M O B I N A
سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
- عضویت
- 3/4/21
- ارسال ها
- 24,702
- امتیاز واکنش
- 63,861
- امتیاز
- 508
- سن
- 19
- محل سکونت
- BUSHEHR
- زمان حضور
- 273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
در زمانهای خیلی دور زنی زندگی میکرد که دلش میخواست یک بچهی خیلی کوچولو داشته باشد. او نمیدانست که چنین بچهای را باید از کجا پیدا کند؛ برای همین یک روز تصمیم گرفت که پیش یک پیرزن جادوگر برود و از او کمک بگیرد.
وقتی پیش جادوگر رسید به او گفت: «من دوست دارم که یک بچه داشته باشم اندازهی یک بند انگشت. تو میتوانی کمکم کنی تا من صاحب همچین بچهای بشم؟» پیرزن جادوگر به او یک دانهی جو داد و گفت: «این دانه را بگیر و توی یک گلدان بکار تا خوب رشد کنه، اون وقت به آرزویت میرسی.» زن که خیلی خوشحال شده بود پول زیادی به جادوگر داد و از آنجا رفت تا دانهی جو را بکارد.
زن دانه را کاشت و چند وقت بعد دانه رشد کرد و سبز شد و از میان برگها یک گل خیلی زیبا و کوچک بیرون آمد که هر کدام از گلبرگهایش به یک رنگ بود. زن از شدت شادی خم شد و آن غنچهی زیبا را بـ*ـو*سید. همان لحظه آن غنچه باز شد و از توی آن یک دختر کوچولوی خیلی خوشگل بیرون آمد. زن خوشحال شد و او را بـ*ـغل کرد و همان لحظه تصمیم گرفت که اسم او را بگذارد بند انگشتی، چون او به اندازهی یک بند انگشت بود. زن مقداری برگ و گل جمع کرد که بند انگشتی به جای لحاف و تشک از آنها استفاده کند.
بند انگشتی که دختر سرزنده و بازیگوشی بود روزها حسابی بازی میکرد و شبها وقتی خسته میشد روی آن لوازمی که مادرش برایش جمعآوری کرده بود، راحت و آسوده میخوابید.
مادرش برای او کنار پنجره یک ظرف پر از آب گذاشته بود که دخترک توی آن یک برگ گل میانداخت و روی آن مینشست و با یک ساقهی گل پارو میزد و سواری میکرد. او هر وقت که توی قایقش سوار میشد شادی میکرد و با صدای زیبایش آواز میخواند.
یک شب که بند انگشتی توی رختخوابش خوابیده بود یک قورباغهی پیر زشت از پنجره پرید توی خانه و رفت سمت او. وقتی دخترک را دید با خودش فکر کرد که او را برای پسرش ببرد تا با پسرش ازدواج کند.
وزغ با پسرش در نزدیکی آن جا، کنار یک مرداب زندگی میکردند. قورباغه تصمیم گرفت که بند انگشتی را به آنجا ببرد تا پسرش او را ببیند. وقتی او را به آنجا برد و پسر چشمش به او افتاد آب از لـ*ـب و لوچهاش راه افتاد و با خوشحالی زد زیر آواز.
چون بند انگشتی هنوز خواب بود، قورباغهی پیر به پسرش گفت: «هیس! مگه نمیبینی او خواب است. ممکن است یکدفعه از خواب بیدار شود و از چنگ ما فرار کند. حالا باید او را بگذاریم روی یک برگ گل که راحت بخوابد. بعد از این باید در این فکر باشیم که یک خانه برایت بسازیم که بعد از عروسی با بند انگشتی در آنجا زندگی کنی.»
گلهای مرداب آن سمت مرداب بودند؛ به همین خاطر قورباغهی پیر مجبور شد که دختر را روی یک تکه برگ بگذارد تا آن سمت مرداب هلش بدهد. دخترک که از ماجرای دیشب بیخبر بود وقتی از خواب بیدار شد وحشت کرد، چون به جای این که خود را در لحاف و تشک خودش ببیند، وسط مرداب، روی یک برگ گل دیده بود. از ترس گریهاش گرفت و نمیدانست باید چه کار بکند چون وسط مرداب بود و نمیتوانست از آنجا خودش را به خشکی برساند.
وقتی پیش جادوگر رسید به او گفت: «من دوست دارم که یک بچه داشته باشم اندازهی یک بند انگشت. تو میتوانی کمکم کنی تا من صاحب همچین بچهای بشم؟» پیرزن جادوگر به او یک دانهی جو داد و گفت: «این دانه را بگیر و توی یک گلدان بکار تا خوب رشد کنه، اون وقت به آرزویت میرسی.» زن که خیلی خوشحال شده بود پول زیادی به جادوگر داد و از آنجا رفت تا دانهی جو را بکارد.
زن دانه را کاشت و چند وقت بعد دانه رشد کرد و سبز شد و از میان برگها یک گل خیلی زیبا و کوچک بیرون آمد که هر کدام از گلبرگهایش به یک رنگ بود. زن از شدت شادی خم شد و آن غنچهی زیبا را بـ*ـو*سید. همان لحظه آن غنچه باز شد و از توی آن یک دختر کوچولوی خیلی خوشگل بیرون آمد. زن خوشحال شد و او را بـ*ـغل کرد و همان لحظه تصمیم گرفت که اسم او را بگذارد بند انگشتی، چون او به اندازهی یک بند انگشت بود. زن مقداری برگ و گل جمع کرد که بند انگشتی به جای لحاف و تشک از آنها استفاده کند.
بند انگشتی که دختر سرزنده و بازیگوشی بود روزها حسابی بازی میکرد و شبها وقتی خسته میشد روی آن لوازمی که مادرش برایش جمعآوری کرده بود، راحت و آسوده میخوابید.
مادرش برای او کنار پنجره یک ظرف پر از آب گذاشته بود که دخترک توی آن یک برگ گل میانداخت و روی آن مینشست و با یک ساقهی گل پارو میزد و سواری میکرد. او هر وقت که توی قایقش سوار میشد شادی میکرد و با صدای زیبایش آواز میخواند.
یک شب که بند انگشتی توی رختخوابش خوابیده بود یک قورباغهی پیر زشت از پنجره پرید توی خانه و رفت سمت او. وقتی دخترک را دید با خودش فکر کرد که او را برای پسرش ببرد تا با پسرش ازدواج کند.
وزغ با پسرش در نزدیکی آن جا، کنار یک مرداب زندگی میکردند. قورباغه تصمیم گرفت که بند انگشتی را به آنجا ببرد تا پسرش او را ببیند. وقتی او را به آنجا برد و پسر چشمش به او افتاد آب از لـ*ـب و لوچهاش راه افتاد و با خوشحالی زد زیر آواز.
چون بند انگشتی هنوز خواب بود، قورباغهی پیر به پسرش گفت: «هیس! مگه نمیبینی او خواب است. ممکن است یکدفعه از خواب بیدار شود و از چنگ ما فرار کند. حالا باید او را بگذاریم روی یک برگ گل که راحت بخوابد. بعد از این باید در این فکر باشیم که یک خانه برایت بسازیم که بعد از عروسی با بند انگشتی در آنجا زندگی کنی.»
گلهای مرداب آن سمت مرداب بودند؛ به همین خاطر قورباغهی پیر مجبور شد که دختر را روی یک تکه برگ بگذارد تا آن سمت مرداب هلش بدهد. دخترک که از ماجرای دیشب بیخبر بود وقتی از خواب بیدار شد وحشت کرد، چون به جای این که خود را در لحاف و تشک خودش ببیند، وسط مرداب، روی یک برگ گل دیده بود. از ترس گریهاش گرفت و نمیدانست باید چه کار بکند چون وسط مرداب بود و نمیتوانست از آنجا خودش را به خشکی برساند.
داستان بند انگشتی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com