- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستانی آموزنده و کودکانه درباره مهربانی
قصه شب “دوستان آدم برفی”: هوا سرد بود. برف زمین را پوشانده بود. ولی آسمان ابری نبود. خورشید در آسمان میدرخشید. افشین و شاهین جلو در خانهشان سرگرم بازی بودند. آنها لباسهای گرمی پوشیده بودند. کلاههای گرمی سرشان گذاشته بودند. چکمه پوشیده بودند. دستکش هم به دست داشتند. آنها با یک بیل برف ها را روی هم میگذاشتند.
میخواستند آدم برفی درست کنند. افشین و شاهین مدتی کار کردند. آدمبرفی درست شد. آدمبرفی قشنگ و بزرگ. جلو در خانه ایستاده بود. کلاهی به سر داشت. دستهایش چوبی بودند. روی آدم برفی به در بود. پشت سرش درخت سبز و قشنگ کاج بود. بچهها میخواستند بروند و ناهار بخورند. افشین گفت: ” اگر ما برویم آدم برفی تنها میماند. “
شاهین گفت: ” راست میگویی. آدمبرفی تنها می ماند. اوقانش تلخ میشود. “
مهربان
افشین گفت: ” چه میشود کرد؟ ما باید برویم و ناهار بخوریم. ” ناگهان شاهین فکری کرد. دوید و رفت توی خانه و با یک مشت برنج برگشت. برنجها را زیر درخت کنار آدمبرفی پاشید.
شاهین و افشین ایستادند و نگاه کردند. چند کبوتر در هوا می پریدند. برنجها را دیدند. پایین آمدند. روی زمین نشستند تا دانه بخورند.
منبع :سرسره
قصه شب “دوستان آدم برفی”: هوا سرد بود. برف زمین را پوشانده بود. ولی آسمان ابری نبود. خورشید در آسمان میدرخشید. افشین و شاهین جلو در خانهشان سرگرم بازی بودند. آنها لباسهای گرمی پوشیده بودند. کلاههای گرمی سرشان گذاشته بودند. چکمه پوشیده بودند. دستکش هم به دست داشتند. آنها با یک بیل برف ها را روی هم میگذاشتند.
میخواستند آدم برفی درست کنند. افشین و شاهین مدتی کار کردند. آدمبرفی درست شد. آدمبرفی قشنگ و بزرگ. جلو در خانه ایستاده بود. کلاهی به سر داشت. دستهایش چوبی بودند. روی آدم برفی به در بود. پشت سرش درخت سبز و قشنگ کاج بود. بچهها میخواستند بروند و ناهار بخورند. افشین گفت: ” اگر ما برویم آدم برفی تنها میماند. “
شاهین گفت: ” راست میگویی. آدمبرفی تنها می ماند. اوقانش تلخ میشود. “
مهربان
افشین گفت: ” چه میشود کرد؟ ما باید برویم و ناهار بخوریم. ” ناگهان شاهین فکری کرد. دوید و رفت توی خانه و با یک مشت برنج برگشت. برنجها را زیر درخت کنار آدمبرفی پاشید.
شاهین و افشین ایستادند و نگاه کردند. چند کبوتر در هوا می پریدند. برنجها را دیدند. پایین آمدند. روی زمین نشستند تا دانه بخورند.
منبع :سرسره
قصه دوستان آدم برفی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com