- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره حرف گوش دادن
قصه شب ” قیچی مادربزرگ “: روزگاری پسری بود به نام تیم که خیلی بازیگوشی می کرد. این جور موقع ها مادرش عادت داشت بگوید: “تیم!” و پدرش فریاد می زد:”تیم”
اما مادربزرگش همیشه می گفت: “تیم واقعاً پسر خوبی است”
تیم مادربزرگش را خیلی دوست داشت و اغلب به دیدنش می رفت. آنوقت همیشه مادربزرگش هدیه ای مخصوص به او می داد.
روزی پیغامی به مادر تیم رسید که مادربزرگش بیمار است. او تصمیم گرفت فوراً نزد مادربزرگ برود. تیم گفت: “من هم میآیم.”
مادرش گفت: “نه، تو نباید بیایی. مادربزرگ خیلی مریض است.” تیم اخم کرد و پاهایش را به هم کوبید. او خیلی عصبانی بود. مادرش گفت:” تو باید تنها در خانه بمانی. و باید پسر خوبی باشی من زود برمی گردم.”
تیم چیزی نگفت او فقط اخم کرد.
“و اگر زنگ به صدا درآمد. نباید هیچ غریبهای را به خانه راه بدهی.”
سپس مادرش با عجله رفت. تیم در را بست. و همانجا ایستاد. او هیچ وقت این قدر عصبانی نشده بود. او به صدای پای مادرش گوش داد که با عجله از راهرو خانه رد شد و پس از گذشتن از دروازه جلویی به خیابان رسید.
پس از مدتی صدای پای دیگری را شنید. و سپس زنگ در به صدا درآمد تیم همانطور ایستاد. زنگ دوباره به صدا درآمد. تیم از جایش تکان نخورد.
آنگاه لولای در جعبه نامهها بالا رفت. و دو چشم از میان آن به داخل نگاه کرد. یک صدای مرد غریبه از میان در جعبه نامه صدا میزد: ” تیم نمیخواهی من را به خانه راه بدهی؟ “
تیم فکر کرد چه کند. او به طرف در رفت و زنجیر در را انداخت و لای در را باز کرد. زنجیر از باز شدن در به آن اندازه که
کسی وارد شود جلوگیری میکرد. تیم به دقت از شکاف در نگاه کرد. مرد غریبهای با چمدانی در دست جلو در بود. مرد غریبه
گفت: ” من چیزهایی دارم که ممکن است دوست داشته باشی. “
او چمدانش را جلو در گذاشت و آن را باز کرد و گفت: “من چاقو، تبر و قیچی میفروشم. ”
تیم گفت: ” من یک تبر میخواهم. ”
مرد غریبه گفت: “در حال حاضر تبر ندارم. ”
تیم گفت: “چاقو؟”
منبع: سرسره
قصه شب ” قیچی مادربزرگ “: روزگاری پسری بود به نام تیم که خیلی بازیگوشی می کرد. این جور موقع ها مادرش عادت داشت بگوید: “تیم!” و پدرش فریاد می زد:”تیم”
اما مادربزرگش همیشه می گفت: “تیم واقعاً پسر خوبی است”
تیم مادربزرگش را خیلی دوست داشت و اغلب به دیدنش می رفت. آنوقت همیشه مادربزرگش هدیه ای مخصوص به او می داد.
روزی پیغامی به مادر تیم رسید که مادربزرگش بیمار است. او تصمیم گرفت فوراً نزد مادربزرگ برود. تیم گفت: “من هم میآیم.”
مادرش گفت: “نه، تو نباید بیایی. مادربزرگ خیلی مریض است.” تیم اخم کرد و پاهایش را به هم کوبید. او خیلی عصبانی بود. مادرش گفت:” تو باید تنها در خانه بمانی. و باید پسر خوبی باشی من زود برمی گردم.”
تیم چیزی نگفت او فقط اخم کرد.
“و اگر زنگ به صدا درآمد. نباید هیچ غریبهای را به خانه راه بدهی.”
سپس مادرش با عجله رفت. تیم در را بست. و همانجا ایستاد. او هیچ وقت این قدر عصبانی نشده بود. او به صدای پای مادرش گوش داد که با عجله از راهرو خانه رد شد و پس از گذشتن از دروازه جلویی به خیابان رسید.
پس از مدتی صدای پای دیگری را شنید. و سپس زنگ در به صدا درآمد تیم همانطور ایستاد. زنگ دوباره به صدا درآمد. تیم از جایش تکان نخورد.
آنگاه لولای در جعبه نامهها بالا رفت. و دو چشم از میان آن به داخل نگاه کرد. یک صدای مرد غریبه از میان در جعبه نامه صدا میزد: ” تیم نمیخواهی من را به خانه راه بدهی؟ “
تیم فکر کرد چه کند. او به طرف در رفت و زنجیر در را انداخت و لای در را باز کرد. زنجیر از باز شدن در به آن اندازه که
کسی وارد شود جلوگیری میکرد. تیم به دقت از شکاف در نگاه کرد. مرد غریبهای با چمدانی در دست جلو در بود. مرد غریبه
گفت: ” من چیزهایی دارم که ممکن است دوست داشته باشی. “
او چمدانش را جلو در گذاشت و آن را باز کرد و گفت: “من چاقو، تبر و قیچی میفروشم. ”
تیم گفت: ” من یک تبر میخواهم. ”
مرد غریبه گفت: “در حال حاضر تبر ندارم. ”
تیم گفت: “چاقو؟”
منبع: سرسره
قصه قیچی مادربزرگ
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com