- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عاقبت اذیت کردن
قصه شب”بچه میمون و جوجه تیغی”: خورشید کم کم پایین می رفت و جنگل تاریک میشد. جوجه تیغی دید که موقع برگشتن به خانه است. سر راهش اینجا و آنجا برگ سبزی پیدا می کرد. می جوید و می خورد و با خودش می گفت: «به ! به! چه روز خوبی بود. چه خوش گذشت. حالا هم راه زیادی تا خانه ام نمانده است. به زودی می رسم و در کنج لانه ام آسوده تا صبح میخوابم»
بچه میمون هم سرش به بازی گرم بود. اصلا حواسش نه به وقت بود و نه به نصیحت های مادر. از این شاخه به آن شاخه می پرید. با دمش آویزان می شد و معلق می زد که یکدفعه چشمش به جوجه تیغی افتاد. جوجه تیغی بی خیال راهی خانه اش بود. یک دفعه دوتا مشت توی سـ*ـینه اش زد و جیغ بلندی کشید و پرید کنار جوجه تیغی. چیزی نمانده بود که جوجه تیغی کله معلق شود.
جوجه تیغی خودش را جمع کرد، ولی چیزی نگفت. بچه میمون جسورتر شد و با صدای بلندتر خندید. جوجه تیغی برای اینکه بچه میمون را فراری بدهد تمام تیغ هایش را باز و بلند کرد. شد دوبرابر. بچه میمون خندید و گفت: «بچه می ترسانی؟»
یک بلوط چید و به پوزه جوجه تیغی زد. جوجه تیغی حسابی دردش آمد و عصبانی شد. کمرش را کمان کرد، پشتش را به میمون کرد و با دم پر تیغش محکم روی پای بچه میمون کوبید. بچه میمون داد کشید: «آخ سوختم! آخ آتش گرفتم!»
منبع :سرسره
قصه شب”بچه میمون و جوجه تیغی”: خورشید کم کم پایین می رفت و جنگل تاریک میشد. جوجه تیغی دید که موقع برگشتن به خانه است. سر راهش اینجا و آنجا برگ سبزی پیدا می کرد. می جوید و می خورد و با خودش می گفت: «به ! به! چه روز خوبی بود. چه خوش گذشت. حالا هم راه زیادی تا خانه ام نمانده است. به زودی می رسم و در کنج لانه ام آسوده تا صبح میخوابم»
بچه میمون هم سرش به بازی گرم بود. اصلا حواسش نه به وقت بود و نه به نصیحت های مادر. از این شاخه به آن شاخه می پرید. با دمش آویزان می شد و معلق می زد که یکدفعه چشمش به جوجه تیغی افتاد. جوجه تیغی بی خیال راهی خانه اش بود. یک دفعه دوتا مشت توی سـ*ـینه اش زد و جیغ بلندی کشید و پرید کنار جوجه تیغی. چیزی نمانده بود که جوجه تیغی کله معلق شود.
جوجه تیغی خودش را جمع کرد، ولی چیزی نگفت. بچه میمون جسورتر شد و با صدای بلندتر خندید. جوجه تیغی برای اینکه بچه میمون را فراری بدهد تمام تیغ هایش را باز و بلند کرد. شد دوبرابر. بچه میمون خندید و گفت: «بچه می ترسانی؟»
یک بلوط چید و به پوزه جوجه تیغی زد. جوجه تیغی حسابی دردش آمد و عصبانی شد. کمرش را کمان کرد، پشتش را به میمون کرد و با دم پر تیغش محکم روی پای بچه میمون کوبید. بچه میمون داد کشید: «آخ سوختم! آخ آتش گرفتم!»
منبع :سرسره
قصه بچه میمون و جوجه تیغی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com