- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه شب “بادام های جادویی”: یکی بود، یکی نبود. مادری با سه دخترش در جنگل دوری زندگی می کرد. هر وقت مادر برای انجام کاری بیرون می رفت، دختر بزرگش از دو بچه کوچکتر مراقبت می کرد.
روزی مادر بچه ها تصمیم گرفت به دیدن مادربزرگ برود که در آن طرف جنگل زندگی می کرد. او باید راه درازی را پشت سر می گذاشت و می توانست تا صبح روز بعد به خانه برگردد. مادر به دختر بزرگش گفت:” از دو خواهر کوچکت خوب مواظبت کن، هیچکدام نباید از خانه بیرون بروید.”
قصه “بادام های جادویی”
گرگ پیری که نزدیک خانه آنها زندگی می کرد، رفتن مادر بچه ها را دید. وقتی هوا تاریک شد گرگ آمد و در خانه بچه ها را زد.
بچه ها پرسیدند:”کیه؟”
گرگ جواب داد:”من مادربزرگ پیر و بیچاره شما هستم، در را باز کنید.”
خواهربزرگ گفت:”اما مادر ما به دیدن شما آمده است.”
گرگ گفت:”من او را در راه ندیدم. شاید از راه دیگری رفته است.”
خواهربزرگ حرف گرگ را باور نکرد و گفت:”مادربزرگ صدای شما چقدر عوض شده است؟”
اما دو خواهر کوچکتر که حرف گرگ را باور کرده بودند، دویدند و در را باز کردند. تا پای گرگ به داخل خانه رسید، قبل از هر کاری با یک فوت چراغ را خاموش کرد تا بچه ها نتوانند صورت او را ببینند. خواهربزرگ همانطور که داشت برای مادربزرگ صندلی می گذاشت، پرسید:”چرا چراغ را خاموش کردید!؟”
گرگ به خواهربزرگتر جواب نداد، اما وقتی خواست روی دمش بنشیند از درد فریاد کشید.
هر سه دختر بچه پرسیدند:”مادربزرگ، چه شده است؟”
گرگ جواب داد:”بچه های عزیزم، پشتم درد گرفت.”
منبع :سرسره
روزی مادر بچه ها تصمیم گرفت به دیدن مادربزرگ برود که در آن طرف جنگل زندگی می کرد. او باید راه درازی را پشت سر می گذاشت و می توانست تا صبح روز بعد به خانه برگردد. مادر به دختر بزرگش گفت:” از دو خواهر کوچکت خوب مواظبت کن، هیچکدام نباید از خانه بیرون بروید.”
قصه “بادام های جادویی”
گرگ پیری که نزدیک خانه آنها زندگی می کرد، رفتن مادر بچه ها را دید. وقتی هوا تاریک شد گرگ آمد و در خانه بچه ها را زد.
بچه ها پرسیدند:”کیه؟”
گرگ جواب داد:”من مادربزرگ پیر و بیچاره شما هستم، در را باز کنید.”
خواهربزرگ گفت:”اما مادر ما به دیدن شما آمده است.”
گرگ گفت:”من او را در راه ندیدم. شاید از راه دیگری رفته است.”
خواهربزرگ حرف گرگ را باور نکرد و گفت:”مادربزرگ صدای شما چقدر عوض شده است؟”
اما دو خواهر کوچکتر که حرف گرگ را باور کرده بودند، دویدند و در را باز کردند. تا پای گرگ به داخل خانه رسید، قبل از هر کاری با یک فوت چراغ را خاموش کرد تا بچه ها نتوانند صورت او را ببینند. خواهربزرگ همانطور که داشت برای مادربزرگ صندلی می گذاشت، پرسید:”چرا چراغ را خاموش کردید!؟”
گرگ به خواهربزرگتر جواب نداد، اما وقتی خواست روی دمش بنشیند از درد فریاد کشید.
هر سه دختر بچه پرسیدند:”مادربزرگ، چه شده است؟”
گرگ جواب داد:”بچه های عزیزم، پشتم درد گرفت.”
منبع :سرسره
قصه بادام های جادویی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com