خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

رمان تا الان چطور است؟

  • بسیار خوب

  • خوب

  • بدک نیست

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,240
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق زیبایی ها ...

اسم رمان : دیما
اسم نویسنده : Telma کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر : اجتماعی، عاشقانه، معمایی، تراژدی
ناظر : Z.A.H.Ř.Ą༻
خلاصه :
احساسات ، دقیقا همان چیزی ست که بعضی ها از آن بویی نبرده اند!
شخصیت آنها هم مانند کتاب عربی هفتم است!
وقتی وارد روحشان شوی ، میبینی تمام روحشان فقط و فقط مذکر است!
مثل زبان عربی که مونث و مذکر را جدا کرده ، قلب آنها هم مذکر ها را در بهترین جایگاه خود قرار داده است.
مونث ها هم زیر پای مذکر ها کنیزی میکنند و بیچاره اند!
اما اینگونه انسان ها راه پله ای یا دری مخفی در قلبشان وجود ندارد بلکه بشود مونثی کنار تـ*ـخت شاهی مذکر ها بنشیند.
کنار می آیند !
مونث ها صبوری میکنند و دم نمیزنند ..




در حال تایپ رمان دیما | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mehrnaz007، *KhatKhati*، Matin♪ و 24 نفر دیگر

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,240
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
0--7-1138358b6d2c7b685.jpg



مقدمه :
همه چیز از آنجا آغاز میشود که تو فکر میکنی در آغاز جاده خوشبختی بینهایت هستی، آن هم بعد مدت ها پیاده روی با کفش های نامناسب در جاده ای ناهموار ...
اما نمیدانی تو در آغاز جاده ی پایانی خود هستی!

یک توضیح در مورد مقدمه:
در انتهای رمان، مشخص میشود منظور مقدمه چه یود است.


در حال تایپ رمان دیما | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mehrnaz007، *KhatKhati*، Matin♪ و 24 نفر دیگر

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,240
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام تنها پروردگار جهان

پارت اول

رمان دیما

فصل اول: منتقد قهوه

خانم سرمالیان حواس داده بود به گوشی اش و بچه ها آرام آرام متون روی تخته را می‌نوشتند.
در گوشه سمت راست کلاس، میز سوم، دختری نشسته بود.
کسی کنارش نبود. مشغول نوشتن بود که نچی کردو با پاک کن سیاه رنگش به زندگی کلمات خاتمه داد.
موهای نه چندان بلندش در صورتش ریخته بودند و قهوه‌ای تیره این تارهای حالت دار، باعث شد موها را تماماً در مقنعه کند:
- پیس پیس
سرش را به عقب برگرداند.
سمیه با چشم های به رنگ شب‌ش به او خیره شده بود.
سعی کرد توجه‌ای نکند:
- چی میخوای؟
سمیه لبانش را جمع کرد :
- اممم یادم رفت. اسمت .. اسمتو یادم رفت. اسمت چی بود؟
سعی کرد عصبی نشود و مثل بقیه اوقات، باز هم با این تحقیر کنار بیاید.
آرام لـ*ـب زد:
- دیما ..
سمیه نگاهش کرد :
- آهان .. دیما جون خودکار داری؟ یه ثانیه بهم قرض بده.
دیما نگاهی به لبخند کش آمده سمیه کرد. هوفی کشید و دست برد داخل جامدادی صورتی رنگ‌ش.
خودکاری به رنگ خورشید درآورد.

روکرد سمت سمیه و به لبخندش که چال گونه‌هایی را به وجود اورده بودند نگریست :
- مواظبش باش.
بعد حواسش را داد به خانم سرمالیان که با آن مقنعه‌ای که تا بالای چانه اش رسیده بود؛ بامزه‌تراز همیشه مشغول sms بازی بود.
لبخند سمیه محو و بعد خودکار از دستش رها شد.
دیما با صدای قرچی سریعا برگشت و دید سمیه با چشمانی بی‌احساس به دیما نگاه می‌کند.
چیزی نگفت. هیچ چیزی ..چشم از خرده های خودکار گرفت و تنها به تخته سیاه کلاس کوچکشان خیره شد.
در مدرسه ای کوچکتر .. مدرسه ای که در و دیوار درست حسابی نداشت.
و این باعث میشد فکر کند پدرش برای او خسیس است.
این همه پول ، میتوانست برود مدرسه دخترانه ای که امید می‌رفت. درست شعبه ی دخترانه‌اش .
حتی وقتی با ارزش ترین چیز زندگی‌اش را خرد شده بود اجازه گریه کردن به خود نداد.
خرده های خودکار را جمع کرد و در جامدادی صورتی رنگش چپاند.
بغض ش را فرو خورد. مانند تمام لحظات قبل، هر نفس عمیقی که می‌کشید ، هزاران بغض بودند که خورده می‌شدند.


در حال تایپ رمان دیما | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Mehrnaz007، *KhatKhati*، Z.a.H.r.A☆ و 23 نفر دیگر

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,240
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم

۶ سال بعد ...

پاهایم روی زمین تق تق راه انداخته بودند.
آرنج هایم روی میز تحریر چوبی و سفیدی بود که با پول خود خریده بودم. با پول چند سال در بازارچه های مدرسه شرکت کردن ..
از درون دوزخی بودم ولی از چهره بی روح‌م چیزی مشخص نبود.
شاید بهتر بود برای مصاحبه، لباس خانگی‌ام را می‌پوشیدم. همان لباس کوتاه و قرمزی که دو سال گذشته، مامان از مشهد برایم آورده بود.
تق تق..
آرام نگاهم را از روی جوراب های مشکی رنگ‌م برداشتم:
- بیا تو ..
دستیگره در به پایین امد و در باز شد.
نگاه امید در نگاهم گره خورد.
دست به دستگیره فلزی و طلایی رنگ اتاق داشت.
چقدر دلتنگ چشمانش بودم. به چشمان سیاه رنگ‌ش خیره شدم و در دل سمیه را لعنت کردم.
احساس بدی داشتم.
چقدر زمان زود می‌گذرد. چرا نمی‌گذارد کمی بیشتر نگاهش کنم.
امید آرام از فرش های صورتی رنگ اتاقم گذشت و به سمتم امد :
- راستش ... می‌دونم اعصابت برزخیه ولی من و سمیه می‌خوایم بریم حلقه بخریم. گفتم به تو بگم که اگه دوست داشتی بیای.
اگر دوست داشتم؟
مگر می‌شود یک خواهر بخواهد به خرید حلقه ازدواج برادرش نیاید ؟
مگر می‌شود یک خواهر ذوق خریدن لباس دامادی برادرش را نداشته باشد؟
مگر می‌شود یک خواهر و برادر ، بسیار زیاد از هم دور افتاده باشند. خیلی، خیلی از تو دور افتادم. دقیقا یادم است .. از همان روزی که سمیه پا به خانه‌مان گذاشت.
از آن خنده های پرعشوه و کذائی‌اش ..
از آن حرف هایی که دل را می‌برد ...
و دل امیدم را هم برد.
امیدم را از من دور کرد. دورِ دور، خیلی دور. مرا در بیابان تنهایی انداخت. تنها تر از قبل شدم؛ خیلی تنهاتر!
شال مشکی‌ام را از سرم برداشتم و گذاشتم موهای خرمایی نزدیک به مشکی رنگم که تا شانه‌هایم می‌رسید؛ بادی بخورند. دستی به صورت بیضی شکل و سفیدم کشیدم و آرام لـ*ـب های خشکیده‌ام را باز کردم:
- نه .. خودتون برید عروس دومادی .. خوش بگذره ..
شوقی که در صدا داشتم، هرکسی را راضی می‌کرد که من از اعماق دل خوشحال هستم؛ اما امید مرا می‌شناخت. درگیر دل بود. دلی که به یک انسان‌ بی‌وفا، چه بگویم. دیگر زن برادرم است.
دیگر در فامیل او نزدیک‌ترین اشنای من است. دیگر نمی‌شود در مراسم ها با دخترخاله و دخترعمو گرم گرفت. گرچه قبلا هم زیاد با هم‌دیگر گرم نمیگرفتیم و صحبت نمی‌کردیم. اما می‌بایست باید پشت عروس خانواده بود؛ مخصوصا خانواده‌ای که قطعا عروس‌شان، مادر نوه شان، شاید هم نوه پسرشان، قطعا از دختر خانواده بیشتر دوست داشته می‌شد و مورد احترام می‌بود. امید با همان گام های استوار به سمتم آمد.
مدل موهایش تغییر کرده بود. موهای مشکی رنگ‌ش خیلی کوتاه شده بود. همیشه موهای حالت دارش را در صورتش می‌ریخت. سمیه مثل همیشه بی‌سلیقه عمل کرده بود. مثل همان موقع که ابرویش را تتو کرد. ابرو های مشکی‌رنگ خودش بیشتر به صورت گرد و کرمی رنگش می‌امد ... دروغ نگویم وقتی با آن قیافه کفش پاشنه بلند هم میپوشید ، مانند زن های ۴۰ ساله می‌شد.
نزدیکم که شد، آرام و شرمنده گفت :
- منو ببخش .. مجبورم. مید..
نذاشتم ادامه حرفش را بگوید. سرم را پایین انداختم و گفتم :
- نگو .. هرچی باشه، حرف ..حرفه دله. میفَهمَمِت. بازم میگم، برو .. بهتون خوش گذره.
دلش رضا نبود اما می‌دانست نمی‌تواند کاری بکند. برای همین دست کرد در شلوار مشکی رنگ‌ش که نه گشاد بود و نه تنگ و با دلی که یک حرفش عشق بود و حرف دیگرش خواهر، تنهایم گذاشت.


در حال تایپ رمان دیما | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Mehrnaz007، *KhatKhati*، Z.a.H.r.A☆ و 24 نفر دیگر

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,240
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم


خسته، روی تـ*ـخت گوشه اتاق کوچکم، دراز کشیدم.
اجازه دادم که افکار دردناکم، در حوالی های ذهن خسته‌ام پرسه بزنند. امید ناهار خورد و رفت ولی من .. اصلا میلی به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دیما | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: *KhatKhati*، Z.a.H.r.A☆، ✧آیناز عقیلی✧ و 21 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا