- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای آموزنده و کودکانه درباره بازی کردن با دوست
قصه شب”فردا هم بیا”: امیر توی اتاق بود. حوصله اش سر رفته بود. دلش می خواست بازی کند، ولی همبازی نداشت. او از اتاق بیرون آمد. کفش هایش را پوشید و به حیاط رفت. توی حیاط، حوض کوچکی بود. توی حوض، ماهی کوچولویی شنا می کرد.
امیر به کنار حوض رفت. دستش را توی آب فرو برد. چشمش به ماهی افتاد.
گفت: «ماهی قرمزی، من تنها هستم. می آیی با هم بازی کنیم؟»
ماهی دور حوض چرخی زد. سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «چی بازی کنیم؟»
امیر کمی فکر کرد و گفت: «قایم باشک بلدی؟»
ماهی گفت: «نه!»
امیر پرسید: «لی لی بلدی؟»
ماهی گفت: «نه!»
امیر هر بازی را که اسم برد، ماهی و آن را بلد نبود.
امیر کمی اخم کرد و پرسید: «پس تو چی بلدی؟»
ماهی گفت: «آب بازی! بپر توی حوض، تا با هم بازی کنیم»
امیر گفت: «نه، من شنا بلد نیستم. مامانم گفته توی حوض نروم.»
بعد هم از جا بلند شد. از ماهی خداحافظی کرد و رفت. گوشه حیاط یک درخت بزرگ بود. امیر زیر درخت نشست. چیزی نگذشت که صدای جیک جیکی شنید. سرش را بالا کرد. روی یکی از شاخه های درخت، جوجه گنجشکی را دید. جوجه گنجشک توی لانه اش نشسته بود، جیک جیک می کرد.
امیر گفت:«گنجشک کوچولو، چه خبر است؟ چرا این قدر جیک جیک می کنی؟»
جوجه گنجشک گفت: «آخه مادرم خانه نیست. حوصله ام سر رفته.»
امیر با خوشحالی گفت: «من هم حوصله ام سر رفته. زود بیا پایین تا با هم بازی کنیم.»
جوجه گنجشک جیغی کشید و گفت: «وای! نه. من خیلی کوچکم. نمی توانم پرواز کنم. نمی توانم پایین بیایم. تو مثل مادرم بال بزن و بیا بالا، تا بازی کنیم.»
امیر گفت: «نه، نمی توانم. مامانم گفته از درخت بالا نروم.»
منبع :سرسره
قصه شب”فردا هم بیا”: امیر توی اتاق بود. حوصله اش سر رفته بود. دلش می خواست بازی کند، ولی همبازی نداشت. او از اتاق بیرون آمد. کفش هایش را پوشید و به حیاط رفت. توی حیاط، حوض کوچکی بود. توی حوض، ماهی کوچولویی شنا می کرد.
امیر به کنار حوض رفت. دستش را توی آب فرو برد. چشمش به ماهی افتاد.
گفت: «ماهی قرمزی، من تنها هستم. می آیی با هم بازی کنیم؟»
ماهی دور حوض چرخی زد. سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «چی بازی کنیم؟»
امیر کمی فکر کرد و گفت: «قایم باشک بلدی؟»
ماهی گفت: «نه!»
امیر پرسید: «لی لی بلدی؟»
ماهی گفت: «نه!»
امیر هر بازی را که اسم برد، ماهی و آن را بلد نبود.
امیر کمی اخم کرد و پرسید: «پس تو چی بلدی؟»
ماهی گفت: «آب بازی! بپر توی حوض، تا با هم بازی کنیم»
امیر گفت: «نه، من شنا بلد نیستم. مامانم گفته توی حوض نروم.»
بعد هم از جا بلند شد. از ماهی خداحافظی کرد و رفت. گوشه حیاط یک درخت بزرگ بود. امیر زیر درخت نشست. چیزی نگذشت که صدای جیک جیکی شنید. سرش را بالا کرد. روی یکی از شاخه های درخت، جوجه گنجشکی را دید. جوجه گنجشک توی لانه اش نشسته بود، جیک جیک می کرد.
امیر گفت:«گنجشک کوچولو، چه خبر است؟ چرا این قدر جیک جیک می کنی؟»
جوجه گنجشک گفت: «آخه مادرم خانه نیست. حوصله ام سر رفته.»
امیر با خوشحالی گفت: «من هم حوصله ام سر رفته. زود بیا پایین تا با هم بازی کنیم.»
جوجه گنجشک جیغی کشید و گفت: «وای! نه. من خیلی کوچکم. نمی توانم پرواز کنم. نمی توانم پایین بیایم. تو مثل مادرم بال بزن و بیا بالا، تا بازی کنیم.»
امیر گفت: «نه، نمی توانم. مامانم گفته از درخت بالا نروم.»
منبع :سرسره
قصه فردا هم بیا
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com