خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,864
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
روزی روزگاری دختر کوچولویی زندگی می کرد به نام سوفیا یک روز رولند دوم دمپایی راحتی می خواست و ان ها را احضار کرد خدا کنه ابی نه خیرم قرمز حالا میبینی ان ها دمپاییی را پای پادشاه کردند خیلی به پاش میویمد اون 2 تا هم به هم ملکه میرادا و شاه رولند دوم زود ازدواج کردند و با سوفیا به قصر رفتند سوفیا گفت:مامان د اریم میرسیم یعنی اتاقم چه شکلیه مامانش میگه:حالا که میریم به قصر تو برای خودت یه اتاق داری ان ها به قصر رسیدند و از کالسکه پیاده شدند و پرنده ها تاج را بر سر سوفیا گذاشتند ن ها به طرف پادشاه رفتند و مادر سوفیا تعظیم و سلام کرد ملکه میرادا گفت:اه شاه رولند دوم بعد شاه رولند دوم گفت:خوش امد بگین به ملکه میرادا و پرنسس سوفیا بعد سدریک جادوگر قصر گفت:ببار ای اسمان سدریک گفتم گل بارون نه شرشره بارون ببخشید هنوز به چوبدستی جدیدم عادت نکردم اسمش سدریکه جادوگر دربار اجدادش نسلن در نسل جادوگر بودند وای گل برگ گل گفت:به غیر از خانواده سلطنتی به هیچ کس تعظیم نمی کنی سوفیا گفت:فکر کنم طول بکشه تا من تمام چیز های این جارو یاد بگیرم از من تقلید کن تا یاد بگیری پس من میرم جلو نه من میرم تو دنبالم بیا باشه اومدم اوه اقای سیدریک اسمم سدریکه وای کلکتون مهشر بود گلبارون بله اگه فکر کردی که من تمام استعدادم رو تلف کردم بله من باید برم غول ها رو بجنگم اژدها ها رو بکشم ولی نه شاه رولند مجبورم میکنه حقه های پذیرایی رو انجام بدم وای برلیدیک هستم مشاور دربار وظیفه دارم و شما عزیزم باید در تالار باشی از 30 ثانیه ی پیش باشه میرم اینم عکس بچه گی های سوفیا ناگهان شاه گفت:سوفیا بله عالی جناب میتونی شاه صدام کنی یا پدر رسمه که از روز اول استقبال رسمی صورت بگیره برای مادرت مراسم عروسی بود اما تو قراره اخر هفته به خاطرت یه جشن برگزار کنیم تا همه بدونن پرنسس سوفیا با ماست این اتاق منه نه عزیزم این اتقه توئه وای چقدر بزرگه و حالا شعری که سوفیا میخواند

هم چی اینجا بزرگه حس خوبی ندارم میگه مامان همیشه ولی امیدی ندارم

تو قصر کلاس و مدرسه باهیشکی من اشنا نیستم از شهر کوچیکی اومدم به قصر تو اینجا من شانسی ندارم اصلا چرا بشم پرنسس وقتی شانسی نیست زن های بدجنس مرد های خودخواه اخه چقدر اشتباه پشت اشتباه اصلا چرا بشم یه پرنسس معلومه که نمیتونم قانوناش عجیب زینتاش غریب به اینا مثلا میگن کفش های خوب الان کلی چیز دارم که نمیدونم چین اسباب بازی ها و یه تـ*ـخت بزرگ این خیلی سخته خیلی هم بده اصلا چرا بشم یه پرنسس معلومه که نمیتونم باید برم به نگهباناتون خدمتکاراتون بگین که این مهمونی باید لغو بشه سوفیا یه اسم ساده سوفیا حرکاتت اشتباهه اصلا چرا بشم یه پرنسس سوفیا وای مامان سوفیا یعنی دعوت به مهمونی رو رد میکنی اونم مهمونی که فقط برای تو و بعد پادشاه یک گردنبند به سوفیا داد اما سدریک برای این که گردنبند رو به دست بیاره وردی به سوفیا داد و گفت این ورد را بخوان نه نه نه الان نه باید صبر کنی موقعی که و فت مهمونی رسید سوفیا اون ورد رو خوند و...................... ههمه به خواب رفتند باخودش گریه کر د اما کسی ظاهر شد که فکرش رو هم نمی کرد و عکس های دیگر از او و عکسی دیگر و این هم سیندرلا و شوهرش و برگردیم سر قصه سیندرلا به سوفیا گفت:عزیزم چه کاری از دست من برمیاد خلاصه سیندرلا به سوفیا کمک میکنه و انبر و سوفیا باهم اشتی کردند و با ورد دیگر ان ها از خواب پریدند و به خوبی و خوشی زندگی کردند
منبع: BIOGFA


داستان سوفیا

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: *NiLOOFaR*، سیده کوثر موسوی و زینب باقری
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا