خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,696
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان:افـــرایِ سٌرخ
نویسندگان: ozan♪ Vahide.s.shefakhah کاربران انجمن رمان 98
ناظر: Matiᴎɐ✼
ژانر: تراژدی، اجتماعی، جنایی-مافیایی
خلاصه:
هم‌نفسِ من، ای که سر چشمه‌ حیاتِ عشق از تو جان می‌گیرد، آیا آغاز مسیرمان را به خاطر می‌آوری؟
زمانی که من با روحی همچون لطافت گل و تو با قلبی از جنسِ سنگ بهم رسیدیم؟ آنزمان که عهد بستیم که فقط مرگ مارا جدا کند!
لحظه‌ای كه خلأ میان انگشتانم با دستانِ مردانه‌‌ت گره خورد تازگی روحی را در خود حس کردم.
گویی جسم و جانم با تو عجین شده بود...
به آرایش ماه در وجود من آبشاری از جنسِ نوری که از ذهن تا قلبِ من امتداد دارد و رنگین کمانی فضایِ میان این دو را پر می‌کنداضافه شد
تو که بی‌نیاز ساخته‌ای مرا از عالم
چون کوهی سرد اما محکم درکنارم هستی و مرا حامی...
می ایستم برای عشقمان و میجنگم برای بازگرداندن قدرت به دستان زنجیر خورده و زخمی ات


در حال تایپ رمان افرای سرخ | ozan و vahide.s.shefakhah کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ✧آیناز عقیلی✧، MaRjAn، ~Kimia Varesi~ و 22 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,696
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
محبوبِ من!
بند بند وجودم در اسارت دستان گرم و زورمندت عجیر شده بود و خود را حبس تنت میدیدم!
آن دم که زنجیر عدالت دستانت را بست و به قول شاعر « من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود»، دامانم را در دست جان فشرده و ایستادگی کردم
و همچو ماده گرگ در شبی كه قرص ماه کامل بود
زوزه‌ ای علیه حق و عدالت سر دادم و شدم زنی که علیه حق میجنگد به بهای عشق، شهد شیرین عشق به تو مرا جانی تازه داد تا دفاع کنم از مردی که به ظاهر دوستم نداشت اما مرا شیفته ی خود کرده بوده...!


در حال تایپ رمان افرای سرخ | ozan و vahide.s.shefakhah کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ✧آیناز عقیلی✧، MaRjAn، ~Kimia Varesi~ و 19 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,696
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۱
دستان لرزانم آرام به روی دامن کارشده و پر از گل های سفید دانتل چرخید، براستی فریادش همچون گفته ی مادرش طاقت فرسا بود و گوش آزار:
-من هزار دفعه بهت گفتم مامانت رو ساکت کن تا من دیوونه نشدم، نگفتم؟ نگفتم رو اعصاب من قر ندین؟ نگفتم بهش بگو پا رو دم من نذاره؟ گفتم یا نگفتم؟
و با شدت دست راستش را که روی دنده بود روی فرمان ماشین که با نواری چرمی پوشیده شده بود کوبید، سرم را با ترسی تکان دادم:
-چرا آقای من، چرا عزیزم، گفتی! خیلی هم گفتی؛ اما آخه دورت بگردم تو که دیدی من هرچی کردم گوش نداد، بخدا پام کبود شد بس که کوبوندم رو پام، اصلا نگفتم تو دوست نداری همش گفتم خودم نمی‌خوام، چیکار کنم گوشش بدهکار نبو...
باز فریاد گوشخراشش بلند شد و پرده‌ی گوشم به همراه دل نازکم لرزید:
-افرا! رو مخ من نرو، چشم؟
دسته گل سفید و سرخم را در دست فشردم و زیر لـ*ـب چشمی گفتم که کمی آرام شد و تا رسیدن به خانه ی پدری اش حرفی نزد.
از آنجایی که دیشب را در آنجا سپری کرده بودیم که صبح راحت‌تر هردو به کارهایمان از جمله آرایشگاه وباغ برسیم، وسایلمان درآنجا بود و می‌رفتیم تا کلید و لباس هارا برداریم و به خانه برویم، سکوت ماشین کمی خاطرم را می‌آزرد و دلم می‌خواست زود تر به خانه برسیم تا از شر تاج و آن شینیون سنگین راحت شوم و دوشی بگیرم که بدنم سبک شود، به محض رسیدن جلوی خانه درب ماشین از سمت من باز شد و بازویم توسط مادرم کشیده شد:
-افرا بی افرا! خداحافظ بچه دهاتی! من پاره ی تنمو به توی زبون نفهم نمیدم.
و دستم را کشیدو مرا از ماشین بیرون آورد، خداخواهی بود که مهمانها برای بدرقه نیامده بودند و فقط پدر و مادرم و من و برهان آنجا جلوی در بودیم، اگر مادر برهان این صحنه را می‌دید آبرویی برایم نمی‌ماند، برهان لحظاتی مکث کرد و با اخم به مادرم نگاه کرد، پدر برهان را کنار ماشین نگه داشت و به صحبت ادامه داد و مادر هم دست مرا کشید و مرا به سمت ماشین خودمان برد، آن لحظات بود که فکر می‌کردم همه چیز را از دست داده ام و اشک های روانم در کنترلم نبود، در عقب را باز کرد و مرا نشاند و دامنم را هم به زور به داخل چپاند و بعد هم پدر آمد و نشست و بی حرف ماشین به حرکت درآمد، لحظه ی آخر نگاه برهان به حدی برنده و ترسناک بود که درونم لرزید و نگاهم را به زیر انداختم و به اشکهایم ادامه دادم.
***
از شدت گریه پلک و مژه هایم به هم چسبیده بود و سخت میتوانستم چشمهایم را تکان دهم، با لمس اطراف و کشان کشان با آن دامن سنگین و تن دردمند به سمت آیینه اتاق رفتم و جلوی آینه سعی در باز کرددن چشمانم داشتم، انگار چسبانده بودنش و سخت باز شد، با دیدن چشمانم در آینه از ترس جیغ کوتاهی کشیدم و سعی کردم لنز های سبز رنگ را که چشمانم را پر از رگ های خونی و ورم کرده بود از چشمم درآورم و شروع کردم به پلک زدن که دردش آرام شود، دلم برای همسر تند خوو زود جوشم تنگ شده بود، پس با بالاترین سرعت لباسم را که دیشب بندش را مادر باز کرده بود از تن درآوردم و به حمام رفتم تا دوشی سرسری بگیرم و به برهان زنگ بزنم!
با حالت دو به آشپزخانه رفتم و بی توجه به مادر که از شب گذشته همچنان درحال غرزدن بود دریخچال را باز کردم و قطره ی چشم را درآوردم و بعد از ریختن آن درچشمهایم به اتاق برگشتم و شزوع کردم به زنگ زدن به برهانی که میدانستم الان سیگار را با سیگار روشن می‌کند و در تاریکی نشسته و تماسهایم را می بیند اما جواب نمی‌دهد، ناچارا پیامی برایش ارسال کردم شاید آن را پاسخگو باشد، پس از دقایقی با جوابی کوتاه و کوبنده دلم را به درد آورد و دوباره دلم را سوزاند:
-می‌تونست بهتر رفتار کنه!
همین، نه حتی سلامی و نه حتی اخمی، این مدل رفتارهایش بی اندازه اذیتم ‌می‌کرد و اوهم خبر داشت، اما باز هم با همان نوع رفتار ناراحتم می‌کرد.


در حال تایپ رمان افرای سرخ | ozan و vahide.s.shefakhah کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ✧آیناز عقیلی✧، MaRjAn، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 23 نفر دیگر

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
پارت ۲

غروب بود و هوا کم کم تاریك می‌شد، حسِ شبانگاه در متروکه‌ای که مملو از نوشته های مردمی بود و آسمانی که با جوان مردی ذره‌ذره ستاره های که آن را زینت بخشیده بود نشان میداد، موج می‌زد.
در هیاهوی آواز کنجشکان به منظره‌ی چند رنگ بعد غروب آفتاب خیره و گم شده بودم که صدای مادر زنم چکش وار در ذهنم دوباره مرور شد.
با صدای پیام گوشی، از هاله‌ی پر ازدحام ذهنم خارج و تمرکز ام رویِ اسم مخاطب قرار گرفت، افرا بود، می‌خواست با حُسن نیت و ابراز همدردی بار دیگر نورِ مهربانی را در دل سخت و تاریك من بتاباند:
- برهان میدونی كه مامانم روم حساسه، آقای من منظوری از حرفاش نداشت تورو خدا بیا باهم حلش می‌کنیم، خودت میدونی چقدر دوست دارم و در انتها یک استیکرِ لبخند!
دندان های آسیا را بهم فشرده و با کلافگی دستم را به آرامی لابه‌لایِ موهای قهوه‌ای مانندم تا انتهای گردن چنگ زدم و رها کردم
کاملا چوب خشک و با تکبر جواب دادم:
- می‌تونست بهتر رفتار کنه!
و موبایلم را خاموش و خانه‌ی نوو بدون عروس را ترک کردم.
یاد دایه افتادم، او که همیشه با نرمیِ سخن و دانایی دل را از انرژی های پلید دور و بذر محبت را در آن می‌کاشت، یاد دایم حتی فشردگیِ زمان بر روی روحم را آرام تر می‌کرد...

***
وارد خانه‌یِ سنتی مان شدم، دایه لباسِ مشکی با گل برگ سفید و شالی سرمه‌ای اکلیل دار پوشیده بود، در حالی که سبزی هارا پاک می‌کرد.
وارد آنجا شده و سلام کردم، گویی دایه سوالی از من داشت:
- سلام پسرم چرا اخمات توهمه؟ چرا اینجایی؟ زنت کو؟
مگه الان نباید بری ماه عسل؟
خمیدگیِ ابرو های مادر و حالت چهره‌ی مهربان و نگران او همانند مرحمی بر روی زخمم می‌ماند، نفسی عمیق کشیده و چشمانم را از او دزدیدم؛ به دیوار های گچ کاری شده و کنج اتاق خیره و با لحنی آغشته به شکایت زمزمه کردم:
- مائده گفت من دخترمو به یه داهاتی نمیدم، دیشب جلو در اینجا دستش رو کشید و بردش، چی تو خودش دیده به من میگه داهاتی؟
مادر با کمی مکث که نشانه‌ی تأمل برای بهبودیِ اوضاع بود جواب داد:
- لابد عصبی بوده یه چیزی گفته مادر بهش فکر نکن!
منی که مرغم یک پا داشت با لحنی شکایت وار ادامه دادم:
- یعنی چی یه چیزی گفته؟ ندیدی تو عروسی چجوری بهم دستور می‌داد؟
مادر دست از سبزی پاک کردن برداشت، با فاصله‌ای ناچیز نزدیکم ماند و دستش را به نشانه‌ی همدردی پشت دستم نوازش وار کشید و لبخندی بر لـ*ـب نشاند:
- حس مسئولیتشه، مادره خب مادر جان، خودم باهاش حرف می‌زنم تو هم برو با افرا حرف بزن لطفا
حس رضایت لبخندم را نشان داد، برای نشان ندادن حس درونی، لبهایم را به آرامی به دندان گزیده و نگاهم را به کنج اتاق دوختم و انگار دلم ناز کشیدن دایه را می‌خواست:
- باشه اونو یه کاریش می‌کنم


در حال تایپ رمان افرای سرخ | ozan و vahide.s.shefakhah کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: MaRjAn، ~ĤaŊaŊeĤ~، Z.a.H.r.A☆ و 17 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,696
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۳
همانطور که موهای بلندم نامرتب و ژولیده دورم رخته بود و از گریه چشمانم به سختی باز می‌شد، دستم را دراز کردم و تلفنم را از روی زمین کنار تختم برداشتم، گوشی کناری صفحه اش ترکی خورد بود و تا میان صفحه ادامه پیدا کرده بود، دستی روی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان افرای سرخ | ozan و vahide.s.shefakhah کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Elaheh_A، MaRjAn، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 11 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,696
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۴
همین طور که قدم هایم را میدیدم در تفکرِ این سخن که بر روی جلد مجله بود فرو رفتم « بعضی آدمها باعث میشوند که
خنده شما کمی بلندتر لبخندتان کمی درخشان تر، و زندگی تان کمی بهتر شود. سعی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان افرای سرخ | ozan و vahide.s.shefakhah کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، MaRjAn، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 11 نفر دیگر

Vahide.s.shefakhah

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/5/20
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
3,696
امتیاز
228
محل سکونت
تهران
زمان حضور
36 روز 15 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۵
میان این ده پانزده روزی که از عروسیمان می‌گذشت برهان هر دفعه که خواستم بروم به مادرم سر بزنم مخالفت کرد، نه که ناراحتم کند، می‌گفت:
-حالا امشب بیا باهم بریم بیرون، حالا نه، حالا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان افرای سرخ | ozan و vahide.s.shefakhah کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، Saghár✿، زهرا.م و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا