خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: داستان‌دزدها (جلد دوم) | فصل‌های دزدیده شده | The Stolen Chapters (Story Thieves #2 )
نام نویسنده: James Riley
مترجم: malakeh
ژانر: تخیلی، ماجراجویی، نوجوانان
خلاصه:
اُوِن، کیل و بتانی با اسرار خاطرات دزدیده شده روبرو می شوند، و برخی چهره های بسیار آشنا.
اون هرگز وارد یک راز نمی شود. سرنخ‌های پنهان زیادی وجود دارد؛ پیچ و تاب‌هایی که معنی ندارند و پایانی که هرگز نمی‌بینید. اسرار فقط مربوط به اون نیست!
کیل گنومنفوت، پسر جادوگر، جادوی خود را از دست داده و بتانی، دوست نیمه تخیلی آنها گم شده است!
و آن کیست که ماسک علامت سوال و کلاه شرلوک هلمز بر سر دارد و اون و کیل را تحقیر می‌کند؟!


رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: πحدیثهπ، Arna، ♡Negina♡ و 8 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع






رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، πحدیثهπ، Arna و 7 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع





رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: πحدیثهπ، Arna، ♡Negina♡ و 6 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
(10)

شخصی سعی داشت جان اُوِن (1) را بگیرد و هیچ کاری از اون برنمی‌آمد.
دزد داستان، پسری با موهای قهوه ای، تی شرتی مشابه، شلوار جین مشابه و چهره ای مشابه با اون گفت:
- هم اکنون زندگی تو در اختیار من است!
اون سعی کرد فریاد بکشد اما نه می توانست دستانش را حرکت دهد و یا حرفی بزند!
- نه!
بدنش واکنشی نشان نمی داد.
نسخه کپی شده اون خم شد، دستانی که به سمت اون دراز شده بود...
و این زمانی بود که اون با "شروعی" بیدار شد. صبر کنید، او خواب بود!
فقط یک کابوس بود! یک کابوس ترسناک، عرق آور و وحشتناک.
اون سعی کرد بخندد.
" همه اش کابوس بود" بدترین پایان ممکن برای هر قصه بود.
اما در حال حاضر، احساس آرامش می کرد. یک احساس بسیار واقعی!
اگرچه او تصور می کرد که آن کابوس برای شما بود.
اون با خوشحالی اینکه هنوز در رختخوابش است، دستان خود را بر روی ملحفه هایش کشید. ملحفه هایش شباهت بسیاری به فرش داشت و اوون روی بالشش دراز نکشیده بود
همچنین ملحفه ی فرش‌مانند به دلایلی نارنجی بود!

_____________________
1- Owen


رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: πحدیثهπ، M O B I N A، Arna و 8 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
اون گفت:
_ اوه؟
اون سرش را از روی فرش نارنجی رنگ برداشت، سرش را روی زمین گذاشت و چشمانش را فشرد.
درد شدیدی در شقیقه هایش پیچید و همه جا بوی عجیب دود مانندی می داد!
او دوباره سعی کرد چشمان خود را باز کند اما با حتی کمی نور که در اتاق بود باعث شد سردردش بر سرش فریاد بزند.
اما اون خوب آن فرش نارنجی را می شناخت.
اون آن را بخوبی یک گروه قبلی می دانست،
که مسلما آن را خوب نمی شناخت
اما هنوز...
اینجا کتابخونه اس!
او بر کف کتابخانه مادرش افتاده بود و هیچ نظری نداشت که چگونه به آنجا رسیده است!
اون با بدست آوردن تمام شجاعت خود، دوباره چشمانش را باز کرد تا به اطراف خود نگاه کند.
صدایی از پهلوی اون گفت:
_ اون؟
و در پی آن ناله ای دردناک آمد.
اون ناله کرد و گفت:
_ کیل؟
اون کمی به طرف جهتی که صدا از آنجا آمده بود چرخید.
کیل گنومنفوت*، شعبده باز سابق و قهرمان میلیون ها نفر به عنوان ستاره مجموعه کتاب های خود، به نظر می رسید که می خواهد زیر گریه بزند!
کیل تکرار کرد:
_ اون!
اون سعی کرد یک یا دو کلمه مطرح کند، چیزی که من نمی دانم، اما بدیهی است که هرچه بود دلیلش شیطانی بود.
تنها چیزی که اون موفق شد بگوید این بود:
_ اومم؟
با فکر اینکه کافی نیست، دستانش را به زمین کوبید.
چگونه او و کیل به کتابخانه مادرش رسیده بودند؟ آخرین چیزی که اون به یاد می آورد صبر کنید، آخرین چیزی که به یاد می آورد چه بود؟ انگار همه چیز در گذشته اخیر از بین رفته بود. او به خاطر داشت که کیل را با عنوان کایل، دانش آموز جدید به کلاس آنها معرفی شد، اما این آخرین چیزی بود که بخاطر می آورد. چند وقت پیش بود؟ و چرا هیچ چیز دیگری را به خاطر نمی آورد؟ تندر تصادف کرد، و اون از درد تکان خورد، سرش را گرفت و این باعث شد او روی زمین بماند. پس از یک لحظه عذاب محض ، چیزی فوری تر از درد در مغز او نفوذ کرد. از کیل پرسید:
_ بوی دود می دی؟!
______________
*1 kiel Gnomenfoot


رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: πحدیثهπ، Arna، ♡Negina♡ و 5 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
(3)
کیل از کنار خود ناله کرد:
_ احتمالا...چیزی در آتش است؟
دود سیاه تیره رنگ شروع به چرخیدن در بالای سقف کتابخانه و بالای سر اون کرد. علیرغم درد، اوون بلافاصله نشست.
اون فریاد زد:
_کیل! کتابخانه آتش گرفته است!
کیل فریاد زد:
_ فریاد نزن!
و هر دو ناله کردند.
کیل هم خودش را به آرامی بالا آورد و به اطراف نگاه کرد.
_ اوه. آتش! این چیز خوبی نیست. صبر کن، من از هر کاری که می توانم بکنم استفاده می کنم. جادو! برای خاموش کردنش از جادو استفاده می کنم.
اوون در حالی که دندان هایش را روی هم فشار می داد، منتظر ماند و گفت:
_ عجله کن!
کیل نفس نفس می زد.
_ آنها آنجا نیستند!
مکث کرد.
_چه چیزی نیست؟
_ چاقوهای من!
کیل مکث کرد.
_ اون، من هیچ جادویی را به خاطر نمی آورم، و کتاب ورد من هم ناپدید شده است! من نمی توانم بدون آن و یا چوب دستی ام جادو کنم.
یک صدای درخشان، صدایی بسیار عمیق و تقلبی از پشت آنها، گویی که کسی درحال تغییر صداست؛ گفت:
_ این سوال مهم مطرح است؛ دقیقا چه کاری می توانید انجام دهید، آقای گنومنفوت؟ بدون جادوی خود چه فایده ای دارید؟
اون برگشت و به چهره ای کوچک با کت قهوه ای، کلاه شرلوک هلمز و نقابی سفید با علامت سوال مشکی در جایی که صورت باید می بود، خیره شد.
خب، اوضاع چندان خوب نبود!
مرد مرموز نقابدار دست به سـ*ـینه ایستاد و گفت:
_ آقایان، شاید من بگویم بازی در جریان است؛ اما متاسفانه بازی شما درحال حاضر به پایان رسیده است!


رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: πحدیثهπ، Arna، ♡Negina♡ و 5 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
(4)
کیل پرسید:
_ تو کی هستی؟!
کیل ناپایدار روی پاهایش ایستاد.
اوون نیز به تبعیت از او ایستاد اما ناگهان تمام اتاق تصمیم گرفت در آنی بچرخد و او به صورت افتضاحی به یکی از میزهای مطالعه کتابخانه برخورد کرد.
"دویل هلمز"، پسر نقابدار با صدای عجیبی گفت:
_ شما باید درباره من شنیده باشید.
سوالی در کار نبود، جمله اش دستوری بود!
کیل سرش را تکان داد و از درد خم شد.
_ نه. باید بشناسم؟
اوون نیز سرش را تکان داد، اما به دلایلی دیگر.
او ناله کرد:
_ نه، نه ، نه.
او نمی تواند اینجا باشد! او نباید اینجا باشد!
اوون صدایش را پایین آورد تا فقط کیل بتواند صدایش را بشنود:
_ کیل؛ دویل هلمز، مانند نوۀ نوۀ نوۀ شرلوک هلمز است. اون ... اون شبیه توعه!
اون از کتابی است که تاحالا هیچکس آن را نخوانده. من شنیدم که اون اصلا خوب نیست.
کیل صاف شد و دستانش را قبل از ناله کردن به طور خودکار به سمت کمربندش برد، جایی که چاقوها معمولاً در آنجا بودند.
کیل گفت:
_ شاید او لباس مبدل پوشیده است.
دویل هلمز گفت:
_ اوه ، نه. من در واقع یک خیال هستم، درست مثل تو، کیل گنومفوت.
اگرچه این تنها چیزی ست که من تصور می کنم بین ما مشترک است.
چشم های اوون گرد شد. او می دانست کیل خیالی است؟ اوضاع اصلا خوب نبود!
کیل گفت:
_ امکان ندارد!
کیل یک قدم به سمت پسر نقابدار رفت.
_ شما نمی‌توانید بیرون بیایید. نه بدون ...
_ دوستت بتانی؟ خب... درسته، الان این سوال مطرح می شود که او ممکن است کجا باشد؟
نه!
اوون گفت:
_ چی می خوای؟
دویل شانه هایش را بالا انداخت. صورت نقابدارش احساسی را نشان نمی داد.
_ هر فرد دیگری بود چه می‌خواست؟ اینکه بهترین کارآگاه دنیا باشد؟ اینکه همیشه در حال حل کردن چالش‌برانگیزترین معماها باشد؟ برای اطمینان از اینکه هیچ کس هیچ قانونی را زیر پا نمی‌گذارد. بدون من آنها را بگیرید؟
دویل مکث کرد.
_ البته همه این موارد مهم است. اما درحال حاضر من می‌خواهم ببینم که دزدان بهای جنایات شما را می‌پردازند.
کیل تصحیح کرد:
_ دزد جادویی.
_ درست متوجه بشو، کیل گنومنفوت، سارق جادو! صحیحش در فصل اول کتاب من نوشته شده است.


رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: πحدیثهπ، Arna، ♡Negina♡ و 4 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
دویل گفت:
_ نیازی به نگرانی نیست، ماجراهای شما اکنون به آخر خط رسیده است.
در پشت کارآگاه، درخشش نارنجی رنگ سوسو می‌زد. روشن‌تر شد و دود در امتداد سقف شروع به غلیظ شدن کرد. و برای اولین بار، اوون متوجه شد که کپسول‌های گاز روی قفسه‌های کتابخانه چیده شده است! کپسول‌های گاز!
دویل یک مسابقه طولانی را به اجرا در آورده بود!
او چوب کبریت را به آرامی به انگشتانش رساند، بر بدنه جعبه کشید و کبریت روشن شد.
اوون فریاد زد:
_ نه!
تلفنش را برداشت و با 911 تماس گرفت.
واقعاً یک شخصیت تخیلی کتابخانه‌اش را آتش زد؟
او شماره‌ها گرفت؛ اما به نحوی، تلفن او هیچ سرویسی نداشت.
حتی یک بار را هم به یاد نمی‌آورد که کتابخانه سرویس نداشته باشد.
دویل در حالی که تلفن خود را در دست داشت، گفت:
_ نگران نباش. من قبلاً تماس گرفتم. پلیس و آتش نشانی باید لحظاتی دیگر در اینجا باشند. من به آنها اطلاع دادم که دو کودک با مشخصات شما را دیدم که کتابخانه را آتش می‌زنند، بنابراین تصور می‌کنم که آنها سوالاتی از شما خواهند داشت.
او کپسول گاز را تکان داد.
_ و اینجاست که آنها اثر انگشت اوون کانرز را در همه این موارد کشف می‌کنند، شکی ندارم که آنها تمام مدارک لازم برای بیرون انداختن شما را خواهند داشت.
چی؟ او آنها را قاب می کرد؟ چرا این همه اتفاق رخ داده بود؟
و چرا اون نمی‌تواند چیزی را که قبل از بیدار شدن اتفاق افتاده بود به خاطر بیاورد؟
کیل گفت:
_ می‌دانید، من مدتی مجبور بودم بدون استفاده از جادو با کسی بجنگم. فکر می‌کنم آن را از دست داده‌ام، اوون. می‌خواهم آن را بدست بیاورم.
دویل گفت:
_ من نمی‌خواهم.
و سپس چوب کبریت را به سمت کپسول گاز برد!


رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: πحدیثهπ، Arna، ♡Negina♡ و 4 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
(5)
_ مگر اینکه بخواهید این آتش‌ها زودتر از موعد بالا بروند.
اوون گفت:
_ چرا این کار را می‌کنی؟
کیل را عقب کشیده و از آن پسر با نقاب علامت سوال دور کرد.
اوون ادامه داد:
_ و بتانی کجاست؟
دویل شانه بالا انداخت.
_ من که اصلا نگران او نخواهم بود.
دستش را بالا گرفت و به ساعتش ضربه زد.
_ خب، حداقل تا دو ساعت آینده یا بیشتر.
به مچ دستش نگاه کرد.
_ متاسفانه، دو ساعت و ده دقیقه. اصلا جای نگرانی نیست، من روی هر دو مچ دست شما نیز ساعت گذاشته‌ام. این را قسمتی از مجازات در نظر بگیرید. به محض اینکه تایمرها به صفر رسید، دیگر هرگز دوست خود را نخواهید دید!
اوون به نوار پلاستیکی روی مچ دست خود نگاه کرد. تعداد خطوط روی آن باعث می شد که نوار پیچیده تر از پیچ خوردگی به نظر برسد؛ اما چیزی که بیشتر جلب توجه می‌کرد یک تایمر شمارش معکوس بود.
2:10:09
کیل بازوی خود را از چنگ اوون بیرون آورد و جلو رفت.
کیل فریاد زد:
_ بتانی کجاست؟!
عصبانی‌تر از هر زمانی بود که اوون تا به حال او را دیده بود.
دویل گفت:
_ سوال خوبی است.
او به سمت بخش درحال آتش کتابخانه برگشت.
_ اما فکر نکنم هیچ کدام از شما بخواعد دلواپس او باشد. نه، من اگر جای شما بودم خیلی بیشتر نگران پلیس بودم.
بیرون، آژیرها بلندتر شد و اوون دوباره کیل را گرفت.
کیل در حالی که با دست اوون مبارزه می کرد دوباره فریادی کشید:
_ چه بلایی سرش آوردی؟!
دویل گفت:
_ من کاری نکردم، اما او یه کاری کرد! اگر جایی را که هستی بسنجی، نصف معما را حل کرده‌ای!
اوون پرسید:
_ چرا این کار را می‌کنی؛ و چرا نمی‌توانیم هیچ چیزی و دلیل این سردردها را به خاطر بیاوریم؟
_ واقعا معذرت می‌خواهم. کیل را مجبور کردم از طلسم فراموشی خود در روچ بوچ استفاده کند. از آنچه می‌توانستید برای یافتن بتانی استفاده کنید، آیا می‌توانید "پ" را پیدا کنید؟ نه، این ها همه قبل از شروع برنامه ریزی شده بود.
دویل به جلو خم شد. و علی‌رغم اینکه نقابش سوراخی برای چشم نداشت، اوون احساس می کرد که دویل درست به او خیره شد.
_ فقط یادت باشد، من همه این کارها را با چک بوک انجام دادم.
اوون آب دهانش را قورت داد. فراموشی؟ واقعا؟
چه کلیشه وحشتناکی!
کیل با اشاره به دویل گفت:
_ پلیس ما را دستگیر نخواهد کرد. ما بتانی را نجات می‌دهیم، چوب‌دستی ها و کتاب املای من را پیدا می‌کنیم و سپس من و شما یک گفت و گوی بسیار دلپذیر خواهیم داشت، جایی که شما زیاد نمی‌توانید حرف بزنید، و من زیاد لبخند می‌زنم.
سپس چشمکی زد، اگرچه برای او ساده به نظر نمی‌رسید. دویل سرش را تکان داد.
_ اوه، کیل گنومفوت. من یک هولمز هستم. هیچ کاری نمی‌توانی بکنی که نتوانم آینده‌اش را ببینم.
و بعد از این حرف، او کبریت را درست روی دسته کتابهای کنار کپسول‌های گاز انداخت.


رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: πحدیثهπ، Arna، ♡Negina♡ و 4 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
(6)
_ حدود سی ثانیه زمان می‌برد که آتش به گاز برسد. من بودم می‌دویدم.
اوون فریاد زد:
_ نه!
اما کیل دستش را گرفت و او را به سمت درهای کتابخانه کشاند. اون درحالی که از درهای بازکننده اتوماتیک به بیرون می‌دویدند، به عقب نگاه کرد. او دید که دویل از راه راست بیرون می‌رود...
و آتش به قوطی‌های گاز می‌رسد!
درست در زمانی که یک انفجار بزرگ درهای کتابخانه و همه پنجره‌ها را شکست، کیل اوون را به کناره ساختمان پرتاب کرد.
نیروی انفجار کیل و اوون را به پرواز درآورد و هردو به بوته‌های جلوی کتابخانه برخورد کردند.
وقتی آژیرها فضا را پر کردند، کیل ناله‌ای کرد و سپس به سمت اوون چرخید.
او پرسید:
_ هومز[1] چیه؟
اوون با صدای ضعیفی پاسخ داد:
_ اون پسر نوه ی نوه ی نوه ی نوه ی نوه ی شرلوک هلمز است. بهترین کارآگاهی تا که به حال وجود داشته!
اوون به عقب برگشت و چشمانش را برای دیدن کتابخانه مادرش در حال سوختن در شب، باریک کرد.
_ و اگر چیزی باشد، من فکر می‌کنم که دویل حتی بهتر از اجدادش است. در اوضاع خیلی خیلی بدی هستیم!
" 02:04:14 باقی مانده "
با افزایش آتش، اوون از بوته‌ها بیرون آمد و با وحشت به شعله‌های آتش خیره شد.
کتابخانه تمام زندگی او بود. او روزهای زیادی را اینجا گذرانده بود،
بعد از مدرسه، آخر هفته ها، حتی تعطیلات، کمک کردن و در انتظار مادرش، و به خصوص خواندن همه کتاب‌های آن.
آژیرها نزدیک‌تر شدند و کیل اوون را به داخل بوته‌ها کشید تا پنهان شود. کیل کمتر عصبانی به نظر می‌رسید، اگرچه هنوز به سختی نفس می‌کشید. او به اوون گفت:
_ فکر می‌کنم این مرد، دویل، چیزها را کمی برای خودش داغ‌تر از آنچه که باید تصور می‌کرد، کرده.
سپس چشمکی زد.
_ نگران نباش، ما بتانی را پیدا می‌کنیم و سپس او را وادار می‌کنیم تا هزینه این کار را بپردازد.
اوون در کمال ناباوری به سمت کیل چرخید.
_ شوخی می‌کنی؟! کتابخانه دارد می سوزد! ما باید کمک کنیم.
کیل در حالی که ابروهایش را درهم گره کرده بود گفت:
_ اما اگر این کار را بکنیم دستگیر می‌شویم. دویل گفت پلیس دارد می‌آید و اگر آنها چیزی شبیه پلیس جادو باشند، این وضعیت بدی است. باید منتظر ماند، اوون. اگر دستگیر شویم، ممکن است هرگز بتانی را پیدا نکنیم تا او را نجات دهیم.
او.ن گفت:
_ پس ما همه چیز را به پلیس می‌گوییم!
دود هوا را پر کرده بود، اشک روی صورتش جاری بود.
_ این داستان نیست، کیل. واقعیت است! نمی‌توانیم فرار کنیم، نه از دست پلیس‌ها. ما باید به آن‌ها بگوییم چه اتفاقی افتاده، بعدش آن‌ها کمکمان می‌کنند.
کیل ابرویی بالا انداخت.
_ به آنچه می‌گویی فکر کن، اوون. به پلیس می‌گویی که یک شخصیت خیالی از داستانش فرار کرده و دوست نیمه خیالی تو را ربوده است؟
سپس تصمیم بگیر.
___________________________
1: اینجا کیل اشتباه متوجه موضوع شده.
یعنی به جای هولمز، هومز شنیده که در زبان
انگلیسی به معنی خونه است.


رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: πحدیثهπ، Arna، ♡Negina♡ و 3 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا