- عضویت
- 7/3/21
- ارسال ها
- 1,228
- امتیاز واکنش
- 19,563
- امتیاز
- 373
- محل سکونت
- یک دنیای فراموش شده
- زمان حضور
- 150 روز 12 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
جیمی مورچه هه خیلی تنبل بود.فصل بارندگی شروع شده بود و ابر های بارانی و سیاه به سرعت در حال نزدیک شدن بودن و همه ی حیوانات برای جمع آوری غذا به سختی کار و تلاش می کردن.اما بچه ها جونم جیمی تمام روز رو تنبلی می کرد و اینور و اونور میچرخید.
یک روزگنجشک کوچولو دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره به جیمی حرفی نزنه ، بنابراین بهش گفت :” جیمی تنبلی نکن،تو هم شروع کن به کار کردن و برای فصل بارندگی غذا جمع کن و ذخیره کن، وگرنه به مشکل بر میخوریا”
جیمی مورچه لبخندی زد و گفت :” اا ولش کن.من دوستای خوبی مثل تو دارم که به من کمک می کنن” مورچه اینو گفت و از اونجا رفت.
خیلی زود ابرهای سیاه و بارونی آسمون جنگل قصه ی ما رو پوشوندن و به مدت سه شبانه روز باران خیلی شدیدی شروع به باریدن کرد.همه ی حیوانات و پرندگان توی خونه ها شون موندن و از اونا بیرون نیومدن.ز اونجاییکه اونا از قبل برای فصل بارندگی غذا ذخیره کرده بودن اصلا نگران و ناراحت نبودن بچه ها.فقط جیمی مورچه ه بود که این وسط حسابی گرسنه ش شده بود و بدون غذا مونده بود.گذروندن سه روز اونم بدون غذا براش خیلی سخت و دشوار بود.
بله بچه ها بالاخره بارون بند اومد و به محض قطع شدن بارندگی جیمی ازتوی لونه ش بیرون اومد.اون زنبور عسل رو دید که داشت پرواز می کرد و می رفت.جیمی بهش گفت :” زنبوری خواهش می کنم کمی عسل به من بده،من خیلی گرسنمه،تو یه عالمه عسل توی کندوت داری”
زنبور عسل گفت :” تو فکر می کنی درست کردن عسل آسونه؟ من باید شهد و شیره ی همه ی گل ها رو جمع کنم.بعد باید اونارو با خودم بیارمو توی کندو بذارم. تو فقط به تعداد سفر هایی که از روی گل ها به کندو و از کندو به گل ها انجام می دم فکر کن،درست کردن عسل کار سختیه و به تلاش احتیاج داره. در ضمن من باید عسل هارو برای بقیه ی زنبور ها توی کندو ذخیره کنم.متاسفم جیمی ، من نی تونم چیزی از این عسل ها رو به تو بدم”
و با عجله از اونجا پرواز کرد و رفت.جیمی تعجب و شگفت زده داشت فکر می کرد که چه اتفاقی برای زنبوری افتاده که این حرفا رو می زنه.بعد هم به راه افتاد و به پیش عنکبوت رفت و از اون درخواست کرد تا غذاهای شیرین برای خوردن بهش بده.عنکبوت با غرور گفت :” جمع کردن شیرینی اصلا کار آسونی نیست.براش باید زحمت بکشی و یه عالمه کار کنی. من معمولا وقتی برای جمع کردن شیرین به بیرون می رم کلی باید مواظب خودم باشم تا کسی منو لگد نکنه یا لهم نکنه، تو باید خودت غذای شیرین برای خودت جمع کنی،من نمی تونم به تو غذای مفت و مجانی بدم”
جیمی با شنیدن حرف های عنکبوت خیلی ناراحت شد.اون قبلا گرسنه بود و شنیدن حرف های عنکبوت بیشتر اونو اذیت کرد و آزارش داد.اون تصمیم گرفت به دیدن دوستش که در دهکده ای نزدیک جنگل زندگی می کرد بره. بنابراین اون به خونه ی دوستش گربه ی پشمالو رفت.گربه ی پشمالودر حال خوردن شیر بود که جیمی بهش گفت :” من خیلی گرسنمه پشمالو،میشه کمی شیر به من بدی؟”
اما گربه ی پشمالو هم مثل عنکبوت جوابش رو داد و براش از سختی ها ومشکلات پیدا کردن و به دست اوردن شیر صحبت کرد.
” من به هر خونه ای که وارد میشم مردم با چوب و میله دنبالم میکنن تا منو از خونشون بیرون کنن، حتی یه روز که دختر صاحب خونه یه سنگ به سمتم پرتاب کرد دمم هم آسیب دید، این روزا پیدا کردن گوشت و غذا خیلی سخت شده،من مجبورم خودم رو با شیر سیر کنم،اگر من این یه ذره شیر رو هم به تو بدم اونوقت خودم گرسنه میمونم که”
بله ، جیمی مورچه هه فهمید که گربه ی پشمالو قصد نداره غذاش رو با اون تقسیم کنه.
جیمی خیلی خسته و گرسنه بود و دیگه تحمل نداشت این بود که با درموندگی و بیچارگی نشست روی زمین.درست در همون لحظه جیمی سگ قهوه ای رو دید که داشت از روبه رو بهش نزدیک میشد.جیمی به سرعت به سمتش حرکت کرد چون مطمئن بود که سگ قهوه ای چیزی برای خورن به اون میده.
سگ قهوه ای با دستش یک تکه غذا رو به سمت دهنش برده بود و داشت می خورد.جیمی بهش گفت :” سگ قهوه ای میشه یه کم از غذات رو به من بدی؟ من خیلی گشنمه”
با شنیدن این حرف سگ قهوه ای تند تند غذاش رو جوید و قورت داد و بعد گفت :” من غذام رو از اون مغازه ی شیرینی فروشی گرفتم و مجبور شدم تما شب رو بیدار بمونم و از شیرینی فروشی مواظبت کنم و نگهبانی بدم.من خونه های زیادی که مردم توش زندگی میکنن رو دیدم و رفتم.بعضی هاشون به من غذا میدن و بعضی های دیگه شون هم با چوب دنبالم می کنن تا منواز خونشون بیرون کنن.وایساببینم چرا تو خودت به اون مغازه ی شیرینی فروشی نمی ری و غذا جمع نمی کنی؟”
جیمی به سمت شیرینی فروشی به راه افتاد.وقتی که به اونجا رسید یک عالمه خورده های شیرینی و غذا رو دید که روی زمین ریخته شده بودن.جیمی بدون اینکه وقت تلف کنه سریع شروع به جمع کردن تکه های شیرینی و غذا کرد و بعد هم در گوشه ای نشست و تندو تند همه شون رو خورد.اون واقعا خوشحالبود و بعد از تموم کردن غذاش خیلی احساس رضایت و شادی می کرد.جیمی متوجه شد که نه تنها سیر شده، بلکه برای جمع کردن و به دست اوردن غذاش هم زحمت کشیده و به کسی هم التماس نکرده.اون فهمید که همه باید برای به دست اوردن غذاشون سخت کار و تلاش کنن.اون با خودش گفت چقدر من نادون و تنبل بودم که از بقیه می خواستم تا بهم غذا بدن.
بله بچه ها از اون روز به بعد همه ی مورچه ها سخت کار می کردن تا برای خودشون غذا جمع آوری کنن و کم کم تبدیل شدن به موجوداتی سخت کوش و پرتلاش و فداکار.
منبع: وولک
یک روزگنجشک کوچولو دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره به جیمی حرفی نزنه ، بنابراین بهش گفت :” جیمی تنبلی نکن،تو هم شروع کن به کار کردن و برای فصل بارندگی غذا جمع کن و ذخیره کن، وگرنه به مشکل بر میخوریا”
جیمی مورچه لبخندی زد و گفت :” اا ولش کن.من دوستای خوبی مثل تو دارم که به من کمک می کنن” مورچه اینو گفت و از اونجا رفت.
خیلی زود ابرهای سیاه و بارونی آسمون جنگل قصه ی ما رو پوشوندن و به مدت سه شبانه روز باران خیلی شدیدی شروع به باریدن کرد.همه ی حیوانات و پرندگان توی خونه ها شون موندن و از اونا بیرون نیومدن.ز اونجاییکه اونا از قبل برای فصل بارندگی غذا ذخیره کرده بودن اصلا نگران و ناراحت نبودن بچه ها.فقط جیمی مورچه ه بود که این وسط حسابی گرسنه ش شده بود و بدون غذا مونده بود.گذروندن سه روز اونم بدون غذا براش خیلی سخت و دشوار بود.
بله بچه ها بالاخره بارون بند اومد و به محض قطع شدن بارندگی جیمی ازتوی لونه ش بیرون اومد.اون زنبور عسل رو دید که داشت پرواز می کرد و می رفت.جیمی بهش گفت :” زنبوری خواهش می کنم کمی عسل به من بده،من خیلی گرسنمه،تو یه عالمه عسل توی کندوت داری”
زنبور عسل گفت :” تو فکر می کنی درست کردن عسل آسونه؟ من باید شهد و شیره ی همه ی گل ها رو جمع کنم.بعد باید اونارو با خودم بیارمو توی کندو بذارم. تو فقط به تعداد سفر هایی که از روی گل ها به کندو و از کندو به گل ها انجام می دم فکر کن،درست کردن عسل کار سختیه و به تلاش احتیاج داره. در ضمن من باید عسل هارو برای بقیه ی زنبور ها توی کندو ذخیره کنم.متاسفم جیمی ، من نی تونم چیزی از این عسل ها رو به تو بدم”
و با عجله از اونجا پرواز کرد و رفت.جیمی تعجب و شگفت زده داشت فکر می کرد که چه اتفاقی برای زنبوری افتاده که این حرفا رو می زنه.بعد هم به راه افتاد و به پیش عنکبوت رفت و از اون درخواست کرد تا غذاهای شیرین برای خوردن بهش بده.عنکبوت با غرور گفت :” جمع کردن شیرینی اصلا کار آسونی نیست.براش باید زحمت بکشی و یه عالمه کار کنی. من معمولا وقتی برای جمع کردن شیرین به بیرون می رم کلی باید مواظب خودم باشم تا کسی منو لگد نکنه یا لهم نکنه، تو باید خودت غذای شیرین برای خودت جمع کنی،من نمی تونم به تو غذای مفت و مجانی بدم”
جیمی با شنیدن حرف های عنکبوت خیلی ناراحت شد.اون قبلا گرسنه بود و شنیدن حرف های عنکبوت بیشتر اونو اذیت کرد و آزارش داد.اون تصمیم گرفت به دیدن دوستش که در دهکده ای نزدیک جنگل زندگی می کرد بره. بنابراین اون به خونه ی دوستش گربه ی پشمالو رفت.گربه ی پشمالودر حال خوردن شیر بود که جیمی بهش گفت :” من خیلی گرسنمه پشمالو،میشه کمی شیر به من بدی؟”
اما گربه ی پشمالو هم مثل عنکبوت جوابش رو داد و براش از سختی ها ومشکلات پیدا کردن و به دست اوردن شیر صحبت کرد.
” من به هر خونه ای که وارد میشم مردم با چوب و میله دنبالم میکنن تا منو از خونشون بیرون کنن، حتی یه روز که دختر صاحب خونه یه سنگ به سمتم پرتاب کرد دمم هم آسیب دید، این روزا پیدا کردن گوشت و غذا خیلی سخت شده،من مجبورم خودم رو با شیر سیر کنم،اگر من این یه ذره شیر رو هم به تو بدم اونوقت خودم گرسنه میمونم که”
بله ، جیمی مورچه هه فهمید که گربه ی پشمالو قصد نداره غذاش رو با اون تقسیم کنه.
جیمی خیلی خسته و گرسنه بود و دیگه تحمل نداشت این بود که با درموندگی و بیچارگی نشست روی زمین.درست در همون لحظه جیمی سگ قهوه ای رو دید که داشت از روبه رو بهش نزدیک میشد.جیمی به سرعت به سمتش حرکت کرد چون مطمئن بود که سگ قهوه ای چیزی برای خورن به اون میده.
سگ قهوه ای با دستش یک تکه غذا رو به سمت دهنش برده بود و داشت می خورد.جیمی بهش گفت :” سگ قهوه ای میشه یه کم از غذات رو به من بدی؟ من خیلی گشنمه”
با شنیدن این حرف سگ قهوه ای تند تند غذاش رو جوید و قورت داد و بعد گفت :” من غذام رو از اون مغازه ی شیرینی فروشی گرفتم و مجبور شدم تما شب رو بیدار بمونم و از شیرینی فروشی مواظبت کنم و نگهبانی بدم.من خونه های زیادی که مردم توش زندگی میکنن رو دیدم و رفتم.بعضی هاشون به من غذا میدن و بعضی های دیگه شون هم با چوب دنبالم می کنن تا منواز خونشون بیرون کنن.وایساببینم چرا تو خودت به اون مغازه ی شیرینی فروشی نمی ری و غذا جمع نمی کنی؟”
جیمی به سمت شیرینی فروشی به راه افتاد.وقتی که به اونجا رسید یک عالمه خورده های شیرینی و غذا رو دید که روی زمین ریخته شده بودن.جیمی بدون اینکه وقت تلف کنه سریع شروع به جمع کردن تکه های شیرینی و غذا کرد و بعد هم در گوشه ای نشست و تندو تند همه شون رو خورد.اون واقعا خوشحالبود و بعد از تموم کردن غذاش خیلی احساس رضایت و شادی می کرد.جیمی متوجه شد که نه تنها سیر شده، بلکه برای جمع کردن و به دست اوردن غذاش هم زحمت کشیده و به کسی هم التماس نکرده.اون فهمید که همه باید برای به دست اوردن غذاشون سخت کار و تلاش کنن.اون با خودش گفت چقدر من نادون و تنبل بودم که از بقیه می خواستم تا بهم غذا بدن.
بله بچه ها از اون روز به بعد همه ی مورچه ها سخت کار می کردن تا برای خودشون غذا جمع آوری کنن و کم کم تبدیل شدن به موجوداتی سخت کوش و پرتلاش و فداکار.
منبع: وولک
داستان مورچه ی سخت کوش
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com