- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره تشکر کردن
قصه “یک روز طوفانی”: در یک جنگل بزرگ، جنگلبان پیری با همسرش زندگی می کرد. آنها خانه کوچک و تمیزی داشتند. یک روز باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. صدای باد در تمام جنگل پیچید. جنگلبان پیر از خانه بیرون آمد.
می خواست ببیند در انبار را بسته است یا نه. چون تمام آذوقه زمستانشان در آن بود. پیرمرد هنوز به انبار نرسیده بود که باد کلاه او را با خود برد. پیرمرد کلاهش را خیلی دوست داشت، چون همسرش آن را بافته بود. به سرعت قفل در انبار را امتحان کرد و بعد به دنبال کلاهش دوید.
آموزش تشکر کردن به کودکان
باد سرعت زیادی داشت و پیرمرد نمی توانست به همان سرعت بدود. باد تندتر شد و پیرمرد دیگر کلاهش را ندید. پیرمرد نمی دانست چه کار کند. تصمیم گرفت باز هم به دنبال کلاهش بگردد. در همان وقت موش بزرگی از پشت یک بوته بیرون آمد. او جنگلبان را دید.
سلام کرد و از جنگلبان پرسید:”در این روز توفانی در اینجا چه کار می کنی؟ ممکن است باران بیاید. چرا به خانه نمی روری؟”
جنگلبان گفت:”به دنبال کلاهم می گردم. باد آن را با خودش برد. اگر کلاهم را پیدا نکنم، حتما سرما می خورم و مریض می شوم. راستی تو کلاه مرا ندیدی؟”
موش گفت:”من کلاه تو را ندیدم، ولی می توانیم با هم به دنبال آن بگردیم. من کمی نان برای لک لک می برم. او مادر شده است و جوجه هایش تازه از تخم بیرون آمده اند. شاید بین راه کلاه تو را پیدا کردیم.”
جنگلبان به دنبال موشه به راه افتاد. هنوز راه زیادی نرفته بودند که سمور را دیدند. سمور قارچ بزرگی را بـ*ـغل کرده بود و به سختی راه می رفت. سمور به جنگلبان و موش سلام کرد و از آنها پرسید:”در این هوای تاریک کجا می روید؟”
جنگلبان گفت:”باد کلاه مرا با خودش برده است. من به دنبال کلاهم می گردم.”
منبع :سرسره
قصه “یک روز طوفانی”: در یک جنگل بزرگ، جنگلبان پیری با همسرش زندگی می کرد. آنها خانه کوچک و تمیزی داشتند. یک روز باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. صدای باد در تمام جنگل پیچید. جنگلبان پیر از خانه بیرون آمد.
می خواست ببیند در انبار را بسته است یا نه. چون تمام آذوقه زمستانشان در آن بود. پیرمرد هنوز به انبار نرسیده بود که باد کلاه او را با خود برد. پیرمرد کلاهش را خیلی دوست داشت، چون همسرش آن را بافته بود. به سرعت قفل در انبار را امتحان کرد و بعد به دنبال کلاهش دوید.
آموزش تشکر کردن به کودکان
باد سرعت زیادی داشت و پیرمرد نمی توانست به همان سرعت بدود. باد تندتر شد و پیرمرد دیگر کلاهش را ندید. پیرمرد نمی دانست چه کار کند. تصمیم گرفت باز هم به دنبال کلاهش بگردد. در همان وقت موش بزرگی از پشت یک بوته بیرون آمد. او جنگلبان را دید.
سلام کرد و از جنگلبان پرسید:”در این روز توفانی در اینجا چه کار می کنی؟ ممکن است باران بیاید. چرا به خانه نمی روری؟”
جنگلبان گفت:”به دنبال کلاهم می گردم. باد آن را با خودش برد. اگر کلاهم را پیدا نکنم، حتما سرما می خورم و مریض می شوم. راستی تو کلاه مرا ندیدی؟”
موش گفت:”من کلاه تو را ندیدم، ولی می توانیم با هم به دنبال آن بگردیم. من کمی نان برای لک لک می برم. او مادر شده است و جوجه هایش تازه از تخم بیرون آمده اند. شاید بین راه کلاه تو را پیدا کردیم.”
جنگلبان به دنبال موشه به راه افتاد. هنوز راه زیادی نرفته بودند که سمور را دیدند. سمور قارچ بزرگی را بـ*ـغل کرده بود و به سختی راه می رفت. سمور به جنگلبان و موش سلام کرد و از آنها پرسید:”در این هوای تاریک کجا می روید؟”
جنگلبان گفت:”باد کلاه مرا با خودش برده است. من به دنبال کلاهم می گردم.”
منبع :سرسره
قصه یک روز طوفانی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com