- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,815
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مهربانی
قصه شب”ژانو و پرنده اش”: یکی از روزهای گرم تابستان بود. ژانو به همراه مادرش به بازار دهکده رفته بودند. مادر خواست کمی میوه بخرد تا با آنها مربا درست کند. ژانو دلش میخواست یک توپ داشته باشد تا بتواند در حیاط خانه شان بازی کند.
ژانو هم همراه مادر به این طرف و آن طرف سر می زد و به وسیله هایی که فروشنده ها می فروختند نگاه می کرد. مادر به او گفته بود که اگر در بازار پسر خوبی باشد برای او اسباب بازی می خرد و به همین دلیل او به دنبال اسباب بازی بود.
یکی از فروشنده های محلی به همراه خود چند قفس پرنده داشت. توی یکی از قفس ها یک پرنده خیلی زیبا بود که بال های رنگارنگی داشت. ژانو جلوتر رفت و به پرنده نگاه کرد و از آقای فروشنده پرسید: «اسم این پرنده چیست؟»
مهربون بودن
فروشنده نگاهی کرد و گفت: «نمیدانم!»
ژانو دوباره پرسید: «قیمت آن خیلی گران است؟»
فروشنده جواب داد: «نه! به اندازه یک توپ بازی.»
وقتی کار مادر تمام شد، ژانو مادر را به سراغ پرنده فروش برد و پرنده را نشان داد. مادر گفت: «اما قرار بود تو یک اسباب بازی بخری؟ نه یک پرنده!»
اما ژانو اصرار کرد تا مادر برایش پرنده را بخرد.
ژانو در راه خیلی خوشحال بود. وقتی به خانه رسید قفس پرنده را روی ایوان گذاشت تا او بتواند باغ خانه را هم ببیند.
منبع :سرسره
قصه شب”ژانو و پرنده اش”: یکی از روزهای گرم تابستان بود. ژانو به همراه مادرش به بازار دهکده رفته بودند. مادر خواست کمی میوه بخرد تا با آنها مربا درست کند. ژانو دلش میخواست یک توپ داشته باشد تا بتواند در حیاط خانه شان بازی کند.
ژانو هم همراه مادر به این طرف و آن طرف سر می زد و به وسیله هایی که فروشنده ها می فروختند نگاه می کرد. مادر به او گفته بود که اگر در بازار پسر خوبی باشد برای او اسباب بازی می خرد و به همین دلیل او به دنبال اسباب بازی بود.
یکی از فروشنده های محلی به همراه خود چند قفس پرنده داشت. توی یکی از قفس ها یک پرنده خیلی زیبا بود که بال های رنگارنگی داشت. ژانو جلوتر رفت و به پرنده نگاه کرد و از آقای فروشنده پرسید: «اسم این پرنده چیست؟»
مهربون بودن
فروشنده نگاهی کرد و گفت: «نمیدانم!»
ژانو دوباره پرسید: «قیمت آن خیلی گران است؟»
فروشنده جواب داد: «نه! به اندازه یک توپ بازی.»
وقتی کار مادر تمام شد، ژانو مادر را به سراغ پرنده فروش برد و پرنده را نشان داد. مادر گفت: «اما قرار بود تو یک اسباب بازی بخری؟ نه یک پرنده!»
اما ژانو اصرار کرد تا مادر برایش پرنده را بخرد.
ژانو در راه خیلی خوشحال بود. وقتی به خانه رسید قفس پرنده را روی ایوان گذاشت تا او بتواند باغ خانه را هم ببیند.
منبع :سرسره
قصه ژانو و پرنده اش
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com