- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عید نوروز
سیزده فروردین مصادف با روز خانواده و روز جهانی طبیعت است.
قصه شب “سفر عید”: عید شده بود. همه جا پر از شکوفه بود. پرستوها آواز می خواندند و هوای شهر تمیز و صاف بود.
زری دلش نمی خواست از رختخواب بیرون بیاید. می خواست همان جا دراز بکشد و به صدای پرستوها گوش بدهد، اما مادر او را صدا می زد:” زری… زری جان… بیدارشو! دیر می شود.”
عید نوروز
عید
زری می دانست که باید بیدار شود. آخر آنها می خواستند به سفر بروند. قرار بود زری و پدر و مادر با هم با ماشین خودشان به شهری بروند که مادربزرگ و پدربزرگ زری در آنجا زندگی می کردند. آنها هر سال عید، یک روز بعد از تحویل سال نو به خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ می رفتند. پدر هر سال قبل از عید به مادربزرگ و پدربزرگ تلفن می کرد و خبر سفرشان را به آنها می داد. اما امسال قبل از عید آنقدر کار داشت که یادش رفته بود تلفن بزند. حالا هم عجله داشتند تا هر چه زودتر وسیله ها را جمع کنند و توی ماشین بگذارند و راه بیفتند.
زری خیلی خوشحال بود. او از سفر کردن و رفتن به یک شهر دیگر و دیدن پدربزرگ و مادربزرگ خیلی خوشحال بود. زری دلش می خواست همیشه عید باشد و به این شهر و آن شهر سفر کنند. مادر برای توی راه غذاهای خوشمزه ای درست کرده بود، پدر هم وسیله ها را در ماشین می گذاشت. انگار پدر و مادر هم سفر رفتن را خیلی دوست داشتند، چون آنها هم خیلی خوشحال بودند.
منبع:سرسره
سیزده فروردین مصادف با روز خانواده و روز جهانی طبیعت است.
قصه شب “سفر عید”: عید شده بود. همه جا پر از شکوفه بود. پرستوها آواز می خواندند و هوای شهر تمیز و صاف بود.
زری دلش نمی خواست از رختخواب بیرون بیاید. می خواست همان جا دراز بکشد و به صدای پرستوها گوش بدهد، اما مادر او را صدا می زد:” زری… زری جان… بیدارشو! دیر می شود.”
عید نوروز
عید
زری می دانست که باید بیدار شود. آخر آنها می خواستند به سفر بروند. قرار بود زری و پدر و مادر با هم با ماشین خودشان به شهری بروند که مادربزرگ و پدربزرگ زری در آنجا زندگی می کردند. آنها هر سال عید، یک روز بعد از تحویل سال نو به خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ می رفتند. پدر هر سال قبل از عید به مادربزرگ و پدربزرگ تلفن می کرد و خبر سفرشان را به آنها می داد. اما امسال قبل از عید آنقدر کار داشت که یادش رفته بود تلفن بزند. حالا هم عجله داشتند تا هر چه زودتر وسیله ها را جمع کنند و توی ماشین بگذارند و راه بیفتند.
زری خیلی خوشحال بود. او از سفر کردن و رفتن به یک شهر دیگر و دیدن پدربزرگ و مادربزرگ خیلی خوشحال بود. زری دلش می خواست همیشه عید باشد و به این شهر و آن شهر سفر کنند. مادر برای توی راه غذاهای خوشمزه ای درست کرده بود، پدر هم وسیله ها را در ماشین می گذاشت. انگار پدر و مادر هم سفر رفتن را خیلی دوست داشتند، چون آنها هم خیلی خوشحال بودند.
منبع:سرسره
قصه سفر عید
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com