خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Aby_M

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/10/21
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
69
امتیاز
133
محل سکونت
تو جاده
زمان حضور
13 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق موجودات پیش از انسان

نام اثر: رمان دوست خیالی من
ژانر: ترسناک، عاشقانه، درام
نویسنده: آبی(زینب.م)
ناظر: Matiᴎɐ✼
خلاصه:

اغلب ما انسان‌ها دوست‌خیالی در دوران خردسالی داشته‌ایم که او را حداقل یک‌بار "بهترین دوست" خود می‌نامیدیم؛
اما واقعیت، چیزی بود که دیده می‌شد؟ یا تنها ظاهر کوتهی از آن؟!
اگر دوست‌خیالی که لقب بهترین‌ دوست گذشته را دارا بود، خودش را با چهره‌ی مرگ‌بارش به ما نشان می‌داد چه خواهد شد؟ یا حتی بدتر از آن، درخواستی داشته باشد که جام هستی‌مان را با مایع‌سیاه رنگین کند؟ تمنایی که نقطه‌حقیقی آن از یک‌پروانه با طالعی‌نحس آغاز می‌شود. آغازی سرشار از بهت، وهمی که بعد از مدتی در سرش مچاله می‌شد و در دور دست‌ها پرتاب!




در حال تایپ رمان دوست خیالی من | Aby کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، NAZI_KH، دونه انار و 11 نفر دیگر

Aby_M

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/10/21
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
69
امتیاز
133
محل سکونت
تو جاده
زمان حضور
13 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
به روبه‌رویش نگریست. باز هم برای چندمین‌بار در دل تکرار کرد که چیزی درست نیست!
پیراهن‌ بلند و زرد رنگش را کمی بالا داد و باز هم سعی کرد سیاهی را کنار بزند اما همانند هربار، موفق نشد!
صدایی شنید؛ نامش را صدا می‌زدند؟ چشمانش کور بود اما گوش‌هایش بسیار شنوا... چه می‌گفتند؟ صدایی همانند فلوت و زمزم‌هایی قبل مرگ...!


در حال تایپ رمان دوست خیالی من | Aby کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، NAZI_KH، دونه انار و 10 نفر دیگر

Aby_M

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/10/21
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
69
امتیاز
133
محل سکونت
تو جاده
زمان حضور
13 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
پتو را تا بالای بینی‌اش بالا کشید. به خانه‌ی جدید عادت نداشت؛ دلش برای تنها دوستش ریحانه هم تنگ شده بود. از اسباب‌کشی متنفر بود!
در جایش جابه‌جا شد که تـ*ـخت‌خواب کمی جیرجیر کرد. به خواهر بزرگ‌ترش هدی که کنارش غرق در خواب بود، نگاه کرد. باهم از یک‌تـ*ـخت استفاده می‌کردند.
نفسی عمیق از ته‌دل کشید؛ این وضعیت را دوست نداشت. سعی کرد کاری که هرشب انجام می‌دهد را تکرار کند.
چشمانش را بست. تصور کرد در جنگلی سرسبز زندگی می‌کند و درون قصری بزرگ است. همه او را دوست دارند و به او احترام می‌گذارند؛ چون تنها شاه‌دخت آن سرزمین است! درحالی که دامن لباس‌بلند مشکی‌رنگش را در دست داشت، به سمت اتاق غذاخوری رفت.
دیوارهای بلند و سفید، بسیار شکوهمند بودند. هر گامی که برمی‌داشت، صدای کفش‌های فاخرش در آن فضای‌بزرگ می‌پیچید و او را غرق در خوشی می‌کرد.
میز پر از مرغ‌های بریان، کباب‌های بره و پیتزاهای مختلف بود. از کودکی با خانواده‌ای فقیر با این حجم گسترده از تخیلات، همچین تصوراتی بعید نبود!
هدیه، آرام با همان صدای پاشنه‌های بلند کفش‌های مشکی به سمت میز رفت. حتی درون تصوراتش از لباس‌های روشن بیزار بود. تا خواست حرکتی کند، دستی مانع شد!
با تعجب به صاحب دست نگاهی انداخت. پسری هم‌سن خودش مقابلش قرار داشت. موهای پرکلاغی و تقریباََ کم‌پشت و پوست کمی‌تیره‌اش برای هدیه عجیب بود. بیشتر از همه، از چشمان درشت و عسلی‌رنگ او خوف کرد.
چشمانش را بست. می‌خواست به تصوراتش پایان دهد اما... نشد! بار دوم و سوم هم تکرار کرد؛ سرمای دست پسر را به خوبی روی پوستش حس می‌کرد.
با وحشت سر بلند کرد و باری دیگر نگاه کرد. پسر لباسی‌رسمی همانند هدیه به تن داشت و همان‌طور به او زل زده بود. کت و شلواری به سیاهی موها و پیراهنی به همان رنگ!
دخترک بیچاره، لبانش را بر زبانش کشید تا اضطرابش از بین برود اما فایده‌ای نداشت. تا خواست چیزی بگوید، پسر پیش قدم شد.
- من رو یادت میاد؟!
از شدت زیبایی صدا و سوال غیرمنتظره پسر، همه‌ی حس‌های منفی از او دور شدند. صاف ایستاد و سرش را تکان داد. او را نمی‌شناخت.


در حال تایپ رمان دوست خیالی من | Aby کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، NAZI_KH، دونه انار و 9 نفر دیگر

Aby_M

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/10/21
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
69
امتیاز
133
محل سکونت
تو جاده
زمان حضور
13 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
پسر لبان تیره‌رنگش را تکان داد. انگار قصد داشت لبخند بزند اما در این کار موفق نبود!
- اسم من هست عماد؛ اسم تو چی هست؟
از طرز حرف زدنش کمی خنده‌اش گرفت. دستانش از دست پسر خارج کرد. همان‌طور که لبخند بر لـ*ـب داشت گفت:
- هدیه.
عماد لبانش را به‌منظور لبخند رو به بالا آورد که تنها باعث خنده‌ی هدیه شد. نمی‌توانست لبخند بزند، از واکنش هدیه بعد از دیدن دندان‌های غیرعادیش می‌ترسید.
تصمیم گرفت، حال که هدیه در چنین دنیایی است، آرزو‌هایش را براورده کند. از طرفی برایش جالب بود که دختری پنج‌ساله در تخیلاتش، جوانی بیست‌ساله است!
- این‌جا واقعی هست، من واقعی کرد؛ حالا هرچی خواست خورد.
هدیه لبخند از لبانش رفت. چشمانش رنگ تعجب گرفت؛ گمان می‌کرد همه‌چیز رویایی شیرین است و حال... کمی گیج شده بود.
- یعنی... الان همه‌چیز واقعیه؟! من می‌تونم از غذاها بخورم؟
عماد سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد که باعث لبخندی دل‌نشین بر چهره‌ی هدیه شد.
شاهزاده بودن را فراموش نکرد و با همان چهره‌ی مغروری که به خود گرفته بود، یکی از صندلی‌های سفید میز را به عقب کشید. همه‌ی وسایل قصر به رنگ سفید بود که تنها یک‌دلیل داشت؛ هدیه دوست داشت در میان آن همه سپیدی، خودش تنها رنگ تضاد را دارا باشد! دلیلش هم مشخصاََ دوران سختی‌ست که می‌گذراند.
در ابتدا تکه‌ای از گوشت مرغ بریان شده را با کارد و چنگال تمام نقره برداشت و درون بشقاب سفید رنگ خود گذاشت.
تا خواست لقمه‌ای بر دهان بگذارد، نگاه خیره عماد را حس کرد. سرش را بلند کرد و دید که پسرک، جوری به او زل زده که انگار دنبال چیزی است.
- میگم... تو نمی‌خوری؟
عماد به خود آمد و فوری به آن سمت میز رفت و رو‌به‌روی هدیه نشست. همانند قبل، لبانش را کمی به نشانه‌ی لبخند بالا برد و با اشاره‌ی دستش غذا را تعارف کرد.
به چهره‌ی عجیب پسر روبه‌رویش لبخندی زد و اولین لقمه را در دهان گذاشت. به خود آمد، متوجه لذیذی و نرمی گوشت زیر دندان‌هایش شد. هنوز باور نمیکرد!
تا خواست لقمه‌ی دیگری بگیرد، همه چیز رو به تاریکی رفت...!
***
چشمانش با شدت باز شدند. خورشید، دستان نوازش‌گرش را بر روی گونه‌های ظریف و سبزه‌رنگ او می‌کشید. از نور آفتاب خوشش نمی‌آمد. با سرعت از جایش برخواست؛ چشمانش به‌قدری محتاج خواب بود که احساس می‌کرد تمام شب را در بیداری سپری کرده!


در حال تایپ رمان دوست خیالی من | Aby کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، NAZI_KH، دونه انار و 8 نفر دیگر

Aby_M

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/10/21
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
69
امتیاز
133
محل سکونت
تو جاده
زمان حضور
13 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
خواهرش کنارش نبود؛ حدس می‌زد به مدرسه‌اش رفته باشد. بی‌توجه به صدای جیرجیر تـ*ـخت‌خواب، از جایش برخواست و از اتاق، خارج شد.
به سمت حیاط رفت تا آبی به دست و صورتش بزند. در خانه‌ی جمع و جوری؛ همراه با پدر، مادر و خواهر بزرگ‌ترش زندگی می‌کرد. به تازگی نقل‌مکان کردند.
در آهنی حیاط‌پشتی را باز کرد. سرمای ماه‌دوم پاییز، بر پیکرش لرز انداخت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دوست خیالی من | Aby کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، parmida nouri، NAZI_KH و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا