- عضویت
- 7/3/21
- ارسال ها
- 1,228
- امتیاز واکنش
- 19,563
- امتیاز
- 373
- محل سکونت
- یک دنیای فراموش شده
- زمان حضور
- 150 روز 12 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان پادشاه پرندگان
یکی بود یکی نبود ، در یک جنگل سرسبز و پر از دار و درخت که حیوانات زیادی اونجا کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردن، گروهی از پرنده های زیبا و آوازه خوان هم بودن که سال های زیادی بود توی جنگل سرسبز و قشنگ قصه ی ما زندگی می کردن.
با بیشتر شدن تعداد پرنده ها مشکلات اونا هم مثل ساختن لونه روی درخت پیدا کردن غذا و دونه و خیلی چیزای دیگه هم بیشتر شده بود و چون اونا مثل حیوانات دیگه رییس وپادشاه نداشتن خیلی وقتا میشد که مشکلاتشون حل نشده باقی می موند.
تا اینکه یک روز جغد دانا از همه ی پرنده ها خواست تا وسط جنگل دور هم جمع بشن و برای پیدا کردن رییس پرنده ها با همدیگه مشورت کنن.
خلاصه یک روز صبح که افتاب به زیبایی می درخشید پرنده ها دور همدیگه جمع شدن ، در همون موقع جغد دانا گفت :” ما به یک پادشاه احتیاج داریم، همه ی حیوانات دیگه ی جنگل پادشاه دارن بنابراین ما هم برای حل و فصل کردن مشکلاتمون باید یک پادشاه داشته باشیم.”
در همون موقع همه ی پرنده ها شروع کردن به بال زدن و حرف زدن و جیر جیر و جیک جیک کردن . در میان پرندگان یک چکاوک قهوه ای کوچولو و باهوش بود که خیلی عاقل و مهربون بود بچه ها. چکاوک جیغ جیغی کرد و گفت :” اما چه کسی پادشاه میشه؟”
و بعد شروع کرد به خوندن یک آهنگ دلنشین و قشنگ.
جغد دانا گفت: “یک پرنده ی عاقل و باهوش و زبر و زرنگ ”
طاووس در حالی که پرهاش رو به آرومی باز می کرد و تکون می داد گفت :” یک پرنده ی زیبا و قشنگ”
درهمون موقع طوطی هم به وارد بحث اونا شد و گفت :” یک پرنده ی سخنگو”
بلبل کوچولو در حالی که داشت یک آواز زیبا و قشنگ می خوند گفت :” یک پرنده ی خواننده ی خوش آواز”
دارکوب هم در حالی که داشت تند و تند به تنه ی درخت نوک می زد گفت :” یک پرنده ای که نوک قوی داشته باشه ”
کلاغ که داشت که به حرف پرنده های دیگه گوش میداد پرهای سیاهش رو به ارومی به هم زد و گفت :” یک پرنده با پرهای سیاه و براق”
در همون لحظه کبوتر یه نگاهی به کلاغ انداخت و بعد پر های سفیدش رو چند بار به همدیگه زد و گفت :” یک پرنده با پرهای سفید مثل ابریشم”
چه ها جونم در بین این پرنده ها یک عقابی زندگی می کرد که خیلی مغرور و از خودراضی بود و به خاطر جثه ی بزرگ و چشم های تیزش و اینکه می تونست خیلی تند و سریع پرواز کنه ، خودش رو بهتر از همه ی پرنده ها می دونست.عقاب در حالی که بال های بزرگش رو از هم باز کرده بود و با چشم های طلایی و درخشانش با غرور به اطراف نگاه می کرد گفت :” اما از همه مهم تر اینه که اون پرنده باید بلند پرواز باشه و بتونه بالاتر از همه ی پرنده ها پرواز کنه،
ما باید یک مسایقه برگزار کنیم و پرنده ای که بتونه بالاتر از همه ی پرنده ها پرواز کنه و بالاترین پرواز رو داشته باشه پادشاه همه ی پرنده ها میشه” و بعد چند باری بالهای بزرگش رو تو هوا تکون داد و به هم زد.
بله بچه ها در همون موقع همهمه و شلوغی ای بین همه ی پرنده ها افتاد و اونا شروع کردن به پچ پچ کردن و حرف زدن.بعد از کلی مشورت کردن بالاخره اونا تصمیم گرفتن که با پیشنهاد عقاب موافقت کنن و فردا صبح مسابقه رو برگزار کنن.
بالاخره روز مسابقه فرا رسید و همه ی پرنده ها برای مسابقه ی بزرگ دورهم جمع شدن.سرو صدا خیلی زیاد بود وصدای جیغ جیغ و جیک جیک پرنده ها از همه جا شنیده میشد.بچه ها جونم فقط این چکاوک کوچولوی قهوه ای بود که بی سر و صدا یک گوشه ایستاده بود و داشت برای خودش یک آواز غمگین می خوند. بارها پیش اومده بود که عقابمغرور چکاوک کوچولو رو به خاطر جثه ی کوچیکش مسخره کرده بود و اون حالا فکر می کرد که هیچ شانسی برای برنده شدن تو مسابقه نداره.
بله بچه ها با نزدیک شدن زمان شروع مسابقه همه پرنده ها روی شاخه بزرگترین درخت جنگل صف کشیدن و به خط شدن.
جغد دانا هم آماده شد تا سوت شروع مسابقه رو بزنه. اون گفت :” وقتی من سوت زدم همه ی شما باید تا اونجا یی که می تونین به بالا پرواز کنین”
و بعد جغد دانا با صدای بلند تا شماره ی سه شمرد و محکم سوت زد و اینطوری شد که همه ی پرنده ها به سمت بالا پرواز کردن.
همه ی پرنده ها مشغول پرواز کردن و اوج گرفتن بودن و تا اونجایی که می تونستن ارتفاعشون رو از زمین بیشتر می کردن و مرتب بالا و بالا و بالاتر می رفتن. اونا از بالای بلندترین درختان جنگل رد شدن ، از بالای بلندترین قله ی کوه ها عبور کردن و به ابرهای سفید و کرکی و نرم نزدیک شدن ، اما…بچه ها جونم بعد از مدتی یکی یکی دست از پرواز کردن کشیدن و دیگه ادامه ندادن و دیگه به سمت بالا پرواز نکردن.
منبع: وولک
یکی بود یکی نبود ، در یک جنگل سرسبز و پر از دار و درخت که حیوانات زیادی اونجا کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردن، گروهی از پرنده های زیبا و آوازه خوان هم بودن که سال های زیادی بود توی جنگل سرسبز و قشنگ قصه ی ما زندگی می کردن.
با بیشتر شدن تعداد پرنده ها مشکلات اونا هم مثل ساختن لونه روی درخت پیدا کردن غذا و دونه و خیلی چیزای دیگه هم بیشتر شده بود و چون اونا مثل حیوانات دیگه رییس وپادشاه نداشتن خیلی وقتا میشد که مشکلاتشون حل نشده باقی می موند.
تا اینکه یک روز جغد دانا از همه ی پرنده ها خواست تا وسط جنگل دور هم جمع بشن و برای پیدا کردن رییس پرنده ها با همدیگه مشورت کنن.
خلاصه یک روز صبح که افتاب به زیبایی می درخشید پرنده ها دور همدیگه جمع شدن ، در همون موقع جغد دانا گفت :” ما به یک پادشاه احتیاج داریم، همه ی حیوانات دیگه ی جنگل پادشاه دارن بنابراین ما هم برای حل و فصل کردن مشکلاتمون باید یک پادشاه داشته باشیم.”
در همون موقع همه ی پرنده ها شروع کردن به بال زدن و حرف زدن و جیر جیر و جیک جیک کردن . در میان پرندگان یک چکاوک قهوه ای کوچولو و باهوش بود که خیلی عاقل و مهربون بود بچه ها. چکاوک جیغ جیغی کرد و گفت :” اما چه کسی پادشاه میشه؟”
و بعد شروع کرد به خوندن یک آهنگ دلنشین و قشنگ.
جغد دانا گفت: “یک پرنده ی عاقل و باهوش و زبر و زرنگ ”
طاووس در حالی که پرهاش رو به آرومی باز می کرد و تکون می داد گفت :” یک پرنده ی زیبا و قشنگ”
درهمون موقع طوطی هم به وارد بحث اونا شد و گفت :” یک پرنده ی سخنگو”
بلبل کوچولو در حالی که داشت یک آواز زیبا و قشنگ می خوند گفت :” یک پرنده ی خواننده ی خوش آواز”
دارکوب هم در حالی که داشت تند و تند به تنه ی درخت نوک می زد گفت :” یک پرنده ای که نوک قوی داشته باشه ”
کلاغ که داشت که به حرف پرنده های دیگه گوش میداد پرهای سیاهش رو به ارومی به هم زد و گفت :” یک پرنده با پرهای سیاه و براق”
در همون لحظه کبوتر یه نگاهی به کلاغ انداخت و بعد پر های سفیدش رو چند بار به همدیگه زد و گفت :” یک پرنده با پرهای سفید مثل ابریشم”
چه ها جونم در بین این پرنده ها یک عقابی زندگی می کرد که خیلی مغرور و از خودراضی بود و به خاطر جثه ی بزرگ و چشم های تیزش و اینکه می تونست خیلی تند و سریع پرواز کنه ، خودش رو بهتر از همه ی پرنده ها می دونست.عقاب در حالی که بال های بزرگش رو از هم باز کرده بود و با چشم های طلایی و درخشانش با غرور به اطراف نگاه می کرد گفت :” اما از همه مهم تر اینه که اون پرنده باید بلند پرواز باشه و بتونه بالاتر از همه ی پرنده ها پرواز کنه،
ما باید یک مسایقه برگزار کنیم و پرنده ای که بتونه بالاتر از همه ی پرنده ها پرواز کنه و بالاترین پرواز رو داشته باشه پادشاه همه ی پرنده ها میشه” و بعد چند باری بالهای بزرگش رو تو هوا تکون داد و به هم زد.
بله بچه ها در همون موقع همهمه و شلوغی ای بین همه ی پرنده ها افتاد و اونا شروع کردن به پچ پچ کردن و حرف زدن.بعد از کلی مشورت کردن بالاخره اونا تصمیم گرفتن که با پیشنهاد عقاب موافقت کنن و فردا صبح مسابقه رو برگزار کنن.
بالاخره روز مسابقه فرا رسید و همه ی پرنده ها برای مسابقه ی بزرگ دورهم جمع شدن.سرو صدا خیلی زیاد بود وصدای جیغ جیغ و جیک جیک پرنده ها از همه جا شنیده میشد.بچه ها جونم فقط این چکاوک کوچولوی قهوه ای بود که بی سر و صدا یک گوشه ایستاده بود و داشت برای خودش یک آواز غمگین می خوند. بارها پیش اومده بود که عقابمغرور چکاوک کوچولو رو به خاطر جثه ی کوچیکش مسخره کرده بود و اون حالا فکر می کرد که هیچ شانسی برای برنده شدن تو مسابقه نداره.
بله بچه ها با نزدیک شدن زمان شروع مسابقه همه پرنده ها روی شاخه بزرگترین درخت جنگل صف کشیدن و به خط شدن.
جغد دانا هم آماده شد تا سوت شروع مسابقه رو بزنه. اون گفت :” وقتی من سوت زدم همه ی شما باید تا اونجا یی که می تونین به بالا پرواز کنین”
و بعد جغد دانا با صدای بلند تا شماره ی سه شمرد و محکم سوت زد و اینطوری شد که همه ی پرنده ها به سمت بالا پرواز کردن.
همه ی پرنده ها مشغول پرواز کردن و اوج گرفتن بودن و تا اونجایی که می تونستن ارتفاعشون رو از زمین بیشتر می کردن و مرتب بالا و بالا و بالاتر می رفتن. اونا از بالای بلندترین درختان جنگل رد شدن ، از بالای بلندترین قله ی کوه ها عبور کردن و به ابرهای سفید و کرکی و نرم نزدیک شدن ، اما…بچه ها جونم بعد از مدتی یکی یکی دست از پرواز کردن کشیدن و دیگه ادامه ندادن و دیگه به سمت بالا پرواز نکردن.
منبع: وولک
داستان پادشاه پرندگان
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com