خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

setareh.afshar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/7/21
ارسال ها
74
امتیاز واکنش
616
امتیاز
153
سن
29
محل سکونت
اصالت کورد / ساکن اصفهان
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع

حسنی دیگه کثیف نبود اما دلش ...


مقدمه : کتابی کاملا کودکانه که حس حسادت را از دل کوچک

کودکتان پاک خواهد کرد و به کودک دلبندتان درسی

آموزنده خواهد داد.

نویسنده : setareh.afshar​

حسنی دیگه کثیف نبود اما دلش ...

سلام سلام بچه ها

عزیزا و خوشگلا

قصه دارم براتون

یه قصه از یه نادون

( شاعر: ستاره افشار )​

یادتون میاد؟

ناخن بلند، موی بلند، صورت کثیف

واه و واه و واه؟

اما تو قصه ی ما

حسنی دیگه کثیف نبود

زشت نبود

حسنی ما تمیز بود

تپل بود و مپل بود

صورتش مثل ماه بود

اما توی دل اون غصه بود

غصه پر از قصه بود

قصه از این قرار بود:

( شاعر: ستاره افشار )​


حسنی دیگه کثیف نبود اما دلش ...

 
  • تشویق
Reactions: سیده کوثر موسوی

setareh.afshar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/7/21
ارسال ها
74
امتیاز واکنش
616
امتیاز
153
سن
29
محل سکونت
اصالت کورد / ساکن اصفهان
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه از این قرار بود:
حسنی ما با به دنیا اومدن خواهرش تمام غم عالم به دلش نشسته بود.
چنان بغ و بادی کرده بود که انگاری چه اتفاق بدی افتاده و بقیه بی خبرن.
دوستاش وقتی میدیدنش با کنایه بهش میگفتن: ها چیه حسنی کشتیهات غرق شدن؟
اما حسنی همونطور بُغ کرده بی هیچ حرفی راهشو میکشید و میرفت.
تموم اهل خونه از اومدن خواهر کوچیکه غرق شادی بودن و ناخواسته به حسنی قصه ی ما بی توجهی میکردن.
حسنی که گاهی زیاد بهش فشار میومد خودشو اون پشت مشت های خونه قایم می کرد و چند قطره اشکی برای دل غمگینش میریخت تا خودشو آروم کنه.
یه چند روزی گذشت تا خونه حال و هوای اولیه رو پیدا کنه و از جشن و سرور خواهر کوچیکه در بیاد.

در این مدت حسنی شده بود پوست و استخون، آب و غذاش شده بود غصه خوردن.

مامان حسنی که دیگه حالا سرپا شده بود و دورشو خلوت میدید، حسنی رو بیشتر زیر نظر گرفته بود و یواشکی
حرکات حسنی رو سبک و سنگین میکرد پیش خودش.

اما هر دفعه حق را به حسنی میداد و با خودش میگفت: باید به حسنی وقت بدم تا خودش با اومدن خواهرش کنار بیادولی نمیدونست که
حسنی هر روز داره درخت تنفر بزرگی رو توی دلش آبیاری میکنه تا بزرگ و بزرگتر بشه.

حسنی هر بار با دیدن خواهر کوچولوش اخمی میکرد و تو دلش میگفت: تو چرا اومدی و جای منو گرفتی؟

اصلا چرا مامان تورو آورد خونمون؟ مگه من براش کافی نبودم؟
مامان حسنی زیرزیرکی به حسنی نگاه میکرد که یهو نگاه حسنی به چشمهای مامانش خیره شد و پر از اشک شد.
لـ*ـب* برچید و با حالت بغض گفت: من پسر بدی بودم؟ پفک زیاد خواستم؟ اسباب بازی زیاد خواستم؟ دیگه نمیخوام
دیگه هیچی نمیخوام تورو خدا ببرینش، ببرین بدید به مامانش من دوستش ندارم، اصلا ازش بدم میاد.
مامان حسنی که دیگه تحمل غصه های حسنی رو نداشت در آ*غو*شش گرفت و گفت:بیا با هم بریم نگاهش کنیم
ببین چقدر کوچولو هست، اون حتی نمیتونه مثل تو اشکهاشو پاک کنه. ببینش چطور نگاهت میکنه، دوست داری برات بخنده؟
بیا با هم بخندونیمش بیا پایین از بـ*ـغلم آها آفرین پسر گلم.
حسنی از بغا مامانش پایین اومد اما همونطور ناراحت گفت: نمی خوام مامان نمی خوام دوستش ندارم بدم میاد ازش.
حسنی اینو گفت و مثل باد فرار کرد.
مامان حسنی درمونده نگاهشو به در دوخت و سرشو گرفت.
باورش شده بود که اومدن خواهر کوچیکه زود بوده.
شب که بابای حسنی اومد خونه دید که حسنی یه گوشه ای آروم و مظلوم خوابیده، رفت بالای سرش ب*و*س*ی به پیشونی
پسرش زد و رو به همسرش کرد و گفت: حسنی بابا امروز چکارها کرده؟
مامان حسنی که هنوز هم از غم حسنی غمگین بود؛ رو کرد به شوهرش و گفت: حسنی من خواهرشو دوست نداره از اومدن خواهرش دلگیره.
بابای حسنی لبخندی به همسرش زد و ادامه داد: من یه فکر خوب دارم​


حسنی دیگه کثیف نبود اما دلش ...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
Reactions: سیده کوثر موسوی

setareh.afshar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/7/21
ارسال ها
74
امتیاز واکنش
616
امتیاز
153
سن
29
محل سکونت
اصالت کورد / ساکن اصفهان
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
فردا به بهانه ی خرید تنهاشون بذار و پشت در خونه پنهون شو. بذار ببینیم حسنی تنهایی چکار میکنه،
اگر خواست کار خطرناکی کنه اعلام حضور کن و جلوشو بگیر؛ اینجور متوجه میشیم که تنفر حسنی واقعیه یا فقط بخاطر حسادتشه.

زن جوان با حرکت سر گفته ی شوهرشو تایید کرد.

آفتاب تا نصفه های اتاق پهن شده بود که حسنی خمیازه ای کشید، کش و قوسی به بدنش داد و از جاش بلند شد،
مامان حسنی که وانمود میکرد داره میره خرید، چادرشو سرش کرد و گفت: مراقب خواهرت باش تا من برگردم.
تنهاش نذاری ها هر زمانی هم که دیدی گریه میکنه شیشه ی شیرش کنار تختشه بردار بهش بده.

سپس از در خارج شد و پشت در چوبی خودشو پنهون کرد و حسنی رو مثل همیشه زیر نظر گرفت.
اما اینبار سعی کرد به کوچکترین و ریزترین رفتارهای حسنی توجه کنه.

حسنی نگاهی به خواهر کوچولوش کرد و گفت: نخند که ازت بدم میاد، خواهر کوچولو که با دیدن اخم حسنی بغض کرده بود
لـ*ـب* برچید و زد زیر گریه، حسنی صورتش را کج کرد و گفت:اینقدر گریه کن که بمیری، دلت میخواد بزنمت بیشتر گریه کنی؟

سپس به گوشه ی دیگری از اتاق رفت و پاهایش را بـ*ـغل* کرد و نشست که ناگهان چشمش به سوسکی
افتاد که بالای تـ*ـخت ایستاده و داره یواش یواش به سر خواهر کوچولوش نزدیک میشه،سمت تـ*ـخت رفت
خواهرشو به بـ*ـغل* گرفت و قسمت دیگه ای از تـ*ـخت خوابوندش.​

سپس کفشش رو برداشت و با حرکتی سریع سوسک رو کشت.

خواهر حسنی که از صدای تق تق کفش ذوق کرده بود جیغی با ذوق کشید
حسنی که خود را قهرمان میدید خیال کرد خواهرش بخاطر قهرمان بودن او ذوق کرده.
لبخند زیبایی زد و گفت: دیدی کشتمش؟ دیدی من قهرمانم؟
سپس خواهرش را دوباره به بـ*ـغل* گرفت و ب*و*س*ی*د
مامان حسنی که موقعیت رو مناسب دید با باز کردن ناگهانی در حسنی را غافلگیر کرد و با حالتی ناراحت گفت: چرا بـ*ـغلش گرفتی
بیارش آمادش کنیم مامان مرتضی بیاد ببردش.
حسنی چشمهاشو گرد کرد و گفت: نمیخوام ببردش، خواهر منه، دوستش دارم.
مامان حسنی خودش رو غمگین تر نشون داد و گفت: خب تو که دوستش نداشتی منم به مامان دوستت
مرتضی گفتم بیاد ببردش که خواهر مرتضی بشه.
حسنی خواهرش رو محکمتر بـ*ـغل* گرفت و گفت: نمیخوام خواهر مرتضی بشه، خواهر خودمه، نمیذارم ببردش.
مادر لبخندی زد و هر دویشان را در آ*غ*و*ش گرفت و ب*و*س*ی*د و گفت: باشه عزیزم هر چی
پسر گلم بگه، آره خواهر خودشه نمیدیمش به کسی.

سپس در دل خدا رو شکر کرد و همسرش را برای این فکر زیبا دعا کرد


پایان


حسنی دیگه کثیف نبود اما دلش ...

 
  • جذاب
Reactions: سیده کوثر موسوی
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا