- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
روزی روزگاری، در خانه ای کوچک زن و شوهر پیری با تنها پسرشان زندگی می کردند. اسم این پسر حسن بود. حسن کچل بود و یک موی توی سرش نبود. مادر برایش قصه می گفت و او به قصه ی حسن کچل و دختر پادشاه بیشتر علاقه داشت. حسن کم کم بزرگ شد ولی دنبال هیچ کاری نمی رفت. تنبل نبود. همه دنیایش رویا و خیال بود. پارچه ی سفیدی روی سرش می بست. عبایی روی دوشش می انداخت. تسبیح به دست می گرفت و می گفت:« من باید داماد شاه بشم. »مادرش می گفت:« آخه پسرم نه بابای ثروتمندی داری و نه شغل و قیافه ای! خیلی شانس داشته باشی بتوانم یک دختر کچل برات پیدا کنم.» حسن می گفت:« مادر چه حرفها می زنی؟ شانس که به پول داشتن و قیافه نیست. مگر توی قصه ی خودت حسن کچل همسر دختر پادشاده نشد؟ » هر چه مادرش می گفت زندگی واقعی با قصه خیلی فرق دارد، حسن قبول نمی کرد. مادرش می گفت:« پسرم اگر این حرفها به گوش پادشاه برسه تیکه بزرگت گوشته.» اما گوش حسن به این حرفها بدهکار نبود. توی کوچه و بازار پیش بچه و بزرگ سـ*ـینه را جلو می داد و می گفت که من باید با دختر پادشاه عروسی کنم.مردم به او حسن دیوانه می گفتند. بعضی اوقات هم او را دست می انداختند و می گفتند : « خبردار! اعلیحضرت والامقام، حسن کچل دیوانه وارد می شود.» در روزهای جشن، حسن کچل روی کدو تنبل بزرگی عکس صورت می کشید و آن را روی سرش می گذاشت و راه می رفت.
منبع :نی نی بان
منبع :نی نی بان
داستان حسن کچل و کوتوله مهربون
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: