- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,815
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره باهوش بودن
اتیوپی یا حبشه یا آبیسینا در قاره آفریقا قرار گرفته است. نژاد بیشتر مردم گالا وامهر و تیگره است. دین بیشتر مردم نیز مسیحی، اسلام و آنیمیسم است. زبان رسمی نیز امهری است، ولی عربی هم رایج است. پایتخت آن آدیس آبابا است.
قصه شب “ابونواس”: یکی بود یکی نبود، روزی روزگاری مردی به نام ابونواس زندگی می کرد که خیلی قوی بود. ابونواس اخلاق عجیب و غریبی هم داشت و اغلب کارهای بامزه می کرد. یک روز ابونواس بعد از مدتی بیکاری تصمیم گرفت نزد پادشاه برود و از او بخواهد تا به او کاری بدهد. پس بلند شد و به قصر پادشاه رفت
ابونواس به پادشاه گفت:”ای پادشاه، من خیلی قوی هستم. می خواهم کار کنم. به من کاری بده. می خواهم برای تو کار کنم.”
پادشاه گفت:”بسیار خوب، از ظاهر تو معلوم است که مردی بسیار قوی هستی. تو را نگهبان قصرم می کنم. تو باید بنشینی و از دروازه قصر مراقبت کنی. من دارم بیرون می روم. تو باید روز و شب از در قصر مراقبت کنی”
پادشاه سوار بر اسب شد و رفت. ابونواس کنار در نشست و آن را نگاه کرد. شب رسید. چند نفر از دوستان ابونواس به مهمانی رفتند. ابونواس با دیدن دوستانش هـ*ـوس کرد تا با آنها به مهمانی برود پس با خودش گفت:”من دلم می خواهد با دوستانم باشم و با آنها به مهمانی بروم.”
منبع :سرسره
اتیوپی یا حبشه یا آبیسینا در قاره آفریقا قرار گرفته است. نژاد بیشتر مردم گالا وامهر و تیگره است. دین بیشتر مردم نیز مسیحی، اسلام و آنیمیسم است. زبان رسمی نیز امهری است، ولی عربی هم رایج است. پایتخت آن آدیس آبابا است.
قصه شب “ابونواس”: یکی بود یکی نبود، روزی روزگاری مردی به نام ابونواس زندگی می کرد که خیلی قوی بود. ابونواس اخلاق عجیب و غریبی هم داشت و اغلب کارهای بامزه می کرد. یک روز ابونواس بعد از مدتی بیکاری تصمیم گرفت نزد پادشاه برود و از او بخواهد تا به او کاری بدهد. پس بلند شد و به قصر پادشاه رفت
ابونواس به پادشاه گفت:”ای پادشاه، من خیلی قوی هستم. می خواهم کار کنم. به من کاری بده. می خواهم برای تو کار کنم.”
پادشاه گفت:”بسیار خوب، از ظاهر تو معلوم است که مردی بسیار قوی هستی. تو را نگهبان قصرم می کنم. تو باید بنشینی و از دروازه قصر مراقبت کنی. من دارم بیرون می روم. تو باید روز و شب از در قصر مراقبت کنی”
پادشاه سوار بر اسب شد و رفت. ابونواس کنار در نشست و آن را نگاه کرد. شب رسید. چند نفر از دوستان ابونواس به مهمانی رفتند. ابونواس با دیدن دوستانش هـ*ـوس کرد تا با آنها به مهمانی برود پس با خودش گفت:”من دلم می خواهد با دوستانم باشم و با آنها به مهمانی بروم.”
منبع :سرسره
قصه ابونواس
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: