خراش و کبودی بود. ولی برام اهمیتی نداشت چون من عاشق دوچرخهسواری اونم با دوچرخهی بزرگ خواهرم بودم.
خلاصه کوچههای اطراف و کوچهی خودمونو رکاب میزدیم و لـ*ـذت میبردیم تا روزی که یکی از همسایههای کوچمون اومد و بهم گفت که چراروسری نمیپوشی و چرا شلوارک میپوشی و از این حرفا.
و من از اونجا بود که کمکم وارد محدودیت شدم و مجبور بودم به خاطر خانم فوضول همسایه یه روسری سرم کنم و توی گرما شلوار بپوشم.
اون روزا یعنی همون وقتی که ۴-۵ سالم بود،توی یه مجتمع زندگی میکردیم که هر روز عصر برای بازی کردن میرفتیم محوطهی پایینش.
من یه دوچرخهی کوچیک داشتم. از همونایی که تکیهگاه داشت و زینش مستطیلی بود. به چرخ عقبشم دوتا از اون کمکیهایی که نمیزاره آدم بخوره زمین وصل بود و من به کمک اونا بازی میکردم.
خواهرم یه دوچرخهی بزرگ داشت، کنار من بازی میکرد و هوامو داشت. یه روزی که مشغول بازی بودم و حواسم نبود کمکای دوچرخهی من رو بالا زده بود و من بدون اینکه خبر داشته باشم بازی میکردم. تا اینکه متوجه شدم بدون کمک دارم دوچرخهسواری میکنم. کلی خوشحال شدم و از همونجا بود که به یه دوچرخهسوار واقعی تبدیل شدم.
مدرسهها که شروع میشد و خواهرم درس داشت،مواقعی که بابام میرفت پیادهروی منم باهاش با دوچرخه میرفتم و وسط راهم یه بستنی نوش جان میکردم.
تا وقتی که خودم محصل شدم و دیگه فقط تابستونا وقت بازی کردنمون بود.
همونوقت بود که ما اسباب کشی کردیم و رفتیم به یه خونهی جدید.
اون موقع دیگه من به دوچرخهی کوچیک خودم راضی نبودم و با دوچرخهی خواهرم که ۲-۳ برابر خودم بود توی کوچه بازی میکردم.
دوستای جدید پیدا کرده بودیم و هرروز عصر باهاشون قرار بازی کردن داشتیم.
از هفتسنگ و وسطی گرفته تا دوچرخهسواری که حتما تو برنامهی بازیای هرروزمون بود.
اما از وقتی که من سوار اون دوچرخه میشدم به خاطر اینکه خیلی بزرگتر از خودم بود به جای اینکه با پاهام بایستم مجبور بودم خودموبه دیوار بکشم و بایستم. برای همینم بود که کل دستام و یه تیکه از پاهام همیشه پر از خراش و کبودی بود. ولی برام اهمیتی نداشت چون من عاشق دوچرخهسواری اونم با دوچرخهی بزرگ خواهرم بودم.
خلاصه کوچههای اطراف و کوچهی خودمونو رکاب میزدیم و لـ*ـذت میبردیم تا روزی که یکی از همسایههای کوچمون اومد و بهم گفت که چراروسری نمیپوشی و چرا شلوارک میپوشی و از این حرفا.
و من از اونجا بود که کمکم وارد محدودیت شدم و مجبور بودم به خاطر خانم فوضول همسایه یه روسری سرم کنم و توی گرما شلوار بپوشم.
داستان دوچرخه سواری من
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com