- عضویت
- 9/2/21
- ارسال ها
- 170
- امتیاز واکنش
- 2,693
- امتیاز
- 213
- زمان حضور
- 8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
(7)
_ و کتابخانه مادرت را آتش زد؟
او سرش را تکان داد:
_ چه کسی باور میکند؟ بتانی در معرض خطر است، این چیزی است که ما باید به آن اهمیت دهیم!
اوون پاسخ داد:
_ برای من مهم نیست که آنها مرا باور کنند یا نه. این تمام زندگی من است، تمام زندگی من! مادرم کار زیادی برای اینجا انجام داده است. من نمیتوانم بگذارم که فکر کند من این کار را انجام دادم.
ابتدا یک ماشین آتش نشانی، سپس دو ماشین پلیس به داخل پارکینگ کتابخانه رفتند. در حالی که آتش نشانان از ماشین بیرون میریختند و شلنگهای خود را به شیر آتش نشانی وصل میکنند؛ چهار افسر پلیس از خودروی خود بیرون پریدند و بلافاصله متوجه کیل و اوون شدند.
آنها رو به کیل و اون همزمان داد زدند:
_ ایست!
و اسلحه اش را دراز کرد.
دیگری فریاد زد:
_ دستها بالا!
اوون گفت:
_ ما این کار را نکردیم!
و سپس دستهایش را بالا برد.
یکی از افسران پلیس در بی سیم روی سـ*ـینهاش گفت:
_ تشریح، مظونین شناسایی شدند. میریم برای دستگیری.
اوون فریاد زد:
_ ما مظنون نیستیم و هیچ نیازی هم به نگرانی نیست، ما تسلیمیم.
کیل گفت:
_ این ایدۀ وحشتناکیه، اوون!
و یک قدم به عقب به سمت بوته ها رفت.
_ من جادویی ندارم، اگر اوضاع بد پیش بره نمیتونم کمکی کنم، مطمئنی که میخوای این کار رو انجام بدی؟
اوون پچ پچ کرد:
_ نه.
سپس با صدای بلندتر:
_ مردی که کتابخانه را آتش زد از پشت فرار کرد. هنوز هم میتوانید او را بگیرید! او یک کت قهوهای و یک ماسک ترسناک با یک علامت سوال روی آن دارد.
چهار افسر پلیس در حالی که اسلحههایشان را کشیده بودند، نزدیکتر شدند. یکی گفت:
_ حرکت نکنید!
دیگری گفت:
_ به قاضی بگو!
به قاضی بگویم؟!
اون حتی با سردرد، آتش و خراب شدن همه چیز، نمی توانست آنچه می شنید را باور کند. کی اینطوری حرف زد؟ کسی فیلم پلیسی زیاد دیده بود؟!
کیل زمزمه کرد:
_ ما باید از اینجا برویم.
و پشت به آتشنشانهایی که شروع به آب کشی کتابخانه برای خاموشی آتش کردند، که اصلا هم خوب پیش نمی رفت، عقب نشینی کرد. آتش از کنترل خارج شده بود!
_ جان بتانی به ما بستگی دارد. ما دقیقا... دو ساعت فرصت داریم تا او را پیدا کنیم. زمانی برای هدر دادن نداریم.
اوون بدون اطمینان قبلی گفت:
_ پلیس او را پیدا خواهد کرد.
نگاهی به ساعتش انداخت و دید که کیل درست میگوید:
2:00:00، درست روی نقطه
_ کار در دنیای واقعی اینگونه پیش میرود، کیل. بچه ها اینجا جرایم را حل نمیکنند، پلیس حل میکند. ما باید به آنها اجازه رسیدگی بدهیم.
یکی از افسران گفت:
_ دستبند بزنید.
و دستبند را بیرون کشید. در حالی که بقیه اسلحههای خود را به سمت کیل و اوون نشانه گرفته بودند. اوون عملاً با التماس از پلیس گفت:
_ ما این کار را نکردیم، مردی که این کار را کرد دارد فرار میکند!
افسر پلیس گفت:
_ اوون کانرز، تو حق داری که سکوت کنی.
سپس شروع به زیر و رو کردن چیزی در مورد یک وکیل و چند چیز دیگر کرد. دستبند دور مچ اوون حلقه زد و او به شدت از کیل دور شد، کیل آهی کشید و دستانش را جلوی او دراز کرد. افسر دوم رفت تا پسر جادوگر را دستبند بزند، اما کیل چشمش را از اوون برنداشت. او سرش را تکان داد و گفت:
_ متاسفم دوست من، من میخواهم باورت کنم، اما دلیلش را سالهای زیادی که زیر نظر پلیس علوم زندگی میکردم، در نظر بگیر.
و بعد از آن کیل دستان خود را به افسر پلیس کوبید، دستبندها را برعکس کرد و به جای آن، آنها را روی مچ های افسر چسباند. سپس او در شب ناپدید شد. شنل سیاه و لباس هایش او را در سایه های آتش پوشانده بود! یکی از پلیسها در بی سیمش فریاد زد:
_ مظنون، فرار با پای پیاده! ما به پشتیبان نیاز داریم!
رمان داستانْدزدها (۲) | فصلهای دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: