- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره کمک کردن
قصه شب”شغال حق شناس”: در دهکده کوچکی پسری بود که روزها گوسفندان پدرش را به صحرا می برد و می چرانید. یک روز همان طور که به دنبال گوسفندانش راه می رفت، ناگهان صدای نالهای شنید.
وقتی برگشت شغالی را دید که مار بزرگی به دور بدنش پیچیده بود و می خواست او را بخورد. شغال زوزه می کشید و کمک می خواست. پسر چوپان جلو رفت و با چوبدستی اش به مار زد. مار شغال را رها کرد و شغال هم وحشت زده از آنجا دور شد.
کمک نکردن
پسرک به صحرا رفت و گوسفندانش را چراند. هنگام غروب، وقتی به خانه برگشت،مار بدجنس که کینه او را به دل گرفته بود، ناگهان از پشت به او حمله کرد و به دور بدن پسرک پیچید. پسرک فریاد زد و کمک خواست.
شغال که از آنجا می گذشت صدای او را شنید و تصمیم گرفت به پسرک کمک کند. شغال فکر کرد که چه کند و چطور پسر مهربان را نجات بدهد، در همان وقت چشمش به مردی افتاد که داخل رودخانه مشغول شناکردن بود. شغال به طرف او رفت و لباس هایش را به دندان گرفت و شروع به دویدن کرد.
مردی که در رودخانه شنا می کرد، وقتی دید لباس هایش را شغال دزدیده است، از آب خارج شد و شروع کرد به داد زدن و تمام اهالی دهکده را خبر کرد.
همه به دنبال شغال دویدند، یکی می گفت: «باید این شغال بدجنس را بکشیم.»
و دیگری می گفت: «بله باید او را نابود کنیم.»
شغال در جلو و آنها به دنبالش بودند تا آنکه شغال باوفا خودش را به جایی که پسر چوپان اسیر مار شده بود و لباس ها را در کار او گذاشت و خودش به داخل جنگل فرار کرد.
مردم وقتی به انجا رسیدند،پسر را نجات دادند و فهمیدند که شغال برا آنکه آنها را به آنجا بیاورد آن کار را کرده است.
مترجم: احمد سعیدی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”
منبع :سرسره
قصه شب”شغال حق شناس”: در دهکده کوچکی پسری بود که روزها گوسفندان پدرش را به صحرا می برد و می چرانید. یک روز همان طور که به دنبال گوسفندانش راه می رفت، ناگهان صدای نالهای شنید.
وقتی برگشت شغالی را دید که مار بزرگی به دور بدنش پیچیده بود و می خواست او را بخورد. شغال زوزه می کشید و کمک می خواست. پسر چوپان جلو رفت و با چوبدستی اش به مار زد. مار شغال را رها کرد و شغال هم وحشت زده از آنجا دور شد.
کمک نکردن
پسرک به صحرا رفت و گوسفندانش را چراند. هنگام غروب، وقتی به خانه برگشت،مار بدجنس که کینه او را به دل گرفته بود، ناگهان از پشت به او حمله کرد و به دور بدن پسرک پیچید. پسرک فریاد زد و کمک خواست.
شغال که از آنجا می گذشت صدای او را شنید و تصمیم گرفت به پسرک کمک کند. شغال فکر کرد که چه کند و چطور پسر مهربان را نجات بدهد، در همان وقت چشمش به مردی افتاد که داخل رودخانه مشغول شناکردن بود. شغال به طرف او رفت و لباس هایش را به دندان گرفت و شروع به دویدن کرد.
مردی که در رودخانه شنا می کرد، وقتی دید لباس هایش را شغال دزدیده است، از آب خارج شد و شروع کرد به داد زدن و تمام اهالی دهکده را خبر کرد.
همه به دنبال شغال دویدند، یکی می گفت: «باید این شغال بدجنس را بکشیم.»
و دیگری می گفت: «بله باید او را نابود کنیم.»
شغال در جلو و آنها به دنبالش بودند تا آنکه شغال باوفا خودش را به جایی که پسر چوپان اسیر مار شده بود و لباس ها را در کار او گذاشت و خودش به داخل جنگل فرار کرد.
مردم وقتی به انجا رسیدند،پسر را نجات دادند و فهمیدند که شغال برا آنکه آنها را به آنجا بیاورد آن کار را کرده است.
مترجم: احمد سعیدی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”
منبع :سرسره
قصه شغال حق شناس
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com