خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ZahraKmi

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/20
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
986
امتیاز
203
زمان حضور
13 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم

نام رمان: ویکتور
نام نویسنده: زهرا کرماجانی کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه، جنایی_مافیایی
ناظر: Matiᴎɐ✼
خلاصه:
پشت سرم را که می‌نگرم، در نقطه ای دور، خانواده‌ای را می‌بینم که بایستی برای هرکسی پناه باشند؛ اما برای من، تنها یک دروغ تمسخر‌آمیز است. دوز و کلک‌هایی هستند که مرا به سمت مسیری متمایل کرده‌اند که خون‌ با غلظت هر چه تمام، هر ثانیه راهی که طی کرده‌ام را نقاشی می‌کند. با اقتدار ایستاده‌ام و اطرافم را کوه‌های اسکناس و طلا قلاب کرده‌اند و قلب سیاه شده‌ام، یادآوری می‌کند چه کسی هستم که برای رسیدن به این جایگاه همه چیزم را فدا کرده‌ام؛ منتها، او می تواند راه ورود به قلب خاموش و گناهکارم را پیدا کند، هرچقدر که ممنوعه و خطرناک باشد!


در حال تایپ رمان ویکتور | zahraKmi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ZaHRa، Matiᴎɐ✼، ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ و 16 نفر دیگر

ZahraKmi

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/20
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
986
امتیاز
203
زمان حضور
13 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه

همه چیز از ده سال پیش شروع شد...
داستانم را می‌گویم...
با مرگ روحم، و افشای حقیقت‌ها...
و پس از آن اشتباه بعد از اشتباه...
مانع بعد از مانع...
شکست و شکست...
اما وقتی که بلند شدم همه چیز تغییر کرد...
دیگر نمی خواستم بازنده باشم..‌.
نوبت باخت دیگران بود...
پس همه چیزم را فدا کردم...
از هر چیزی که داشتم گذشتم تا برنده ی بازی باشم...
از جمله قلبم و احساساتم...
ذره ذره روحم را فروختم و شکسته های غرورم و تکه تکه های قلبم را کنار هم چیدم و ویکتور را ساختم...
کسی که هیچوقت نمی باخت...
کسی که بجز پول و قدرت به هیچ چیز اهمیت نمی داد...

من ویکتور شدم!


در حال تایپ رمان ویکتور | zahraKmi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Matiᴎɐ✼، ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ و 14 نفر دیگر

ZahraKmi

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/20
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
986
امتیاز
203
زمان حضور
13 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
ویکتور
پارت1
زانوهایم را بـ*ـغل می‌گیرم و همانطور خیره به نقطه‌ای نامعلوم نگاه می‌کنم. سریال موردعلاقه‌ام درحال پخش است و هیچ میلی برای زیاد کردن صدای تلویزیون ندارم.
خانه در تاریکی کامل فرو رفته است و نور تلویزیون فقط تا اطراف من را روشن می‌کند. صدای قطرات باران در گوشم طنین‌انداز می‌شوند و هرازگاهی ماشینی از توی کوچه می‌گذرد و صدای لاستیک‌هایش سکوت کوچه و خانه را می‌شکند.
نگاهم را به سمت ساعت می‌چرخانم تا حداقل زمان مانند روند زندگی‌ام از دستم نرود. اما تاریکی اجازه نمی‌دهد که عقربه‌ها را ببینم و مجبور می‌شوم موبایلم را که در انتهایی‌ترین نقطه‌ی مبل، زیر کوسن قرار دارد، بیرون بکشم و صفحه‌اش را روشن کنم.
قبل از اینکه بخواهم به ساعت نگاه کنم چشمم به آخرین پیامی که فرستاده است می‌افتد.
"شب بخیر"
با یک ایموجی قلب قرمز که دلم می‌خواهد با دیدنش بمیرم. بعد از بیشتر از ده پیام، این را نوشته است و نشان می دهد که از جواب دادن من ناامید شده است.
آنقدر احساس بدی دارم که خواندن ساعت را به کل فراموش می‌کنم و حالا که مطمئنم دیگر پیام نمی‌دهد، بعد از خاموش کردن صفحه ی موبایل آن را روی عسلی روبه‌رویم می‌اندازم و دوباره زانو‌هایم را بـ*ـغل می‌کنم.
نمی‌دانم دقیقا بخاطر چه چیزی غصه بخورم.
آه می‌کشم و به این فکر می‌کنم که کاش وقتی که سرهنگ موسوی تماس گرفت و از یک صحنه‌ی جرم که کشفش کرده بودند تعریف کرد، دوربینم را برمی‌داشتم و برای تهیه‌ی خبرهای مهمی که ممکن بود با تشویق رئیسم همراه باشد، می رفتم.
ولی به جایش یکی از همکار‌هایم را فرستادم و حالا هیچ کاری به غیر از فکر کردن به مشکلاتم ندارم. چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و تلاش می‌کنم به چیزی فکر نکنم.
صدای آیفون که بلند می‌شود از جا می‌پرم. قبل از اینکه بخواهم بلند شوم و جواب دهم، باز هم آیفون به صدا در می‌آید. این بار طولانی‌تر...
مادرم کلید دارد. پدر و برادرم هم تهران نیستند. با فامیل‌هایمان رابـ*ـطه نزدیکی نداریم که بخواهند این وقت شب به خانه‌مان بیایند.
با یادآوری اینها ترسی در دلم می‌نشیند و قدم‌هایم برای رفتن به سمت آیفون سست می‌شود. به واسطه‌ی شغلم انقدر با مواردی مانند این برخورد داشته‌ام که حالا بترسم و تعلل کنم.
مغزم بدون اینکه بخواهم شروع به ساختن سناریوهای احتمالی می‌کند و حالا ضربان قلبم را به راحتی می‌شنوم.
صدای آیفون دوباره بلند می‌شود و انگار شخص پشت در علاقه‌ای به برداشتن دستش از روی زنگ ندارد. به خودم نهیب می‌زنم و همیشه قرار نیست که اتفاق های غیرقابل پیش‌بینی بیفتد و این منم که زیادی حساس شده‌ام.
خودم را با قدم‌های بلند به آیفون می‌رسانم و سریع جواب می‌دهم:
- بله؟
- سلام خانوم. من همسایه‌تون هستم. این ماشینی که جلوی خونه‌تون پارک شده مال شماست؟
صدایش مردانه است و خستگی از هر کلمه‌ای که گفته است می‌بارد. آشنا بودن صدایش خیالم را راحت می‌کند و با نفس عمیقی سعی می‌کنم ضربان قلبم را به حالت عادی برگردانم. مثل همیشه بدبین رفتار کرده‌ام.
- آره. مشکلی پیش اومده؟
مکثش که طولانی می‌شود متعجب صدایش می‌زنم:
- آقا؟
صدایش که ضعیف‌تر از قبل توی گوشی می‌پیچد، آیفون را بیشتر به گوشم می‌چسبانم تا متوجه حرف‌هایش شوم.

- نه نگران نباشین. فقط شیشه‌ش پایینه. ممکنه دزدی بشه، واسه همین مزاحم شدم!


در حال تایپ رمان ویکتور | zahraKmi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Matiᴎɐ✼، ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ و 7 نفر دیگر

ZahraKmi

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/20
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
986
امتیاز
203
زمان حضور
13 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
ویکتور
پارت2
با حرص چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. بی‌دقتی‌هایم تمامی ندارند.
- خیلی ممنون که گفتین آقا!
منتظر جواب نمی‌شوم و با قدم‌های بلند خودم را به اتاقم می‌رسانم و مانتویی روی تاب کوتاهم می‌پوشم و اولین شالی که جلوی دستم می‌آید را روی موهای پریشانم می‌اندازم و با برداشتن سوئیچ از خانه خارج می‌شوم.
قطرات باران بلافاصله صورت و تنم را هدف قرار می‌دهند و تا وقتی که خودم را به در برسانم، تقریبا تمام لباس‌هایم خیس شده‌اند.
در را باز می‌کنم و قبل از اینکه بخواهم با نگاه دنبال ماشینم بگردم، چشمم به مردی می‌خورد که جلوی در ایستاده است. کت چرمی به تن دارد که گران قیمت بودنش را فریاد می‌زند. تمام لباس‌هایش مشکی هستند و با تاریکی کوچه هم‌خوانی دارند.
موهای کاملا سیاهش توی پیشانی‌اش ریخته است و یک ماسک مشکی رنگ هم چهره‌اش را پوشانده است و فقط اجازه‌ی دیدن چشم‌هایش را به من می‌دهد.
چشم‌های آبی و براقش مستقیم به من نگاه می‌کنند و من احساس می‌کنم قلبم از یک جای بلند به پایین می‌افتد. نگاهش آنقدر ترسناک است که نفسم بند می‌آید.
ابروهای پرپشت و خوش‌حالتش که به اخم می‌نشیند، ابهت و جذابیت چشم‌هایش و وحشتی که به دلم نشسته است، هردو چند برابر می‌شوند.
ضربان قلبی که برای آرام شدنش چندین بار نفس عمیق کشیده‌ام، دوباره به اوج خود رسیده است و نگاه خیره و پر اخم مرد روبه‌رویم آنقدر مرا ترسانده است که حتی نتوانم یک کلمه هم به زبان بیاورم.
می‌خواهم سلام کنم که یکهو به یادم می‌آید ماشینم را توی پارکینگ پارک کرده‌ام و هیچوقت همسایه‌ای با این شکل و شمایل نداشته‌ام.
ترس تمام وجودم را می‌گیرد و انگار سردی چشم‌های مرد به من منتقل می‌شود که خودم هم لرزیدن تنم را حس می‌کنم و به خودم می‌آیم.
دستم را روی در محکم می‌کنم و همانطور که خیره به چشم‌های عجیبش نگاه می‌کنم، با تمام توانم در را می‌کوبم. اما وقتی که کفشش بین در قرار می‌گیرد و مانع بستن در می‌شود با عصبانیت و اخم، مانند خودش نگاهش می‌کنم.
- تو کی هستی؟
بدون جواب دادن به سوال پر از حرص و عصبانیتم، با لحنی محکم و ترسناک که وحشتم را بیشتر از قبل می‌کند، می‌گوید:

- برو تو!


در حال تایپ رمان ویکتور | zahraKmi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ZaHRa، ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄، Afsa و 7 نفر دیگر

ZahraKmi

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/20
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
986
امتیاز
203
زمان حضور
13 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
ویکتور
پارت3
از جایم که تکان نمی‌خورم، دستش را روی در می‌گذارد و با یک حرکت بازش می‌کند و انقدر قوی هست که هرچقدر تلاش می‌کنم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ویکتور | zahraKmi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ZaHRa، ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄، Afsa و 7 نفر دیگر

ZahraKmi

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/20
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
986
امتیاز
203
زمان حضور
13 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
ویکتور
پارت4
اسلحه‌اش را توی هوا و به سمت خانه تکان می‌دهد و با همان اخم‌های درهم کوتاه می‌گوید:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ویکتور | zahraKmi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄، Afsa، دونه انار و 6 نفر دیگر

ZahraKmi

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/20
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
986
امتیاز
203
زمان حضور
13 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
ویکتور
پارت5
نگاه کلی‌ای به سالن می‌اندازد و بعد به سمت در برمی‌گردد و کلیدی که داخلش جا مانده است را می‌چرخاند و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ویکتور | zahraKmi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄، Afsa، دونه انار و 6 نفر دیگر

ZahraKmi

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/20
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
986
امتیاز
203
زمان حضور
13 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
ویکتور
پارت6
- واقعا فکر کردی چاره دیگه‌ای هم داری؟
حرفی که زده است و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ویکتور | zahraKmi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄، Afsa، دونه انار و 6 نفر دیگر

ZahraKmi

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/20
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
986
امتیاز
203
زمان حضور
13 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
ویکتور
پارت7
لـ*ـب می‌گزم و با حرص انگشت اشاره‌ام را بالا می‌آورم و تهدید وار تکان می‌دهم.
- مامانم تا نیم ساعت دیگه میاد خونه. بهتره تا اون موقع از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ویکتور | zahraKmi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄، Afsa، دونه انار و 6 نفر دیگر

ZahraKmi

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/20
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
986
امتیاز
203
زمان حضور
13 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
ویکتور
پارت8
حالا که دقت می‌کنم با اینکه چیز زیادی از صورتش معلوم نیست رنگ پریده تر از قبل شده است و قطرات ریز عرق...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ویکتور | zahraKmi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄، Afsa، دونه انار و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا