خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Tin._.zh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/21
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
583
امتیاز
153
سن
17
زمان حضور
2 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: خنجر حیات
نویسنده:( tin._.zh) Satan_evil کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: Ryhwn
ژانر: معمایی، فانتزی
خلاصه رمان: مرگ‌های پی‌در‌پی. یه کاراگاه، یه دختر با گذشته‌ی مرموز! پر از رمز و راز! مرده‌های روی تـ*ـخت، جسد‌های گم‌شده، نامه‌های عجیب. مدیوم یا جاسوس؟ مُرده یا زنده؟ دختر یا پسر؟ روح یا جن؟ یه قلعه پر از رمز و راز که میشه پایان قصه! ولی پادشاه مدیوم‌نما میتونه سرزمینش رو برگردونه؟ کاراگاه چی؟ اون که کلید معما همیشه کنارش هست!


در حال تایپ رمان خنجر حیات | Tin._.zh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Meysa، ozan♪، bitter sea و 15 نفر دیگر

Tin._.zh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/21
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
583
امتیاز
153
سن
17
زمان حضور
2 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
بوی خون می آید!
بوی جنایت. قتلی که به دست عجیب الخلقه‌ای آغاز شد. یک شش انگشتی؛
موهایت را شانه بزن، دامن چین‌دار گل‌گلی‌ات را به تن کن،
کفش پاشنه‌دار صورتی رنگت را پا بزن، خنجرت را به دست بگیر،
همانی که ستاره‌های ریز و آویزهای زرق و برق دارد! منظورم همانی است که اگر تکانش دهی، جای مهر و ماه را عوض خواهی کرد!
خنجرت را تکانی ده، و این یک انگشت اضافی را ناپدید کن. بگذار تا نفس‌های باقی را با خاطری آسوده بکشیم.
بگذار تا برای یک بار هم که شده خوابی راحت را تجربه کنیم.
با دلی آرام، روی تـ*ـخت. (خنجر حیات)


در حال تایپ رمان خنجر حیات | Tin._.zh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Meysa، ozan♪، bitter sea و 15 نفر دیگر

Tin._.zh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/21
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
583
امتیاز
153
سن
17
زمان حضور
2 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
درحالی که جفت پاهاش رو روی میزِ چوبی اتاق کارش گذاشته بود و درحال سوت زدن بود، با جی‌جی همکار و رفیق صمیمیش چت می‌کرد؛ در اتاقش با ضرب باز شد و اَوِرِل، دختری آمریکایی با نگاهی هول‌زده و درحالی که نفس‌نفس میزد بریده بریده گفت:
- خانم... خا... نامه دارید. خیلی مهمه!
بیلی چشم‌هاش رو از صفحه‌ی گوشی و میز چوبی بالا آورد و با سردی به دختری که با چشم‌های سبز رنگش هراسون، به طوری که لرزش مردمک ریز سیاه رنگِ چشم‌هاش، از همون فاصله به راحتی براش قابل تشخیص بود نگاه کرد. پاهاش رو از روی میز پایین انداخت؛ گوشیش رو روی میز گذاشت، دستِ راستش رو تکیه‌گاه چونه‌ استخوانی‌ش کرد و خیلی آروم زیر لـ*ـب گفت:
- برو بیرون!
اَوِرِل ابروها‌ی هشتی و بورش رو درهم کرد و حیرت‌زده گفت:
- ولی خانم، نامه چی؟!
بیلی بدون اینکه تغییری تو حالتش بده جواب داد:
- در نزدی! برو بیرون. وقتی اجازه دادم می‌تونی بیای تو.
اَوِرِل شونه‌هاش به صورت خمیده پایین افتاد و با حالت زاری گفت:
- اما خانم خیلی خیلی مهمه!
بیلی درحالی که چشم‌هاش رو تو حدقه می‌چرخوند و تره‌ای از موی کوتاه و دکلره شده‌ش رو با فوتش به بالا هدایت می‌کرد، خونسرد جواب داد:
- یا میری یا اخراج میشی پس کاری که گفتم رو بکن!
اَوِرِل بهت‌زده نگاهی به بیلی کرد و همونطور که نگاه خیره و ناراحتش رو به پارکت‌های چوبی و براق کف اتاق داده بود و عقب گرد کرد و از درِ قهوه‌ای رنگ و چرم مانند اتاق خارج شد. چند لحظه که گذشت صدای تق‌تق ملایم در بلند شد. بیلی با پوزخندی که روی ل**ب‌های سرد و همیشه کبودش بود، خیره به در شد و بلند و رسا گفت:
- می‌تونی بیای تو.
اَوِرِل خجالت‌زده سرش رو پایین انداخت و خیلی آروم به سمتِ میز وسط اتاق رفت؛ نامه رو، روی میز؛ جلوی بیلی گذاشت و آروم‌تر گفت:
- این نامه از طرف رئیس پلیسِ منطقه‌ی دوازده مُمَیز بی، پری‌پیِت اومده. خیلی فوری و مهمه!
بیلی ابروهاش رو بالا انداخت و درحالی که نامه رو باز می‌کرد گفت:
- باشه. می‌تونی بری وسایل‌هات رو جمع کنی.
اَوِرِل در یک حرکت سریع سرش و بالا آورد و با چشم‌های گرد شده گفت:
- ولی خانم من... من که در زدم!
- می‌دونم، ولی دیر در زدی.
بغض راه گلوی اَوِرل رو بست و باعث لرزش خفیف صدای ملایم و زیباش شد:
- آخه... .
لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبای بیلی نقش بست و درحالی که با دست‌های ظریف و تقریبا زنونه‌اش به پشت‌سر اورل اشاره می‌کرد گفت:
- گفتم بیرون.
بعد از رفتن اَوِرِل، بیلی نامه رو باز کرد. با خوندن هر کلمه از نامه پوزخندش پر‌رنگ‌تر می‌شد‌. نامه رو روی میزِ قهوه‌ای رنگش که از پوست درخت گردو‌ی خالص بود پرت کرد و کلافه پوفی کشید. گوشیش رو از روی میز برداشت؛ رمزش رو باز کرد و تو تماس‌هاش رفت و دکمه‌ی برقراریِ تماس رو زد. چند لحظه بعد تصویر جِی‌جِی؛ یه پسرِ بیست و نُه ساله‌ی سوئیسی، با مو‌های قهوه‌ای روشن، ابرو‌های پهن و کشیده که روی ابروی سمت راستش اثری از شکستگی پیدا بود و یه نگاه سرد و جدی تو قاب گوشی نمایان شد. با صدای بَم و خشنش گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
بیلی همون‌طور که به طرف آیینه‌ی قدیِ توی اتاقش می‌رفت و با دست‌هاش مو‌های کوتاه و دکُلره شدش رو به سمتِ بالا حالت می‌داد گفت:
- یه ماموریت داریم تو پری پیِت.
بعد با پوزخند حرصی ادامه داد:
- مثل اینکه مهمه چون اون رئیس پلیسی که من می‌شناسم، زحمت تکون دادن خودش رو نمی‌کشه چه برسه به پیغام فوری.
جِی‌جِی پوفی کشید و درحالی که ابروهای پر‌پشت قهوه‌ایش رو بالا می‌نداخت، با همون صدای بَمش گفت:
- عجب! فکر کنم باید به راوین بگم برامون بلیط هواپیما گیر بیاره.
بیلی درحالی که خشاب اَسلَحه‌ی مخصوصش رو که طرح‌های جالب و البته عجیبی روش داشت رو پر می‌کرد جواب داد:
- آره، بهترِ عجله کنی!


در حال تایپ رمان خنجر حیات | Tin._.zh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Meysa، ozan♪، bitter sea و 13 نفر دیگر

Tin._.zh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/21
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
583
امتیاز
153
سن
17
زمان حضور
2 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
برای بار آخر نگاهی به خودش تو آینه‌ی سفید رنگ و متفاوتش انداخت. سردرگم بود؛ درک نمی‌کرد. هنوز نمی‌فهمید چرا شبیه آدم‌های عادی نیست. نمی‌دونست چرا موهاش باید بلند و صورتی رنگ باشه. نمی‌دونست دلیل کشتن گاه‌و‌بی‌گاه آدم‌ها واسه چیه. حتی دلیلی برای اختلاف بینِ قوم خودشون و آدم‌ها پیدا نمی‌کرد، ولی خُب... مثلِ اینکه نوبتش شده بود، باید خودش رو ثابت می‌کرد و مخالفتی درکار نبود.
دستی به جیب مخفی و چرم مانندِ کُتِش کشید تا از بودن گردنبند مطمئن بشه. به لطفِ مهره‌های ریز و براق اون گردنبند بود که می‌تونست بین آدم‌های عادی راه بره. دلش نمی‌خواست کسی رو بُکُشه، ولی مجبور بود. نگاهش تو آینه عمق گرفت و در همون زمان تبدیل به یه مرد عادی و خوش‌چهره شد و درحالی که نفس حبس شده‌اش رو بازدم میکرد از خونه خارج شد. نگاهی به قلعه و سنگ‌فرش‌های صورتی رنگ دنیای عجیبی که توش زندگی می‌کرد انداخت و زیر لـ*ـب با خودش برای بار هزارم با غضب گفت:
- از صورتی متنفرم!
از سنگ‌فرش‌های کوچیک و بزرگ جلوی سلام خونش رد شد و عصبی شروع کرد به راه رفتن، اول آروم، بعد سریع و همین‌جوری سرعتش رو تند‌تر کرد تا رسید به سرعت نور. از بین پُرتال جهان خودش و دنیای عجیبِ بیرون رد شد. درد وحشتناکی رو توی سرش احساس کرد و با دیدن نور بنفش رنگی که زیر پلکای بسته‌ش نمایان شد فهمید که وارد دنیایِ آدم‌ها شده. با گیجی و دردی که تو ناحیه شقیقش پیچیده بود سرش رو به اطراف چرخوند تا از رسیدنش مطمئن بشه. داخلِ یه کوچه‌‌ی بن‌بست و تاریک بود. نگاه ملیح و آرومی به گربه‌ی سیاه کنار سطل زباله‌ی سر کوچه انداخت و بعد چشم‌هاش رو بست تا موقعیت بعدیش رو پیدا کنه. بنظر الان وقتش بود. با دیدن یه خونه‌ی گرم با آدم‌های صمیمی و مادری که داشت با عشق برای بچه‌هاش که می‌خواستن لباس خواب‌های عروسکی رو تنشون کنن شعر می‌خوند. لبخندی رو لـ*ـب‌هاش شکل گرفت؛ اما... به همون سرعت لبخندش از چهره‌ی مردونه و جدیش محو شد و چشم‌هاش رو به سرعت باز کرد. مثل اینکه نباید الان با احساسش تصمیم می‌گرفت. اون مادر قطعا به درد رئیسش می‌خورد که انتخابش کرده بود. برای بار هزارم نفس عمیقی کشید تا به خودش و اعصابش مُسَلَط بشه. می‌خواست این دفعه مثل آدم‌های عادی با سرعت معمولی راه بره، ولی قطعا هیچ آدمِ عادی ساعت دوازده نیمه شب برای کشتن یه آدم تو کوچه و خیابون‌های تاریک و خلوت پرسه نمی‌زنه‌. لگد محکمی به بطری آب معدنیِ خالی جلوی پاش زد؛ دستش رو تویِ جیب شلوار پارچه‌ایش فرو کرد و سعی کرد افکار مزخرفش رو کنار بزنه و روی هدفش و اون پاداشی که بعد کشتن و بردن روح اون پنج نفر بهش میدن تمرکز کنه.

فرو کرد و سعی کرد افکار مزخرفش رو کنار بزنه و روی هدفش و اون پاداشی که بعد کشتن و بردن روح اون پنج نفر بهش میدن تمرکز کنه.


در حال تایپ رمان خنجر حیات | Tin._.zh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Meysa، ozan♪، bitter sea و 13 نفر دیگر

Tin._.zh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/21
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
583
امتیاز
153
سن
17
زمان حضور
2 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
از تاکسی کثیفی که تمام چرم‌های روکشِ صندلی‌هاش رو انگار موش خورده بود و دریغ از یک زره تمیزی بود با آرامی پیاده شدن و رو‌ به روی هتل متروکه‌‌‌ی نسبتا ترسناکی ایستادن. بیلی ابدوهای کم‌پشتش رو درهم کرد و با نا‌رضایتی‌ای که تو تُن صداش به خوبی آشکار بود، گفت:
- یعنی قراره این‌جا بمونیم؟
جی‌جِی درحالی که بندِ چسبیِ دستکش‌های چرمش رو محکم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خنجر حیات | Tin._.zh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Meysa، سیده کوثر موسوی، ozan♪ و 9 نفر دیگر

Tin._.zh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/21
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
583
امتیاز
153
سن
17
زمان حضور
2 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
نوشته‌‌ها کاملا محو شدن. بیلی دستش رو با ترس عقب کشید و با بهت نگاهش کرد. خوشبختانه چیزی نبود، پس با خیال راحت نفس عمیقی کشید و آروم سرش رو بالا آورد؛ اما با دیدن طرحی که روی دیوار نقش بسته بود نزدیک بود درجا سکته ناقص بزنه. با سرعت زیادی از پله‌ها‌ی ز‌ هوار در رفته اونجا پایین رفت و از اون هتل عجیب و غریب بیرون زد. از کوچه‌ی تاریک و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خنجر حیات | Tin._.zh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Meysa، Saghár✿، سیده کوثر موسوی و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا