- عضویت
- 17/7/21
- ارسال ها
- 728
- امتیاز واکنش
- 9,749
- امتیاز
- 263
- سن
- 18
- محل سکونت
- فضول آباد
- زمان حضور
- 61 روز 12 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
این داستان که میخوام تعریف کنم از زبان مادر بزرگ مادرم هست و مربوط به شصت، هفتاد سال پیشه...
اینم بگم که اون یه ماما خونگی بوده و بچهارو به دنیا می آورده...
داستان رو از زبان خود ایشون میگم.
دو سه روز قبل بود که بچه یکی از همشهری هارو به دنیا آورده بودم. و از اون روز دیگه کسی بهم مراجعه نکرده بود تو خونه بودم و مشغول کارای عادی بودم همسرم خونه نبود و تا فردا بر نمیگشت و من شب رو با بچها میگذروندم.
کم کم خواب به چشمای من و بچهام امده بود رخت خواب رو پهن کردیم خوابیدیم...
تازه چشام به خواب رفته بود که در خونه زده شد اول فکر کردم که شاید شوهرم باشه و کارش زیاد طول نکشیده الان برگشته...
برای اینکه بچها بیدار نشن زود چادری به سرم انداختم و در رو باز کردم...
در کمال تعجب مرد مضطربی رو دیدم که میگفت بی بی توروخدا کمکمون کن! زنم داره از دست میره. بیا بچمون رو به دنیا بیار تا نمردن...
اولش ترسیدم اخه من تا حالا این مرد رو ندیده بودم و اصلا هم برام آشنا نبود...
قبول نکردم. اما اون مرد اینقد پا فشاری کرد که دلم به حالش سوخت و قبول کردم یه احساس عجیب و نا شناخته ای به این مرد داشتم وقتی چند قدم رفتم احساس کردم کلا مکان تغییر کرد من یه جای دیگه ام. مرد خونه ای رو بهم نشون داد که تا حالا ندیده بودم و گفت اینحاست.
صدای جیغ زنی از داخل می امد دیگه به عحیب بودن راه، فکر نکردم و سریع وارد خونه شدم و دست به کار شدم یه دختر دیگه هم داخل خونه بود و اونم کمکم میکرد. کاراش برام عجیب بود و حرفی نمیزد...
وقتی بچه رو به دنیا اوردم تمیزش کردم و یه حوله خواستم که بچه رو بزارم لاش تا سردش نشه.
اون دحتر یه حوله اورد که خیلی شبیه به حوله اون فردی بود که من سه روز پیش بچشون رو به دنیا آورده بودم...
من که به بو دار بودن قضیه شک کرده بودم و یه جورایی فهمیده بودم اینا انسان نیستن، برای اینکه بیشتر باور کنم با خونی که هنوز تو دستام بود یه نشونه روی حوله گذاشتم و بعد از حدودا یک ساعت از خونه خارج شدم و مرد هم گفت من رو همراهی میکنه تا نترسم.
مخالفتی نکردم، اینبار هم مسیر همونجوری طی شد و بعد از چند قدم مکان عوض شد و من در خونمون بودم خیلی برام عجیب بود نمیدونم چرا اما یه احساسی نمیزاشت که بپرسم چرا اینجوریه انگار که میترسیدم...
وقتی وارد خونه شدم فقط دلم میخواست سریع تر صبح بشه تا من برم به خونه اون فردی که سه روز پیش بچش رو به دنیا آوردم.
بالاخره فردا رسید شوهرمم بر گشت خونه، قضیه رو براش تعریف کردم و باهم دیگه راهی خونه اون فرد شدیم...
اون خانواده که از دیدن من خوشحال شده بودند و کلی ازم تشکر کردن بابت صحیح به دنیا آوردن بچه. دلیل امدنم رو جویا شدن و منم قضیه رو براشون گفتم و ازشون خواستم اون حوله رو بیارند...
بعد از اندکی معطی بالاخره حـوله رو اوردن و گفت جاش عوض شده بود پیداش نمیکردم.
و من سریع دنبال اون نشونه گشتم و بله من اون نشونه رو پیدا کردم و فهمیدم که اونیکه دیشب به دنیا آوردم انسان نبوده بلکه جن بوده...
اینم بگم که اون یه ماما خونگی بوده و بچهارو به دنیا می آورده...
داستان رو از زبان خود ایشون میگم.
دو سه روز قبل بود که بچه یکی از همشهری هارو به دنیا آورده بودم. و از اون روز دیگه کسی بهم مراجعه نکرده بود تو خونه بودم و مشغول کارای عادی بودم همسرم خونه نبود و تا فردا بر نمیگشت و من شب رو با بچها میگذروندم.
کم کم خواب به چشمای من و بچهام امده بود رخت خواب رو پهن کردیم خوابیدیم...
تازه چشام به خواب رفته بود که در خونه زده شد اول فکر کردم که شاید شوهرم باشه و کارش زیاد طول نکشیده الان برگشته...
برای اینکه بچها بیدار نشن زود چادری به سرم انداختم و در رو باز کردم...
در کمال تعجب مرد مضطربی رو دیدم که میگفت بی بی توروخدا کمکمون کن! زنم داره از دست میره. بیا بچمون رو به دنیا بیار تا نمردن...
اولش ترسیدم اخه من تا حالا این مرد رو ندیده بودم و اصلا هم برام آشنا نبود...
قبول نکردم. اما اون مرد اینقد پا فشاری کرد که دلم به حالش سوخت و قبول کردم یه احساس عجیب و نا شناخته ای به این مرد داشتم وقتی چند قدم رفتم احساس کردم کلا مکان تغییر کرد من یه جای دیگه ام. مرد خونه ای رو بهم نشون داد که تا حالا ندیده بودم و گفت اینحاست.
صدای جیغ زنی از داخل می امد دیگه به عحیب بودن راه، فکر نکردم و سریع وارد خونه شدم و دست به کار شدم یه دختر دیگه هم داخل خونه بود و اونم کمکم میکرد. کاراش برام عجیب بود و حرفی نمیزد...
وقتی بچه رو به دنیا اوردم تمیزش کردم و یه حوله خواستم که بچه رو بزارم لاش تا سردش نشه.
اون دحتر یه حوله اورد که خیلی شبیه به حوله اون فردی بود که من سه روز پیش بچشون رو به دنیا آورده بودم...
من که به بو دار بودن قضیه شک کرده بودم و یه جورایی فهمیده بودم اینا انسان نیستن، برای اینکه بیشتر باور کنم با خونی که هنوز تو دستام بود یه نشونه روی حوله گذاشتم و بعد از حدودا یک ساعت از خونه خارج شدم و مرد هم گفت من رو همراهی میکنه تا نترسم.
مخالفتی نکردم، اینبار هم مسیر همونجوری طی شد و بعد از چند قدم مکان عوض شد و من در خونمون بودم خیلی برام عجیب بود نمیدونم چرا اما یه احساسی نمیزاشت که بپرسم چرا اینجوریه انگار که میترسیدم...
وقتی وارد خونه شدم فقط دلم میخواست سریع تر صبح بشه تا من برم به خونه اون فردی که سه روز پیش بچش رو به دنیا آوردم.
بالاخره فردا رسید شوهرمم بر گشت خونه، قضیه رو براش تعریف کردم و باهم دیگه راهی خونه اون فرد شدیم...
اون خانواده که از دیدن من خوشحال شده بودند و کلی ازم تشکر کردن بابت صحیح به دنیا آوردن بچه. دلیل امدنم رو جویا شدن و منم قضیه رو براشون گفتم و ازشون خواستم اون حوله رو بیارند...
بعد از اندکی معطی بالاخره حـوله رو اوردن و گفت جاش عوض شده بود پیداش نمیکردم.
و من سریع دنبال اون نشونه گشتم و بله من اون نشونه رو پیدا کردم و فهمیدم که اونیکه دیشب به دنیا آوردم انسان نبوده بلکه جن بوده...
داستان ترسناک واقعی، قابله
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: