خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~HELENA MSN~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/21
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
386
امتیاز
133
محل سکونت
هند بالیوود:)
زمان حضور
4 روز 22 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
«بسم الله الرحمن الرحیم»
نام رمان: آمال حیات
نام نویسنده: هلنا. اِم‌اِس‌اِن کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: Mahla_Bagheri
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
مسابقه‌ای را شروع کردیم، که تنها خطرش عاشقی بود و‌‍‍ بس!
دل باختیم به کسانی که بود و نبودشان مبهم بود بر شیشه‌ی زمان زندگی.
بردیم، باختیم. به دنبال آرزوها دویدیم. سرعت گرفتیم، زمین خوردیم‌‌ و از جا بلند شدیم.
آرزوهامون رو ساختیم و زندگی رو زندگی کردیم!
#آمال_حیات
#هلنا_ام_اس_ان


در حال تایپ رمان آمال حیات | Helena^_^12 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: زهرا.م، Z.A.H.Ř.Ą༻، Lida eftkhar و 15 نفر دیگر

~HELENA MSN~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/21
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
386
امتیاز
133
محل سکونت
هند بالیوود:)
زمان حضور
4 روز 22 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
غم‌انگیزترین قسمت زندگی آن‌جایی است که مجبور می‌شوی از کسی دوری کنی!
می‌فهمی چه می‌گویم؟ بله! یعنی نه تو می‌خواهی بگذری نه او! اما در واقع هر کسی به نوعی به فکر خودش است!
وقتی شرایط برای دو انسان سخت می‌شود، کنار هم ماندن هم دشوار می‌شود!
بگذارید حقیقت را بگویم، اگر من باشم ترجیه‌ می‌دهم در شرایط سخت دست شریکم را رها کنم!
شاید فکر کنید من ترسو یا ابله هستم؟ بله! هم ترسو هستم هم ابله!
به نوعی از خودم مراقبت کردن را به همه چیز ترجیه می‌دهم، اما خب یک نوع رها کردن دیگر هم هست! به نوعی رها شدن است تا رها کردن!
می‌دانم چیزی که گفته‌ام در ذهن شما که خواننده این متن هستید تدائی شده!
درست است. منظورم محو شدن ناگهانی کسی که برایتان ارزشمند است است! نه تنها کسی که عاشقش هستید...بلکه صمیمی ترین دوستتان، تکیه‌گاه‌تان، برادر و یا خواهرتان!
به نظرم شفاف است که چقدر دردناک است!
آدم احساس می‌کند جایی در زمان جا گذاشته شده، جایی رها یا ترد شده اما هرگز پیدا نمی‌شود!
درست است. گاهی خودمان را در کسی گم می‌کنیم و او به راحتی از ما دست می‌کشد!
به همین راحتی، انگار میوه‌ی پلاسیده‌ای هستید که روی آسفالت داغ در هوای تابستان، افتاده!
درست است! به همین بی‌رحمی.
تینا حسین پور
#تینا_حسین_پور
#آمال_حیات
#هلنا_ام_اس_ان


در حال تایپ رمان آمال حیات | Helena^_^12 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: زهرا.م، Z.A.H.Ř.Ą༻، Lida eftkhar و 15 نفر دیگر

~HELENA MSN~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/21
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
386
امتیاز
133
محل سکونت
هند بالیوود:)
زمان حضور
4 روز 22 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول:
ترکیه-استانبول
این بار سوم بود که کل رستوران رو دنبال محراب می‌گشتیم، ولی پیداش نبود. کلی نگران بودم می‌ترسیدم رفته باشه بیرون و گم شده باشه یکی از کارگرهای رستوران رو فرستادم بره بیرون و دنبالش بگرده. دیگه داشتم از پیدا کردنش اطراف رستوران ناامید می‌شدم. نگاهم رو به اوزگه دوختم و گفتم که پلیس خبر کنه. رامش با هر قدمی که بر می‌داشتم کنارم راه می‌رفت و سعی به آروم کردنم داشت. کلافه روی یک صندلی نشستم. اون هم کنارم نشست و شروع کرد به دلگرمی دادن:
- ناراحت نباش، هر جا باشه پیداش میشه، الان اگه تو غصه بخوری اون پیدا میشه؟
چشمام رو با درد بستم.
- میگی چیکار کنم رامش، بچم گم شده میفهمی؟
رامش هم کلافه و ناراحت نفسش رو فوت کرد. با صدای محراب هول‌زده چشمام رو باز کردم.
- مامان!
سرم رو بالا آوردم و نگاش کردم و دوییدم سمتش و میان دستام گرفتمش.
- کجا بودی تو قربونت برم من؟
چشماش قرمز شده بود و نشون می‌داد که گریه کرده.
- ببخشید مامان بازم به حرفت گوش نکردم، ولی ببین این آقا که هر روز میاد اینجا منو پیدا کرد آورد پیشت.
لبخندی به چهره معصومش زدم و غنچه‌ای روی دست‌های کوچولوش کاشتم. از کنارش بلند شدم تا از اون مرد تشکر کنم، که با دیدن فرد رو به روم لبخندم محو شد. فردی که جلوم ایستاده بود همون کسی بود که ازش فراری بودم، تنها سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود؛ این بود که اینجا چیکار می‌کنه؟
***
هفت سال قبل
(آمریکا-نیویورک)
ساعت یازده و نیم شب بود. نگاهم رو به چراغ راهنمایی دوخته بودم و پام رو روی پدال گاز گذاشته بودم. نیم نگاهی به ماشین حریف که سرنشیناش سه پسر کاملا احمق بودن کردم. حلما کنارم نشسته بود. زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- رکسانا هنوز سی ثانیه وقت داری می‌خوای کنار بکشی؟
پوزخندی به این حرف حلما زدم:
- هه، مثل اینکه تو منو نشناختی؟! من با هیجان متولد شدم زندگیم با این کارا می‌چرخه ولی یه سری آدما هستن که فکر می‌کنن ما زن ها نمی‌تونیم این کارها رو انجام بدیم. نمونه‌اش بابات!
اخم‌هاش رو در هم کرد و گفت:
- حق با توعه، پس بزن بریم!
هر دو نیم نگاهی به پسرا کردیم که از الان برای بُردشون جشن گرفته بودند. نگاهم رو به سمت چراغ راهنمایی بردم حلما رو به من کرد و کمربندش رو بست و گفت:
- سه.. دو.. یک، برو.
پام رو با تمام قدرت روی پدال گاز فشار دادم وبا سرعت حرکت کردم هر دو با هم می‌خندیدیم چون ماشین حریف تا راه افتاد خاموش شد و ما کلی جلو افتادیم بالاخره به خط پایان رسیدیم و برنده این مسابقه ما بودیم. تا رسیدیم جیپ خوشگلم رو پارک کردم و هر دو از ماشین پیاده شدیم و به ماشین تکیه زدیم و منتظر اون پسرای آمریکایی موندیم.
بعد از پنج دقیقه رسیدن و با اعصبانیت از ماشین پیاده شدند و به سمت ما اومدن به زبون خودشون شروع کرد به حرف زدن:
- این درست نیست؛ ماشین ما خراب شد!
یه تای ابروم رو بالا انداختم گفتم:
- خب دیگه این مشکل شماست، باید قبل از بستن شرط ماشینتون رو چک می کردین.
یکی از اون‌ها دندوناش رو روی هم ساید و گفت:
- اگر ماشین ما خراب نمیشد ما می‌بردیم و به دوتا دختر ایرانی نمی‌باختیم!
من داشتم به این که الان چطوری حال اینو بگیرم فکر می‌کردم، که حلما زودتر از من جواب داد:
- یعنی چی؟ مگه ما ایرانی‌ها چمونه؟
با اعصبانیت یه قدم به سمتش رفتم که حلما مچ دستم رو گرفت و رو به اون پسره گفت:
- مگه ما ایرانی ها چمونه؟ هی باتوام!
#آمال_حیات
#هلنا_ام_اس_ان


در حال تایپ رمان آمال حیات | Helena^_^12 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: زهرا.م، Z.A.H.Ř.Ą༻، Lida eftkhar و 13 نفر دیگر

~HELENA MSN~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/21
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
386
امتیاز
133
محل سکونت
هند بالیوود:)
زمان حضور
4 روز 22 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم:
همون پسر شروع به خندیدن کرد و دستش رو توی هوا تکون داد.
- همیشه بازنده‌اید، بازنده!
قدمی به سمتش برداشتم که باز هم حلما جلوم رو گرفت. اگر حلما نبود تا الان حتما یه کاری دست این بچه پرو می‌دادم.
مچ دستم رو از حصار دست‌های حلما آزاد کردم و رو به روی پسره قرار گرفتم.
- شانس آوردی الان اصلا حوصله دعوا ندارم وگرنه بهت نشون می‌دادم ما ایرانی‌ها چه کارهایی می‌تونیم بکنیم.
رو ازش گرفتم و به سمت ماشین رفتم. تا ماشین رو روشن کردم حلما با پولی که شرط بسته بودیم اومد گفت:
- عجب آدم‌های مزخرفی بودند.
سرم رو تکون دادم.
- اهوم، پولو بزار توی داشبورد فردا ببرم خیریه.
- اوکی.
در داشبورد رو باز کرد و پاکت پول رو داخلش گذاشت.
دنده رو عوض کردم و پرسیدم:
- بریم؟!
شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- آره، من دیرم شده.
نفس عمیقی کشیدم.
-خوشبختانه نزدیک خونتونیم، تا ده دقیقه دیگه خونه‌ای؛ نگران نباش.
درست بعد از ده دقیقه جلوی خونشون نگه داشتم.
- بفرمایید.
لبخندی زد.
- مرسی گلم، رکسانا تو هم برو که دیگه داره دیر میشه.
دستم رو پشت صندلی گذاشتم و چشمکی زدم.
- اولا: من کاری نکردم؛ دوما: چشم منم الان میرم، ولی خدایی امشب خوش گذشت مگه نه؟
ذوق زده بالا و پایین پرید.
- آره، واقعا عالی بود.
برای تایید حرفش سر تکون دادم:
- برو قربونت برم؛ به حمیده جون هم سلام برسون.
- حتما، شبت بخیر.
- شب تو هم خوش.
هر دو از هم خداحافظی کردیم، حلما پیاده شد و تا نزدیک های در رفت، ولی دوباره برگشت ضربه‌ای به شیشه ماشین زد. انگار کارم داشت منم شیشه رو پایین کشیدم، کمی سرش رو پایین آورد و من هم به سمت پنجره خم شدم:
- جان؟!
کمی مِن مِن کرد.
- رکسانا فردا زنگ بزنم تو هم بیای؟
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
- چرا مگه فردا چه خبره؟ بعدشم کجا بیام؟
#آمال_حیات
#هلنا_ام_اس_ان


در حال تایپ رمان آمال حیات | Helena^_^12 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: زهرا.م، Z.A.H.Ř.Ą༻، Lida eftkhar و 12 نفر دیگر

~HELENA MSN~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/21
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
386
امتیاز
133
محل سکونت
هند بالیوود:)
زمان حضور
4 روز 22 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم:
پوفی کشید.
- خونه ما دیگه؛ آخه فردا اهورا از آلمان میاد!
- به به، پس خان داداشت از آشپزی دل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آمال حیات | Helena^_^12 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: زهرا.م، Z.A.H.Ř.Ą༻، Lida eftkhar و 11 نفر دیگر

~HELENA MSN~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/21
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
386
امتیاز
133
محل سکونت
هند بالیوود:)
زمان حضور
4 روز 22 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم:
چشماش رو در حدقه چرخوند.
- بله.
از اون جایی که من خیلی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آمال حیات | Helena^_^12 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: زهرا.م، Z.A.H.Ř.Ą༻، Lida eftkhar و 12 نفر دیگر

~HELENA MSN~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/21
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
386
امتیاز
133
محل سکونت
هند بالیوود:)
زمان حضور
4 روز 22 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم:
همون‌طور که به‌سمت اتاقم می‌رفتم دستم رو به معنی بای بای توی هوا تکون دادم و وارد اتاقم شدم.
لباس‌هام رو با یک ست لیمویی عوض کردم و یک راست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آمال حیات | Helena^_^12 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: زهرا.م، Z.A.H.Ř.Ą༻، Meysa و 11 نفر دیگر

~HELENA MSN~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/21
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
386
امتیاز
133
محل سکونت
هند بالیوود:)
زمان حضور
4 روز 22 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم:
رامش رو به هم گفت:
- خب ساعت چند حاضرشم بیای دنبالم؟...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آمال حیات | Helena^_^12 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: دونه انار، نیکا81، MaRjAn و 6 نفر دیگر

~HELENA MSN~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/21
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
386
امتیاز
133
محل سکونت
هند بالیوود:)
زمان حضور
4 روز 22 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم:
نگاهش رو به زمین دوخت و گفت:
- But only one person has to take part in the- competition and that is Jacob.
(ولی فقط یک نفر باید توی مسابقه شرکت کنه و اونم جیکوبه.)
اخم کردم و با خودم گفتم چرا من نتونم توی مسابقه شرکت کنم؟...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آمال حیات | Helena^_^12 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: دونه انار، The unborn، نیکا81 و 6 نفر دیگر

~HELENA MSN~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/21
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
386
امتیاز
133
محل سکونت
هند بالیوود:)
زمان حضور
4 روز 22 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم:
یک سوالی ذهنم رو مشغول کرد و بهتر بود از علیرام بپرسم:

- شما همیشه با اهورا هستید؟
سرش رو به طرف من چرخوند و با لبخند گفت:
- اگر ازپنج سالگیتا الان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آمال حیات | Helena^_^12 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: دونه انار، The unborn، نیکا81 و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا