خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

سلام عزیزان خوشحال میشم نظرتان را درباره رمانم بدانم؟

  • خیلی خوب

    رای: 1 50.0%
  • خوب

    رای: 1 50.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
  • نظرسنجی بسته .

Saba hosseinzadeh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/21
ارسال ها
95
امتیاز واکنش
959
امتیاز
213
زمان حضور
7 روز 9 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
-به نام خدا-

نام رمان: حصار ذهن
نام نویسنده: صبا حسین زاده کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
نام ناظر: Z.A.H.Ř.Ą༻
خلاصه:
اول ثانیه ها ، بعد دقیقه ها، ساعت ها ، روز ها، هفته ها ، ماه ها ، سال ها میگذرد. اما باز هم فراموش نمیشود . باز هم دردی درمان نمیشود. فقط مثل قبل شدت ندارد؛ بهش توجه نمیشود. اما هنوز که‌ هنوزه حسش میکنیم. گذر زمان فقط باعث کم رنگ شدن میشه. هیچی را حل نمیکند. همیشه وقتی کودکی بیش نبودیم‌، به ما میگفتند، بزرگ بشی یادت میره ؛بزرگ بشی خوب میشه. اما من هنوز درد های کودکیم را تک به تک به خاطر دارم. من هنوز همان بیماری ۱۳ سالگی ام را دارم. هیچ کدام فراموش نشدند و درمان نشدند.


در حال تایپ رمان حصار ذهن | Saba hosseinzadeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، Aseman15 و 21 نفر دیگر

Saba hosseinzadeh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/21
ارسال ها
95
امتیاز واکنش
959
امتیاز
213
زمان حضور
7 روز 9 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

میگذره، همه درد ها ، غصه ها ، زجر ها همه چیز میگذره ....
کل زندگیمون با کلمه میگذره گذشت و نفهمیدم ، کلی درد کشیدیم، که کسی نفهمید ، کلی بیماری رو تحمل کردیم ، کسی نفهمید. همه حرف ها مون و تو دلمون نگه داشتیم، که کسی ناراحت نشه ؛ پیمانه های صبرمان لبریز شد و کسی نفهمید؛ نقابی رو صورتمون زدیم، که مهر خاموشی لـ*ـب مان باشد، که مبادا حرف بزنیم و راز و درد دلمان را بفهمند . زمین خوردیم ، دست هایمان زخمی شد ، زانو هایمان خراش برداشت، اما بازهم بلند شدیم و کسی نفهمید. همه چی و همه کس گذشتن. اما من هنوزم که هنوزه درد دارم ، درد تلاش هایی که بدون پاسخ ماند ،درد افرادی را دارم، که من را فقط برای روز های خوب میخواستن و تنهام گذشتن ... اما من همیشه قوی تر از قبل از این مشکلات میگذرم، چون خدا میبینه ، خدا جواب میده ، خدا درمان میکند ، پس به امید همین خدای بزرگ شروع می کنم..


در حال تایپ رمان حصار ذهن | Saba hosseinzadeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، Aseman15 و 20 نفر دیگر

Saba hosseinzadeh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/21
ارسال ها
95
امتیاز واکنش
959
امتیاز
213
زمان حضور
7 روز 9 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول :

رو صندلی چوبی ابی رنگ، پشت میز تحریر ، داخل اتاقم نشسته بودم. از پنجره به بیرون نگاه میکردم. باران میبارید؛ اشک هایم باران را همراهی میکردند. اما این اشک ها از ناراحتی نبود، برعکس، از شادی ته قلبم بود. روحم، قلبم، مملو از شادی بود؛ مملو از حال خوب. فردا، اولین گامم واسه رویایی بود، که همیشه در خواب میدیدم و با خیالش صبحم را شب و شبم را صبح می کردم؛ فردا، روزی هست که به دکتر شدن، به فردی که همیشه میخواستم بشم نزدیک میشم. فردا روز ورودم به دانشگاه پزشکی تهران هست.
هیجان سرتا پایم را دربرگرفته بود. قلبم تند میزد، اشک هایم میبارید. لبخند روی لبانم نقش میبست.خلاصه همین طوری که داشتم، فکر میکردم ،میخندیم ، گریه میکردم و خدا را هزار بار شکر می کردم. که با صدای مامان به خودم اومدم.
-پونه غذا اماده هست.
یه باشه گفتم؛ اما ، اشک هایم شدت گرفتند؛ زمان ترس من اغاز شد، هیجان ها و شادی هایم محو شد. باز زمان غذا شد؛ غذااا!! چیزی که برخلاف خیلی از ادم ها اصلا دوست ندارم. چیزی که شاخصی شد، برایم برای سنجیدن خودم با دیگران.
(از ترس زیاد شروع کردم، به حرف زدن با خدایم. خدایی که از همه چیزم خبر دارد. خدایی که میداند، تک به تک درد هایم را ، اما سکوت میکند. گاه دلم میخواد، جوابی بشنوم. یه نشانه ای ببینم. گاه از خدا هم دلگیر میشم.)
خدایا !چیکار کنم؟ نمیخوام چیزی بخورم؛ خدایا تو که از من بیشتر به دردم اگاهی، خودت میدانی، که ترس من از چاق شدنه. ترس من ترس از دوست داشته نشدنه. خدایا! میترسم! خدایا! چرا من اخه ؟ چرا من باید این مشکل لعنتی رو بگیرم؟ خدایا ، خسته شدم . اشکام همینجوری داشت، میریخت که یکدفعه در اتاق باز شد .
پیمان سرش رو از لای در اورد داخل ،گفت: چرا نمیای؟
بدون اینکه سرم و بر گردونم گفتم : الان میام.
پیمان ،در و بست و با بسته شدن در یه اهی کشیدم و سریع صورتم و پاک کردم.در اینه یه نگاهی به خودم انداختم ، موهای بافته بلندم که تا انتهای کمرم بود، کمی شلخته شده بود ؛ لباس راحتی طوسی تنم کمی چروک شده بود؛ اما خدا رو شکر چشمانم قرمز نشده و نشانه ای درصورتم از گریه نبود. (بیشتر وقت ها که گریه میکردم کسی متوجه نمیشد . ) یه دستی به صورتم، کشیدم و اشک هایم را پاک کردم.
به سمت در رفتم، و از اتاق خارج شدم.
وارد سالن شدم . خانه ما اندازه متوسطی داشت، ولی خیلی گرم و صمیمی بود؛ سه تا اتاقه بود؛ در سالن مبل هایی به رنگ، کرمی و سبز که مایل به ابی بود، دور تا دور سالن چیده شده بود، یک میز وسط سالن ، که طرحش حالت سنگی سفید با رگ های طوسی قرار داشت. که ،رویش هم دوتا گل کوچیک و خشگل بود. یک سمت سالن عکس چهار نفریمون در یک قاب سفید رنگ اویزان شده بود، خلاصه خونمون اندازه متوسطی داشت. اما خیلی قشنگ و منظم چیده شده بود. به سمت اشپز خانه رفتم. مامان و بابا و‌ پیمان را دیدم، که روی صندلی میز غذا خوری چوبی به رنگ قهوه ای نشسته بودند، در حال خوردن غذا بودند.بوی غذا کل اشپز خانه را پر کرده بود. وای من عاشق این بو هستم . (بیشتر وقت ها غذا ها را بو میکنم. تا بخورمشان ، این طوری حال بهتری بهم میده.)
بابا وقتی منو دید گفت: بیا دخترم !کجا ماندی؟ غذا یخ کرد.
(امشب غذا رو بابا درست کرده بود؛ خیلی دست پختش و دوست داشتم، اما حیف که از خوردن هیچ غذایی لـ*ـذت نمیبردم.)
یه لبخندی به بابا زدم و صندلی و عقب کشیدم و کنار پیمان نشستم. پیمان ، همینطوری که داشت میخورد، برگشت سمتم و یک لبخندی با همان دهن پرش زد. خندم گرفت؛ قیافش خیلی خنده دار شده بود .
یه نگاهی به سفره کردم ، بابا پیتزا درست کرده بود. من عاشق پیتزا بودم. همینطوری داشتم به پیتزا ها نگاه میکردم. با این که این غذای مورد علاقم بود؛ اما اصلا دلم نمیخواست بخورم. تو ذهنم داشتم ،کالری هاش و میشماردم و قیافم هم همینطوری تو هم میرفت. که با صدای بابا به خودم اومدم.
-بخور دخترم ؛ امشب، به مناسبت ورود تو به دانشگاه برات پیتزا درست کردم.
- از بابا تشکر کردم؛ با بی میلی دو تیکه پیتزا برداشتم. به زور میخوردم،سعی میکردم ، نشانی در صورتم از اجبار نباشد. که مبادا بابا و مامان ببینند و نارحت شوند.( سخت میشد حتی نفس کشیدن برام وقتی که جوری رفتار کنم، که خودم نباشم، جوری که فقط تظاهر باشد.)تو ذهنم جنگ بود . انگار مغزم دو قسمت شده بود. قدرت یک سمت خیلی بیشتر بود. یک سمت میگفت نخور پونه ! سمت دیگه میگفت: نگران نباش، بخور ! اما باز هم با این‌که غذا خیلی خوشمزه بود، اما دلم نمیخواست بخورم .باز هم همون مشکل همیشگی؛ که بزرگترین لـ*ـذت رو ازم گرفته بود .


در حال تایپ رمان حصار ذهن | Saba hosseinzadeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، Aseman15 و 18 نفر دیگر

Saba hosseinzadeh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/21
ارسال ها
95
امتیاز واکنش
959
امتیاز
213
زمان حضور
7 روز 9 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم:

بعد از اینکه غذایمان را خوردیم؛ به مامان کمک کردم، که ظرف ها رو بشوره. پیمان و بابا هم روی مبل نشسته بودند. فوتبال تماشا میکردند . بعد از اتمام شستن ظرف ها؛ همراه مامان با یک مقدار میوه در دستم ، وارد سالن شدم . حالم یکم گرفته بود، اما لبخند را برلبانم حفظ میکردم.مامان کنار بابا روی مبل کرمی رنگ نشست. بابا هم با اشتیاق زیاد فوتبال را تماشا میکرد. من به سمت مبلی که پیمان نشسته بود رفتم . کنارش نشستم. پیمان با گوشی اش سرگرم بود. به صورت مامان و بابا نگاهی کردم . یه لبخند قشنگی و ارومی روی صورتشان نقش بسته بود. این لبخندشان سبب تغیر در حالم شد، سبب شد، کمی از نگرانی قلبم را رها کند و جایش را به آرامش دهد. حواسم را به اطراف ، به نگاه کردن مامان، بابا و پیمان دادم.( گاه بی دلیل نگاهشان میکردم. گاه حضور سالمشان در کنارم برای خودم یاداور می شوم. و خدا را بی وقفه واسه حضورشان ، لبخندشان، سلامتیشان و... شکر میکنم.)
( پیمان برادر بزرگ من هست؛ پسری خوش خنده و شیطون. پیمان سه سال ازم بزرگتره و در رشته داروسازی تهران درس میخونه. ادمه دوست داشتنی و مهربونیه، خلاصه داداش فوق العاده ای واسه منه.)
ساعت حدودای یازده بود.باید زود میخوابیدم، که صبح زود بیدار شم. ( اما امشب نمیدانم از شدت هیجان چگونه شبم را صبح کنم؟ مثل بعضی از شب های زندگیم فکر میکنم امشب تمام نمیشود و ادامه دارد، اما زندگی همین هست. میرود و میگذرد بدون توجه به حرف ها و نیاز های ما.)
از جایم بلند شدم. شب بخیر گفتم. به سمت اتاقم رفتم .
(اتاقم تقریبا بزرگ ترین اتاق بود . دیوارایی با رنگ سفید داشت . روی دیوار عکس های مختلف اویزان کرده بودم . ست وسایلم سفید و ابی و بود . ( انگار خدا روح من را ابی خلق کرد،که من از دیدن این رنگ، اینگونه غرق در ارامش و حس خوب میشوم.) تختم سفید ، رو تختیم ابی کمرنگ با گل های کوچیک سفید بود. میز تحریرم سفید و صندلی ابی رنگ بود . پنجره اتاقم خیلی بزرگ بود. من خیلی دوسش داشتم . کنار پنجره یک جایی برای نشستن داشت ، شبیه طاقچه بود ؛ که من رویش یک چیز خیلی نرم و چند تا بالشت گذاشتم . بیشتر اوقاتی که کار نداشتم، اونجا مینشستم، و بیرون نگاه میگردم .)
خودمو رو تـ*ـخت پرت کردم. به سقف نگام کردم.
با صدای زنگ گوشیم؛ بلند شدم. به سمت گوشیم ،که روی میز تحریرم بود. رفتم. .با دیدن شماره اسرا لبخند محو شده،از لـ*ـبم دوباره جان گرفت. گوشی رو برداشتم.
-الو ؟
- اسرا یه جیغی زد و گفت : سلام، سلام ،یارم میایه دلدارم میایه.
- خندیدم و گفتم : اسرا باز دیونه شدی ؟
- دیونه بودم .
- خندیدم، و گفتم : اون که البته.
- اسرا خندید .گفت: پونه امشب از شوق چطوری بخوابم؟ باورم نمیشه !فردا داریم میریم دانشگاه ؟ وای خدایااا!! این خوشی رو از من و این دوست در همه حال مثبتم نگیر.
- خندیدم،(اما تواین خندم هزار تا حرف بود؛از یه طرف خوش حال بودم، که ادم های اطرافم از درونم، از مشکلاتم چیزی نمیدانند. از یه طرف اندوهگین که من تا کی باید تظاهر به خوب بودن کنم.) گفتم : منم خیلی هیجان دارم.تو دلم جشن گرفتن.
اسرا همین جوری داشت اهنگ میخوند. که صداش زدم.
-اسرا فردا باهم بریم؟
- پَنَپَ بدون من میخوای بری .
- خندیدم، و گفتم : کجا همو ببینیم ؟
-اسرا گفت: با بابام صحبت کردم .گفت :فردا ما رو میبره .
- زحمت میشه ،برای بابات خودمون بریم .
-چه زحمتی بابا! اصلا حوصله ندارم، فردا رو پیاده برم. از اتوبوس به مترو؛ بعد تاکسی. اوووهههه شب میشه ،تا برسیم.صبح هم باید خیلی زود بیدارشیم. ترو خدا این موَدب بودن. و خجالتی بودنت و حداقل برای فردا بزار کنار که فردا اصلا حوصله ندارم .
- باشه ،فقط فردا .
- باش بابا! فقط فردا .
- من میرم بخوابم. که صبح زود باید بیدار شم. شب خوش.
- اره منم . شب تو هم خوش.
تلفن و قطع کردم . ذهنم غرق شد در خیالاتم. فکر و خیال امانم نمیداد.
از فکر کردن دست کشیدم و مو هایم را باز کردم . چون از صبح بافته بودم .مو های صافم موج گرفته بودند. موهایم ارام شانه کردم . چراغ ها رو خاموش کردم.روی تختم دراز کشیدم . ساعت گوشی رو فعال کردم؛ و کنار بالشتم گزاشتم. در قلبم و ذهنم ، نگرانی و هیجان به هم گره خورده بودند . سعی کردم، چشمانم را ببندم. و فقط به چیز های خوب فکر کنم. چشم هایم را بستم . انقدر رویا بافی کردم.که نفهمیدم، کی خوابم برد.


در حال تایپ رمان حصار ذهن | Saba hosseinzadeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، Aseman15 و 19 نفر دیگر

Saba hosseinzadeh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/21
ارسال ها
95
امتیاز واکنش
959
امتیاز
213
زمان حضور
7 روز 9 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حصار ذهن | Saba hosseinzadeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، Aseman15 و 17 نفر دیگر

Saba hosseinzadeh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/21
ارسال ها
95
امتیاز واکنش
959
امتیاز
213
زمان حضور
7 روز 9 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم:

دست در دست هم توقف کرده بودیم، در ابتدای در ورودی دانشگاه؛ به اطراف با شور و هیجان وصف نشدنی،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حصار ذهن | Saba hosseinzadeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، Aseman15 و 15 نفر دیگر

Saba hosseinzadeh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/21
ارسال ها
95
امتیاز واکنش
959
امتیاز
213
زمان حضور
7 روز 9 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم:

حدود نیم ساعت، در پارک نشسیتیم. کیک کوچیک رو، نصفش کردیم.که نصفشو اسرا خورد. من هم به بهونه های مختلف برای نخوردن کیک گفتم. اسرا بیچاره...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حصار ذهن | Saba hosseinzadeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، Aseman15 و 15 نفر دیگر

Saba hosseinzadeh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/21
ارسال ها
95
امتیاز واکنش
959
امتیاز
213
زمان حضور
7 روز 9 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم:

دو هفته از روز شروع دانشگاهم میگذشت. هر روز جسمم و خودم رو بیشتر میشناختم. هر روز تقریبا یک شکل بود. بین دانشگاه ، خونه و راه خلاصه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حصار ذهن | Saba hosseinzadeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، Aseman15 و 15 نفر دیگر

Saba hosseinzadeh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/21
ارسال ها
95
امتیاز واکنش
959
امتیاز
213
زمان حضور
7 روز 9 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم:

سوزشی روی دستم احساس میکردم. صداهایی میشنیدم، اما خیلی نامفهوم بود. گرمای دست کسی رو در دستم احساس...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حصار ذهن | Saba hosseinzadeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، Aseman15 و 15 نفر دیگر

Saba hosseinzadeh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/21
ارسال ها
95
امتیاز واکنش
959
امتیاز
213
زمان حضور
7 روز 9 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم:

به دم بیمارستان رسیدیم. نمیدونم ، اما دلشوره عجیبی تو وجودم بود. دلم میخواست، گریه کنم. داد بزنم. اما نه. باز سکوت رو بین این همه درد ترجیح دادم. باز هم حرف ها شدند؛مهری برای خاموشی لـ*ـب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان حصار ذهن | Saba hosseinzadeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، *KhatKhati*، Aseman15 و 14 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا