خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
(7)
_ و کتابخانه مادرت را آتش زد؟
او سرش را تکان داد:
_ چه کسی باور می‌کند؟ بتانی در معرض خطر است، این چیزی است که ما باید به آن اهمیت دهیم!
اوون پاسخ داد:
_ برای من مهم نیست که آنها مرا باور کنند یا نه. این تمام زندگی من است، تمام زندگی من! مادرم کار زیادی برای اینجا انجام داده است. من نمی‌توانم بگذارم که فکر کند من این کار را انجام دادم.
ابتدا یک ماشین آتش نشانی، سپس دو ماشین پلیس به داخل پارکینگ کتابخانه رفتند. در حالی که آتش نشانان از ماشین بیرون می‌ریختند و شلنگ‌های خود را به شیر آتش نشانی وصل می‌کنند؛ چهار افسر پلیس از خودروی خود بیرون پریدند و بلافاصله متوجه کیل و اوون شدند.
آن‌ها رو به کیل و اون همزمان داد زدند:
_ ایست!
و اسلحه اش را دراز کرد.
دیگری فریاد زد:
_ دست‌ها بالا!
اوون گفت:
_ ما این کار را نکردیم!
و سپس دست‌هایش را بالا برد.
یکی از افسران پلیس در بی سیم روی سـ*ـینه‌اش گفت:
_ تشریح، مظونین شناسایی شدند. می‌ریم برای دستگیری.
اوون فریاد زد:
_ ما مظنون نیستیم و هیچ نیازی هم به نگرانی نیست، ما تسلیمیم.
کیل گفت:
_ این ایدۀ وحشتناکیه، اوون!
و یک قدم به عقب به سمت بوته ها رفت.
_ من جادویی ندارم، اگر اوضاع بد پیش بره نمی‌تونم کمکی کنم، مطمئنی که می‌خوای این کار رو انجام بدی؟
اوون پچ پچ کرد:
_ نه.
سپس با صدای بلندتر:
_ مردی که کتابخانه را آتش زد از پشت فرار کرد. هنوز هم می‌توانید او را بگیرید! او یک کت قهوه‌ای و یک ماسک ترسناک با یک علامت سوال روی آن دارد.
چهار افسر پلیس در حالی که اسلحه‌هایشان را کشیده بودند، نزدیک‌تر شدند. یکی گفت:
_ حرکت نکنید!
دیگری گفت:
_ به قاضی بگو!
به قاضی بگویم؟!
اون حتی با سردرد، آتش و خراب شدن همه چیز، نمی توانست آنچه می شنید را باور کند. کی اینطوری حرف زد؟ کسی فیلم پلیسی زیاد دیده بود؟!
کیل زمزمه کرد:
_ ما باید از اینجا برویم.
و پشت به آتشنشان‌هایی که شروع به آب کشی کتابخانه برای خاموشی آتش کردند، که اصلا هم خوب پیش نمی رفت، عقب نشینی کرد. آتش از کنترل خارج شده بود!
_ جان بتانی به ما بستگی دارد. ما دقیقا... دو ساعت فرصت داریم تا او را پیدا کنیم. زمانی برای هدر دادن نداریم.
اوون بدون اطمینان قبلی گفت:
_ پلیس او را پیدا خواهد کرد.
نگاهی به ساعتش انداخت و دید که کیل درست می‌گوید:
2:00:00، درست روی نقطه
_ کار در دنیای واقعی اینگونه پیش می‌رود، کیل. بچه ها اینجا جرایم را حل نمی‌کنند، پلیس حل می‌کند. ما باید به آنها اجازه رسیدگی بدهیم.
یکی از افسران گفت:
_ دستبند بزنید.
و دستبند را بیرون کشید. در حالی که بقیه اسلحه‌های خود را به سمت کیل و اوون نشانه گرفته بودند. اوون عملاً با التماس از پلیس گفت:
_ ما این کار را نکردیم، مردی که این کار را کرد دارد فرار می‌کند!
افسر پلیس گفت:
_ اوون کانرز، تو حق داری که سکوت کنی.
سپس شروع به زیر و رو کردن چیزی در مورد یک وکیل و چند چیز دیگر کرد. دستبند دور مچ اوون حلقه زد و او به شدت از کیل دور شد، کیل آهی کشید و دستانش را جلوی او دراز کرد. افسر دوم رفت تا پسر جادوگر را دستبند بزند، اما کیل چشمش را از اوون برنداشت. او سرش را تکان داد و گفت:
_ متاسفم دوست من، من می‌خواهم باورت کنم، اما دلیلش را سال‌های زیادی که زیر نظر پلیس علوم زندگی می‌کردم، در نظر بگیر.
و بعد از آن کیل دستان خود را به افسر پلیس کوبید، دستبندها را برعکس کرد و به جای آن، آنها را روی مچ های افسر چسباند. سپس او در شب ناپدید شد. شنل سیاه و لباس هایش او را در سایه های آتش پوشانده بود! یکی از پلیس‌ها در بی سیمش فریاد زد:
_ مظنون، فرار با پای پیاده! ما به پشتیبان نیاز داریم!


رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: πحدیثهπ، دونه انار، زهرا.م و 6 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
(8)
افسر در ماشین جوخه خود را باز کرد و اوون را به عقب پرت کرد. صدای آژیرهای بیشتری فضا را پر کرده بود و صدای چرخش هلیکوپتر از فاصله دور به گوش می رسید. هلیکوپتر؟! افسر پلیس روی صندلی جلو پرید و شروع به وررفتن با کامپیوترش کرد.
اوون فریاد زد:
_ مردی که این کار را کرد دویل هلمز نام دارد! او یکی از دوستانم، بتانی سَندرسون [1] را دزدید!
افسر پلیس اخم کرد و سپس چند دکمه را روی صفحه کامپیوتر فشار داد.
_ بهت پیشنهاد می‌کنم تا زمانی که به ایستگاه برسیم دهانت را ببندی، همانطور که گفتم، هر چیزی که بگی میتواند علیهت استفاده شود.
کامپیوتر بوق زد و او مکث کرد.
_ محض اطلاع، هیچ سابقه‌ای از بتانی سندرسون در این شهر وجود ندارد، بنابراین شاید دفعه بعد داستان بهتری داشته باشی.
اوون گفت:
_ چی؟! البته که سابقه دارد. او همکلاسی من است! زنگ بزنید به مادرش تا به شما بگوید!
افسر پلیس گفت:
_ من هم یک استفانی سندرسون سی و نه ساله دارم، هرچند بدون وابستگان و فامیلی!
او به طور ناگهانی ماشین را به عقب برد و بدون اینکه نگاهی بیندازد، گاز را فشرد، ماشین تیم دیگر و دو تیر چراغ برق را هم داغان کرد.
در بی‌سیم روی شانه‌اش گفت:
_ پایه، من می‌آیم. یکی از آتش‌افروزان کتابخانه را گرفتیم. یکی از کتاب را به این یکی بیندازید.
افسر برگشت و به اون خیره شد.
_ او سزاوار آن است.
چشمان اوون گشاد شد و به سمت در چرخید، اما متوجه شد که ماشین دستگیره‌ای در داخل ندارد. کیل درست می‌گفت؟ این یک اشتباه بزرگ بود؟ و چرا هیچ سابقه ای از بتانی وجود نداشت؟
اوون به افسر پلیس گفت:
_ لطفا باور کنید. دوست من در خطر است. این مرد، دویل هلمز، گفت که ما دو ساعت فرصت داریم! تا دیگر او را نبینیم.
افسر گفت:
_ شاید دیگر هرگز دوستی را که وجود ندارد نبینی؟ من حتما به FBI [2] هشدار خواهم داد.
اون در حالی که افسر دوباره گاز را می فشرد و ماشین را در مسیر ترافیک قرار می داد، فریاد زد:
_ جدی می‌گویم!
اوون به سرعت دسته در را با بازویش گرفت تا نگه دارد. در حالی که ماشین در اواخر شب از چند وسیله نقلیه در جاده می‌شد و حداقل نود مایل در ساعت، سرعت داشت، در خیابان رانندگی می‌کرد.
_ او در خطر واقعی است! این پسر دویل مال این طرف‌ها نیست!
افسر پلیس به اوون نگاه کرد، در حالی که او همچنان به انحراف خود ادامه می داد.
با پوزخند گفت:
_ پسرم، تو واقعاً چاهی که توش افتادی رو عمیق‌تر می‌کنی؟
اوون آهی کشید و به پشت روی صندلی نشست، سپس به ساعت مچ دستش نگاه کرد:
"01:55:46"
حق با کیل بود. این یک اشتباه بزرگ بود. اما شاید خوب بود، کیل هنوز آزاد بود و یک قهرمان بود! او احتمالاً در حال حاضر آنجا بود و بتانی را به تنهایی پیدا می‌کرد. با دانسته‌های کیل، در واقع، بتانی احتمالاً آزاد بود!
__________________
1) Sanderson
2) مخفف کلمه انگلیسی Federal Bureau Investigation


رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: πحدیثهπ، دونه انار، Arna و 4 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
(9)
"01:55:46"
چند دقیقه طول کشید تا بتانی متوجه شود که صدای آب جاری را در خواب نمی‌شنود.
او چشمانش را باز کرد. بلافاصله نفس نفس زد.
به نظر می‌رسید او در اتاقی بود که تماماً از سیمان ساخته شده بود. اگرچه آنقدر تاریک بود که تقریباً نمی‌توانست چیزی را ببیند. تنها نور اتاق از سقف می‌آمد، جایی که رنده ها جریان‌های آب را به داخل می دادند.
اتاق به جز قفسه‌های فلزی بزرگ روی یک دیوار، دوربین‌ها در هر گوشه و هر چیزی که او روی آن نشسته بود، خالی بود.
بتانی سعی کرد بایستد، اما متوجه شد که نمی تواند دست ها یا پاهایش را حرکت دهد.
زنجیرهای سنگین به مچ دستش بسته شده بود و او را به یک صندلی سبز رنگ کهنه با نیمی از بالشتک‌ها در حالی که مچ پاهایش را با طناب به پایه های صندلی بسته شده بود، بسته بودند.
در همین حین، آبی که از روی توری‌های آبشارمانند متعدد می‌ریخت، شروع به جمع شدن روی قسمتی از زمین کرد.
او فریاد زد:
_ کمک!
همه چیز یکباره برگشت! اوون و کیل. طلسم فراموشی کیل، دویل! قلبش در سـ*ـینه شروع به تپیدن کرد. عصبی و آماده پریدن شد.
صدایی از پشت سر او گفت:
_ نمی‌‌شود.
پسری با کلاه و کت شرلوک هولمز که ماسکی با علامت سؤال داشت، پا به روشنایی گذاشت.
بتانی فریاد زد:
_ بگذار بروم!
دویل تکان نخورد.
_ من که باور ندارم. اما لطفا، راحت فرار کنید.
بتانی لـ*ـبش را گاز گرفت تا از فریاد زدن بر سر او جلوگیری کند.
_ چرا این کار را می‌کنی؟ من که کاری نکردم!
دویل به آرامی گفت:
_ واقعا؟! در مورد تحقیر خانواده من چطور، بتانی سندرسون؟ راز ما را برای تمام دنیا فاش کردی و شاید بدتر از آن.
شما رازی را به من معرفی کردید که نتوانسته‌اید آن را حل کنید. ما نمی توانیم درباره‌اش صحبت کنیم، می‌توانیم؟
بتانی فقط به کارآگاه خیره شد، در حالی که آب به داخل اتاق می‌آمد. دویل دیوانه بود!
_ اوون و کیل کجا هستند؟
دویل گفت:
_ تو دیگر آنها را نمی‌بینی، به نظرم الان که داریم صحبت می‌کنیم آنها هردو دستگیر شده باشند. اگر به جای تو بودم، خیلی بیشتر نگران این بودم که چه اتفاقی برایم میفتد، در ...
او به ساعتش نگاه کرد.
_ ... درست کمتر از دو ساعت دیگر.
بتانی گفت:
_ دو ساعت؟! چه اتفاقی...
اما او در میان جمله اش مکث کرد. متوجه شد که نمی‌خواهد بداند!
دویل گفت:
_ و این زمانی است که این اتاق پر از آب می شود. سپس نگاهی به سقف انداخت.
_ نگران نباشید، من این اتاق را به طور خاصی اصلاح کرده‌ام. پس می‌دانم دقیقا چقدر زمان می‌برد. البته، اگر همینجوری به صندلی تکیه ‌بدهی، آب خیلی زودتر از سرتان بالا می‌ رود، بیاید اینجور بگوییم که نیم ساعتی وقت داری.
چشمان بتانی گرد شد. او با صدای آهسته پرسید:
_ تو داری سعی می‌کنی من رو بکشی؟
دویل گفت:
_ من؟!
با وجود ماسکش خشمگین به نظر می‌رسید.
_ قطعا نه، من فقط به صورت انگیزشی این کار را می‌کنم. بالاخره، شما نمی‌توانید بدون انگیزه معما حل کنید. و شما، خانم سندرسون، تنها رهبر من در حل معمای خودتان هستید.
ذهن بتانی گفت:
«بپر! از این جا خارج شو!» اما نتوانست. تمام بدنش منقبض شد.
_ این یک معما نیست، دویل، این زندگی من است! دویل دستی به اطراف تکان داد.
_ فرقش چیست خانم سندرسون؟ زندگی همه ما معماست. در هر لحظه چکار می‌کنیم؟ چقدر برای چیزی که می‌خواهیم، پیشروی می‌کنیم؟ چه کسی را برای نجات خودمان قربانی می‌کنیم؟ همه اسرار و من، برای یک چیز، برای دیدن راه‌حل‌های آنها، هیجان‌زده هستیم!


رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، πحدیثهπ، دونه انار و 3 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
(10)
بتانی نگاهی به آب انداخت.
_ تو دیوانه هستی! این یک تله مرگ است! رفتار تو شبیه به نوعی شرارت...
دویل به جلو پرید، در حالی که ماسکش در چند سانتی متری صورت بتانی بود. او تقریباً به آرامی خش خش کرد:
_ مهربانی؟ من یک ابر شرورم!
او به آرامی از جایش بلند شد:
_ این تله مرگ نیست. یک معماست! یک فیلم کلاسیک واقعی، چیزی که معمای بسته صداش می زنیم. قربانی چگونه مرده است؟ آن هم وقتی که قاتل نمی‌توانست وارد اتاق شود؟ در این وضعیت، سلاح قتل، آب است و قربانی تویی که در اثر غرق شدن می‌میری. جالبیش اینجاست که وقتی پیدایت می‌کنند که آب خشک شده باشد.
با افتخار به اطراف اشاره کرد.
_ تو در یک اتاق خشک غرق می‌شوی! نمی‌بینی چقدر حل کردن یک معما لـ*ـذت دارد؟!
بتانی با شوک به او خیره شد. پرسید:
_ چرا، دویل؟!
_ به تو می‌گویم چرا.
دویل به عقب خم شد. زمزمه کرد:
_ گاهی اوقات یک داستان فقط به یک شرور خوب نیاز دارد.
دوباره ایستاد.
_ اما این را یک مجازات درنظر نگیر. هر چند که هست، البته، به راهش فکر نکن. این یک آزمایش است! من اینجا هستم تا از شما یاد بگیرم. چه من را بپذیرید چه نه!
با این حرف، دویل برگشت و به سمت در کوچکی بر روی دیوار رفت. در حالی که او بالا می‌رفت، آب به سمت زمین سرازیر می‌شد.
بتانی با ناامیدی دوباره به زنجیر چنگ زد. آرام شد. دویل ممکن بود دیوانه باشد، اما هنوز خانواده‌اش را برای فکر کردن داشت.فریاد زد:
_ تو این را می‌دانی! این شایسته یک هولمز نیست! پدر پدر پدر پدر پدر پدربزرگت چه فکری می‌کند؟!
دویل مکثی کرد. سپس به آرامی به سمت او چرخید.
_ تلاش خوبی کردی، خانم ساندرسون. اما من می‌دانم چه فکری می‌کند. کل خانواده من می‌دانند که او از آن روز در آبشار چه فکری می‌کند.
او سرش را تکان داد.
_ یک مرد درحال پرواز جانش را نجات داد یا حداقل این همان چیزیست که او ادعا کرد. و برای سه سال بعد از آن، تمام دنیا را به خاطر آن مرد گشت. یک پرواز راز آلود. سه سال! چیزی نبود که شرلوک هلمز نتواند پیدایش کند، اما آن تنها معمایی بود که شکستش داد! و بعد از آن دیگر هرگز شبیه قبلش نشد. همۀ ما فکر کردیم عقلش را در اثر ضربه ای که پروفسور موریارتی [1] زده بود، از دست داده است.
دویل به او اشاره کرد.
_ اما نه. این شماها بودید. تو و جادوگر کیل، در تمام این مدت!
چشمان بتانی گشاد شد. به یاد جادوگری افتاد که او را از طریق کتاب‌ها تعقیب می کرد؛ و شکل پرواز تصادفی اش و نجات جان شرلوک هلمز از سقوط بر فراز آبشار رایشنباخ [2].
او فریاد زد:
_ ما زندگیش را نجات دادیم! او ممکن است زنده باشد.
دویل گفت:
_ بهتر است بمیری تا اینکه بدون آبرو زندگی کنی.
دوباره پشتش را به بتانی کرد.
بتانی فریاد زد:
_ من می‌تونم فرار کنم!
و زنجیر خود را کشید.
_ هر دومون می‌دونیم که می‌تونم!
دویل در حالی که دستش روی دستگیره در بود، گفت:
_ خواهشا فرار کن. دوربین‌های من آن را ضبط می‌کنند. این تمام آن چیزیست که نیاز دارم!
دویل سرچرخاند و به بتانی نگاه کرد.
_ اما هردوی ما خوب می‌دانیم اگر فرار کنی چه اتفاقی میفتد! دیگر هرگز آن‌ها را نمی‌بینی، بتانی سندرسون. درست مثل پدرت، آن دو نفر دیگر را هم دست خواهی داد!
___________________
1) Professor Moriarty
2) Reichenbach


رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، Erarira، πحدیثهπ و 2 نفر دیگر

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
(11)
بتانی از عصبانیت دوباره فریاد زد؛ تا جایی که می‌توانست خودش را روی زمین کشید و تقریباً صندلی‌ای را که به آن بسته شده بود واژگون کرد.
دویل در حالی که در را باز می کرد گفت:
_ مراقب باش زمین نخوری. نمی‌خواهی که در شش اینچ آب∗ غرق بشوی، می‌خواهی؟
بتانی به او گفت:
_ من از اینجا بیرون می‌آیم. بعدا با تو حساب می‌کنم، می‌فهمی که؟
دویل شانه بالا انداخت.
_ فقط یادت نرودکه تو آمدی سراغ من. پس الان مقصر واقعی کیست؟ درست همان‌طور که گفتم، زندگی مثل یک معماست، اینطور نیست؟ هیچوقت فکر نمی‌کردم فقط برای به دست آوردن چیزی که می‌خواهی، همۀ قوانینت را بشکنی. اما حالا اینجاییم! کی فکرش را می‌کرد؟!
بتانی دندان‌هایش را بهم فشرد و فریاد دیگری را مهار کرد.
دویل گفت:
_ موفق باشی!
سپس بیرون رفت و در را پشت سرش بست.
بتانی صدای چرخشی را شنید و قفل سنگینی در جای خود قرار گرفت و برای اولین بار متوجه شد که یک نوار مشکی روی مچ دستش دارد که شمارش معکوسی را به رنگ قرمز نشان می دهد!
"1:50:19"
ذهنش گفت:
_ در رو! در رو! در رو!
نه! کیل و اوون او را پیدا می‌کنند. البته که آنها این کار را می‌کنند. هر مشکلی که داشتند، راهی برای خروج از آن پیدا می‌کردند. اوون احتمالاً از طرفداران کتاب‌های پر رمز و راز بود و همۀ آنها را خوانده بود، و کیل یک قهرمان بود!
او دقیقاً می‌دانست چکار باید بکند. دقیقا!
***
"01:50:07"
کیل گنومن فوت، قهرمان سابق میلیون‌ها نفر به عنوان ستارۀ سریِ کتاب‌های خودش، پسری جادوگر بدون هیچ جادویی، نمی‌دانست چه کاری انجام دهد! قبلا کارها خیلی راحت تر بود.
کلیدهایی برای پیدا کردن که افسونشان را پیدا می‌کرد و دکتر ورایتی [2] برای مبارزه و جنگیدن؛
اما حالا این پسر دویل آمده بود، بتانی گم شده بود و اوون در اولین فرصتی که به دست آورد تسلیم پلیس شده بود. تصمیمش آنقدر اشتباه بود که باعث شد کیل دل‌درد بگیرد!
در "جادوگرا" هر زمان که پلیس علوم رباتیک کسی را دستگیر می کرد، همین اوضاع بود.
دیگر هرگز آنهایی را که دستگیر کرده بودند، نمی‌دیدی!
تمایل به ترک طعم بدمزه پلیس در دهان یک نفر! صدایی از چند قدمی در تاریکی فریاد زد.
_ تو بازداشتی! دستاتو ببر بالا و بیا بیرون!
معمولاً، این زمانی است که کیل جادوی جالب و احتمالاً طعنه‌آمیزی می‌کند و سپس چیزی شگفت‌انگیز، اغلب با چشمک و پوزخند می‌گوید. به نظر می‌رسید که افسون از این نوع چیزها ها را احساس می کرد، بنابراین کیل مطمئن می‌شد که به آن را فشار آورد، حتی زمانی که می‌ترسید یا نامطمئن بود.
حتی بدون جادو، بخشی از او می‌خواست این افسر پلیس را پایین بیاورد، بی سیم او را بدزدد، سپس چیزی جرقه دار و جسورانه، فقط برای اینکه این پلیس بداند با چه کسی سروکار دارد.
اما این دنیای او نبود، یا حتی کمی تخیل هم در آن وجود نداشت.
بنابراین، در عوض، کیل راه خود را به سمت سایه ها باز کرد.
آتش خروشان، مخفیگاه های پنهانی و سایه مانند زیادی را با از پا درآوردن کتابخانه ایجاد کرده بود.
جایی که کیل، بتانی و اون همگی بیشتر شب‌ها را برای داشتن ماجراجویی‌های هیجان‌انگیز، خطرناک و شگفت‌انگیز با هم ملاقات می‌کردند.
درست مثل دفعه قبل، جایی که آنها...
آن‌ها چه؟!
کیل نمی‌توانست آخرین ماجراجویی را که در آن بوده‌اند به خاطر بیاورد!
__________________________________________
*: شش اینچ برابر است با 15/24 سانتی متر
2) DR. Verity


رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زهرا.م و Erarira

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
(12)
آتش نشان ها به همه جا می دویدند.
با پاشیدن آب به ساختمان، بخار از پشت بام بلند شد. اگر او هنوز جادوی خود را داشت، می توانست فوراً این آتش را خاموش کند.
دویل بهایش را می پرداخت!
در حالی که به نظر می رسید کتابخانه به نوعی به مادر اون تعلق دارد، اما همچنان خاطرات بسیار خوشی برای کیل ایجاد کرده بود.
یا حداقل، او فکر می کرد که خاطراتی دارد.
درست است، او اکنون نمی توانست آنها را به خاطر بیاورد، اما مطمئن بود که آنها عالی بوده اند!
همانطور که حرکت می کرد، با ذهن خودش درگیر بود و سعی می کرد کتاب ورد خود را حس کند. حتی وقتی که گمشده بود، حداقل می توانست جهت کلی آن را مشخص کند.
بالاخره این بخشی از جادو بود.
او به کتاب ورد خود متصل بود و آن به او.
با این حال، این بار او اصلاً از کتاب ورد چیزی حس نمی کرد،
این اصلا خوب نبود!
کیل به پشت در کتابخانه رسید و آرام ایستاد.
به دنبال نشانه هایی که نشان بدهد کسی از آنجا رد شده است.
با این حال، سطح سخت جاده، ردپایی را نشان نمی‌داد، بنابراین کیل به سمت جنگل‌های اطراف حرکت کرد، جایی که خاک نرم‌تر بود.
امیدوار بود که مفیدتر باشد.
با این حال، تاریکی تقریباً همه چیز را پنهان می کرد.
کیل می‌خواست برای هر کسی که در دنیای تخیلی یا غیرتخیلی گوش می‌داد فریاد بزند که چقدر از اینکه به جای استفاده از جادو، آنطور که کائنات در نظر داشتند، به چشمان خود تکیه کند، متنفر است!
صدای پا، کیل را به سمت درختان هل داد.
او به سختی نفس می کشید، تمام مهارت های دزدی اش به طور غریزی به او برمی گشت.
هر کسی که بود، در چند قدمی او متوقف شد.
صدا گفت:
_ یکی از آنها را گرفتیم، قربان.
و سپس مکث کرد.
کیل منتظر ماند.
همان صدا دوباره صحبت کرد.
_ نه، پسری با لباس معمولی. اون کانرز. دیگری، کیل گنومنفوت، فرار کرد.
کیل هر بار یک اینچ به جلو می رفت تا اینکه فقط توانست شبح یک افسر پلیس را که با بی سیم شانه اش صحبت می کرد، تشخیص دهد.
افسر با چه کسی صحبت می کرد؟ و از کجا نام اون را می دانست؟ بدیهی است که مانند همه درباره کیل شنیده است.
اما این سوال دیگری را ایجاد کرد:
آیا افسران پلیس غیرتخیلی فکر نمی کردند که کیل فقط یک جادوگر قهرمان و شگفت انگیز از یک سری کتاب است؟!
این مرد حتی از صحبت کردن در مورد یک فرد خیالی، حتی ذره ای متعجب به نظر نمی رسید!
افسر پلیس گفت:
_ می دانم که گفتی این پسر کیل خطرناک نیست و بچه کانرز کسی است که باید نگرانش باشد، اما مطمئنی؟
سپس متوقف شد.
_ نه، البته من فقط قصد داشتم به شما شک کنم. عذرخواهی می کنم، آقا.
چی؟! کیل گنومنفوت خطرناک نیست؟
و اون کانرز کسی بود که نگرانش باشند؟
دنیای غیرتخیلی چه نوع دنیای وارونه ای بود؟ کیل اون را مانند یک برادر دوست داشت، البته، اما خطرناک اولین کلمه ای نبود که به ذهنش خطور می کرد!
کیل؛ اژدهاها، غول‌ها و تک‌شاخ‌های آتش‌نفس را از بین برده بود، خطرناک نیست؟!
هر کس که در آن سوی خط بود، به وضوح با یک کتاب طلسم کامل سروکار نداشت.
افسر پلیس ادامه داد:
_ ما بچه کانرز را به ایستگاه می بریم. اونجا ازش بازجویی میکنیم و... نه حق با شماست. هر چی شما بگید. بالاخره شرایط شما هم اینجوریه. بله قربان من شما رو در جریان میزارم. بله قربان. ممنونم آقای هلمز!



رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Erarira و زهرا.م

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
(13)
چشم های کیل گرد شد.
هلمز؟! دویل هلمز؟!
پلیس داشت با پسری که بتانی را ربوده بود کار می کرد؟ یا هلمز دیگری وجود داشت؟
اوون از یک پدربزرگ یاد کرده بود، بنابراین شاید اعضای خانواده بیشتری درمیان بودند. البته ممکن بود آن خانواده هلمز هم تخیلی باشند؛ یا فقط دویل تخیلی بود؟! کیل سرش را تکان داد.
اگر اوون تسلیم نمی شد، می توانست به جای اینکه کیل را بیشتر دچار سردرد کند، پاسخ سوالات را پیدا کند.
این زمان بهترین زمان برای استفاده از طلسم بود، اما در عوض، کیل فقط منتظر ماند تا افسر پلیس از دید خارج شود، سپس به جستجوی زمین بازگشت. درست زمانی که می خواست تسلیم شود، نور آتش ردپایی را در خاک روشن کرد و از کتابخانه دور شد. آه...حالا ببینیم کی خطرناکه؛ دویل! کیل مسیر را از میان جنگل دنبال کرد و از میان چند حیاط خلوت گذشت و پایین تر آمد.
این مسیر کمی به نظر کیل آشنا به نظر می رسید، اما این خیلی تعجب آور نبود.
او، اوون و بتانی عادت کرده بودند برای ماجراجویی های خود شب ها به کتابخانه رفت و آمد کنند، مگر نه؟ رد پاها به خانه ای ختم شد و کیل توقف کرد،
آه عمیقی کشید.
خانه اوون! رد پاها به در پشتی خانه اوون منتهی می شد. او تمام مدت ردپای اوون را دنبال می کرد، احتمالاً از آخرین باری که همه آنها به داخل یک کتاب پریده بودند، که اخیراً بود، مگر نه؟ شاید!
کیل به سمت کتابخانه برگشت و سپس متوقف شد. دویل خیلی وقت بود که رفته بود و تنها چیزی که آنجا بود پلیس بود.
اما بدون سرنخ دیگری، او دقیقاً چگونه قرار بود بتانی یا دویل را پیدا کند؟ به خصوص بعد از زیاد وقت تلف کردن به دنبال مسیرهای اشتباه؟
صبر کنید! او سرنخ دیگری هم داشت. پلیس با یک هلمز کار می کرد، شاید دویل. و این بدان معنا بود که قطعاً جایی وجود داشت که او می توانست برای یافتن اطلاعات بیشتر برود.
واقعاً باید اوون را نجات دهد، حتی اگر اون نابخردانه خود را تسلیم کرده باشد، به هر حال نمی‌شد دوستش را همینطور در بند بگذارد. و چه کسی دیگری مانند اوون، دنیای کسل کننده، غیرجادویی و غیرتخیلی را می شناخت؟
کیل با هدفی جدید به سمت ایستگاه پلیس رفت و سرش را تکان داد که باید تمام راه را بدود. جادو برای رفت و آمد بسیار ساده تر بود! البته کیل قبلا هم بدون جادو بود.
هم قبل از ملاقات با قاضی[1]، و هم زمانی که قاضی پس از ملاقات با بتانی، او را مجبور کرد همه جادوهایش را فراموش کند، و استادش از اعماق زمین خارج شده بود.
اما او جادو را پس گرفته بود... به نوعی. جایی در مه، خاطره ای از کاری که او انجام داده بود وجود داشت.کیل به آرامی نفس کشید و سعی کرد به چیزی فکر کند، هر چیزی که به او کمک کند که چیزی به خاطر بیاورد. چهره بتانی به ذهنش خطور کرد و او با تمام وجودش لبخند زد.سپس چهره بتانی به افسونی تبدیل شد و کیل با برخورد خاطره ای که مانند چکش به سرش کوبیده می شد، بلند بلند نفس نفس زد.
____________________
1) Magister


رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زهرا.م و Erarira

malakeh

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/2/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,693
امتیاز
213
زمان حضور
8 روز 3 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
》فصل یک گمشده
دو ماه پیش ...

کیل گنومنفوت به دست هایش خیره شد و به آرامی گفت:
_ پس من واقعی نیستم. چه چیز باعث شد اینطوری فکر بکنید؟
نشانه هایی از لبخند روی صورتش نقش بست. کیل در حالی که سرش را تکان می داد گفت:
_ من از علم ساخته شده ام، مگی...
دست هایش را تکان داد.
_ دکتر وریتی من را از چیزی غیرطبیعی شکل داد.
افسون گفت:
_ علم به همان اندازه طبیعی است که ممکن است به دست آورید.
چشم های رباتی اش از ناراحتی و خشم باریک شده بود.
کیل به او خیره شد.
افسون با احساس گنـ*ـاه فاصله گرفت:
_ اما، اوم...من موقعیت شما را درک می کنم.
_ او مرا ساخت!
کیل گفت. درواقع فریاد می زد.
_ من هرگز قرار نبود وجود داشته باشم. تنها چیزی که هستم یک دلقک است.
افسون تصحیح کرد:
_ یه نوع همزاد.
_ از مردی که در حال حاضر سعی در نابودی شهر مجیستریا* دارد.
کیل آهی کشید.
_ و احیانا مجیستریا دنیای من نیست، هست؟ اگر من یک دلقک هستم...
_ یه نوع همزاد.
_ پس من در واقع کوانتریان* هستم.
کیل کتاب ورد کارآموزی اش را در حالی که صورتش از عصبانیت درهم کشیده شده بود گرفت و آن را در گوشه ای از اتاق پرت کرد.
کتاب ورد به محض اینکه دست کیل را ترک کرد، یخ زد،
سپس در هوا چرخید تا به صاحبش خیره شود.
کیل آن را نادیده گرفت و روی زمین افتاد تا به صورت ضربدری بنشیند و سرش را در دستانش قرار دهد.
او دوباره گفت:
_ من حتی واقعی نیستم.
قاضی دور کیل حلقه زد، سپس در مقابل پسر زانو زد.
چانه کیل را بالا کشید تا به چشمان شاگردش نگاه کند.
_ شما فرض می کنید واقعیت چیزی است، که هر کسی دوست دارد باشد.
کیل نگاهی غمگین به استادش انداخت.
_ مگی، اکنون وقت مناسبی برای درس دادن نیست.
استاد پرسید:
_ اگر غیرواقعی را وادار به واقعی شدن نکنیم پس جادو چه کاربردی دارد؟ بنابراین دکتر وریتی خودش را بازسازی کرد و شما را به ما داد. می خوای مجیستریا رو نابود کنی؟
کیل شانه بالا انداخت.
_ فقط گاهی. وقتی مردم اذیتم می کنند.
قاضی روی شانه کیل زد و گفت:
_ و چه چیزی می تواند واقعی تر از این باشد!
کیل خرخر کرد، سپس سرش را تکان داد.
_ من نمی‌توانم او باشم، مگی. نمی‌توانم! اگر من هم مثل او بروم چی؟ اگر من هم به سمت شرارت و خباثت بروم چی؟ بهش نگاه کن! یعنی منم وقتی بزرگتر بشم، اینجوری میشم؟
افسون ناله کرد و کیل تقریباً می‌توانست احساس کند که او چشمانش را در حدقه می‌چرخاند.
قاضی به آرامی به کیل گفت:
_ تو هرچیزی میشی که تصمیمش را گرفته باشی، کیل.
ایده سرنوشت، چیزی است که ما ساختیم تا هر کاری را که می‌خواستیم انجام دهیم، توجیه کنیم.
سرنوشت تو مثل دکتر وریتی نخواهد بود، حداقل نه بیشتر از اینکه من آلفونس* را به سگ تبدیل کنم.
آلفونس، گربه کیل، لحظه ای از لیسیدن بال های خود دست کشید تا به قاضی نگاه کند، سپس شانه هایش را بالا انداخت و به حمام مهم خود بازگشت. کیل در حالی که روی پاهایش فشار می آورد، اشاره کرد:
_ من مطمئن نیستم که هیچ کدام از اینها کمک کننده باشد. اما فکر می کنم وقتی ندارم که برای خودم متاسف باشم. افسون نمی تواند سه کلید آخر را به تنهایی بدست آورد...
_ در واقع...
کیل ادامه داد:
_ حتی اگر او خیلی مغرور باشد
که اعتراف کند چقدر به کمک نیاز دارد! و من فقط باید سرباز بمانم و امیدوار باشم که استعداد و هوش طبیعی ام کافی باشد تا از تبدیل شدنم به دکتر وریتی جلوگیری کنم.
قاضی لبخندی زد.
_ من به استعداد و هوش شما...
نهایت ایمان را دارم.
کیل در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت:
_ البته که داری... همه ی ما داریم.
______________________

1) Magisteria
2) Quanterian
3) Alphonse


رمان داستانْ‌دزدها (۲) | فصل‌های دزدیده شده | malakeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زهرا.م و Erarira
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا