- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مهربانی
قصه شب “مهربانی”: مادرجان مادربزرگ علی نبود. مادربزرگ فریده هم نبود. مادربزرگ بابک هم نبود. او مادربزرگ پوپک بود. علی و فریده و بابک دوست پوپک بودند. پدر و مادر پوپک به سفر رفته بودند. پوپک دو ماهی می شد که در خانه ی مادربزرگ بود. خانه ی مادربزرگ او توی همان کوچه ای بود که خانه ی علی و فریده و بابک هم آنجا بود.
در مدت دو ماهی که پوپک پیش مادربزرگ بود، علی و فریده و بابک روزها پیش او می رفتند تا با او بازی کنند و چون پوپک به مادربزرگش مادرجان می گفت، علی و فریده و بابک هم به مادربزرگ او مادرجان می گفتند.
وقتی پدر و مادر پوپک از سفر برگشتند، پوپک به خانه ی خودشان رفت و مادرجان تنها شد. علی و فریده و بابک بعضی روزها پیش او می رفتند، ولی بیشتر وقت ها مادرجان تنها بود. آن وقت روی یک صندلی بزرگ می نشست، عینکش را به چشمش می زد و بافتنی می بافت.
مهربان بودن
عید نوروز نزدیک بود. یک روز عصر، بچه ها پیش مادرجان رفتند. بابک به او گفت:”مادرجان! وقتی که ما پیش شما نیستیم، خیلی تنها می شوید؟”
مادرجان گفت:”چرا، خیلی تنها می شوم. بعضی وقت ها حتی پرنده هم توی این خانه پر نمی زند. با خودم می گویم ای کاش گربه ای به اینجا بیاورم تا گاهی دور و برم بگردد و میو میو کند!”
منبع :سرسره
قصه شب “مهربانی”: مادرجان مادربزرگ علی نبود. مادربزرگ فریده هم نبود. مادربزرگ بابک هم نبود. او مادربزرگ پوپک بود. علی و فریده و بابک دوست پوپک بودند. پدر و مادر پوپک به سفر رفته بودند. پوپک دو ماهی می شد که در خانه ی مادربزرگ بود. خانه ی مادربزرگ او توی همان کوچه ای بود که خانه ی علی و فریده و بابک هم آنجا بود.
در مدت دو ماهی که پوپک پیش مادربزرگ بود، علی و فریده و بابک روزها پیش او می رفتند تا با او بازی کنند و چون پوپک به مادربزرگش مادرجان می گفت، علی و فریده و بابک هم به مادربزرگ او مادرجان می گفتند.
وقتی پدر و مادر پوپک از سفر برگشتند، پوپک به خانه ی خودشان رفت و مادرجان تنها شد. علی و فریده و بابک بعضی روزها پیش او می رفتند، ولی بیشتر وقت ها مادرجان تنها بود. آن وقت روی یک صندلی بزرگ می نشست، عینکش را به چشمش می زد و بافتنی می بافت.
مهربان بودن
عید نوروز نزدیک بود. یک روز عصر، بچه ها پیش مادرجان رفتند. بابک به او گفت:”مادرجان! وقتی که ما پیش شما نیستیم، خیلی تنها می شوید؟”
مادرجان گفت:”چرا، خیلی تنها می شوم. بعضی وقت ها حتی پرنده هم توی این خانه پر نمی زند. با خودم می گویم ای کاش گربه ای به اینجا بیاورم تا گاهی دور و برم بگردد و میو میو کند!”
منبع :سرسره
قصه مهربانی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com